برهنه با موبی‌دیک – یادداشتی بر رمان سندروم اولیس نوشتهٔ رعنا سلیمانی، نویسندهٔ ساکن سوئد

برهنه با موبی‌دیک – یادداشتی بر رمان سندروم اولیس نوشتهٔ رعنا سلیمانی، نویسندهٔ ساکن سوئد

حمیده رسولی – ایران در اساطیر یونان اودیسئوس یا اولیس قهرمانی است هوشمند که شهر تروا را با به‌کاربستن مکر و خدعه و از طریق ساختن اسبی چوبین تصاحب می‌کند، اما آنچه سبب تغییر زندگی این قهرمان یونانی می‌شود، نه تصاحب شهر تروا بلکه نفرینی است که تا پایان گریبان‌گیر او می‌شود. اولیس پس از ورود به شهر به غارت معبد داخل آن دست می‌زند و مجسمهٔ پوزیدون، خدای دریاها و آب‌های شور و شیرین،…

بیشتر بخوانید

تقدیم به انسانیت

تقدیم به انسانیت

مهدی حبیب‌الله – ونکوور و آنگاه که مرگ را چون کودکی در آغوش خود فشردی، مرگ هم نزد تو آرام و خجل در کنج اتاق چشم‌هایش را بر زمین دوخت و از شرم گونه‌هایش چون خونِ دویده در رگ آدمی، سرخ گردید و هرگز تا رفتنش سرِ خود به خجلت از حضورت بالا نیاورد. او نیز همراه با قَدَر قُدرت‌های کاذب همچون بالُنی بادشده، در دستان کودکی بازیگوش با سوزنی به ضخامت روح بزرگت ـ در…

بیشتر بخوانید

گزارشی از «کارگاه داستان‌نویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، بیژن بیجاری، نویسندهٔ ساکن آمریکا

گزارشی از «کارگاه داستان‌نویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، بیژن بیجاری، نویسندهٔ ساکن آمریکا

درفشه جوادیان کوتنایی – ونکوور کارگاه هفتگی داستان‌نویسی در تاریخ بیست و چهارم ژانویهٔ ۲۰۲۳، تحت نظارت استاد محمد محمدعلی، نویسندهٔ ساکن ونکوور، میزبان میهمانی ویژه، بیژن بیجاری، نویسندهٔ ساکن کالیفرنیای جنوبی، بود. این جلسه از طریق زوم برگزار شد و ۲۶ نفر در آن شرکت داشتند. هماهنگی‌های لازم برای برگزاری جلسه را کامران قوامی و گردانندگی آن را فریبا فرجام از اعضای «کارگاه داستان‌نویسی ونکوور» بر عهده داشتند. در بخش اول این جلسه، پس…

بیشتر بخوانید

نَقلِ قهوه – داستان کوتاهی از بیژن بیجاری

نَقلِ قهوه – داستان کوتاهی از بیژن بیجاری

بیژن بیجاری – آمریکا به منصور خاکسار و خسرو دوامیِ عزیز۱  تا آبِ قهوه جوش به قُل قُل بیاید، اول باید فنجانِ ناشُسته مانده از شبِ پیش را می‌شستم و بعد قاشقی قهوه می‌ریختم توی فنجان. و بعد دیگر، سیاهیِ هنوز خیسِ تهِ فنجان، آن دایره‌ی یکدست سفید را تُند نوشیده بود. انگار شبی فراگیر که بخواهد یک دنیا برف را… بعد، دو حبه مکعبِ از برف سفیدتر: دو حبه قند. آب هم که داشت…

بیشتر بخوانید

دو شعر از مهدی حبیب‌الله – با احترام به جان‌های بردارشده

دو شعر از مهدی حبیب‌الله – با احترام به جان‌های بردارشده

مهدی حبیب‌الله – ونکوور   ۱ از قلب مادر  می‌رباید عشق را  می‌آویزد بر تاریکی و نموریِ دار سنگین و سرد آنی؛ می‌فشارد بر تارها گلو را تنگ کلام؛ در خشک‌نای گلو یخ می‌بندد    آواز و سرودی  نه؛   بند است نفس خورشید، تاریک  زمان، متوقف لرزش سرمایی  فرو می‌ریزد  سرریز از بدن شُره می‌کند…  شرابه‌های جان  سطح خیابان مرگ می‌سپارد به راه  همهٔ شهر را می‌ماند لکه‌ای سیاه بر انتهای شب  هرگز،          اما،               سکوت!                      نیست…

بیشتر بخوانید

چند شعر از خالد بایزیدی برای اعدامیان جنبش زن، زندگی، آزادی

چند شعر از خالد بایزیدی برای اعدامیان جنبش زن، زندگی، آزادی

خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ عشق را در پستوی خانه‌ها به دار می‌آویزند تا دل‌های شیفته را از عاشقی باز دارند عشق خونی‌ست در رگ زندگی ۲ شکفته شدند انارها بر سردارها دیگر هیچ دانهٔ اناری بر لب یلدا نمی‌نشیند ۳ سپیده‌دم مؤذن‌ها بریده‌بریده اذان دادند می‌دانستند جز گریهٔ مادران صدایی به گوش خدا و بندگان نمی‌رسد ۴ حیات مرگ‌آفرین شده است برای نوزادان نماز وحشت می‌خوانند ۵ کلاهی که بر سرمان رفت گشاد…

بیشتر بخوانید

یادداشتی بر داستان «بهار آبی کاتماندو»، نوشتهٔ شهرنوش پارسی‌پور

یادداشتی بر داستان «بهار آبی کاتماندو»، نوشتهٔ شهرنوش پارسی‌پور

نیکی فتاحی – ونکوور داستان کوتاه «بهار آبی کاتماندو» (این داستان را در اینجا بخوانید) داستانی ا‌ست پرابهام و نمادین که در سطح نخست، بخشی از زندگی یک زن را روایت می‌کند و در سطوح زیرین، موضوعاتی‌ را که از طریق نشانه‌ها و نمادها به مخاطب ارائه می‌گردد. راوی داستان خودِ زن است و از زاویهٔ دید اول‌شخص به بیان ماجرا می‌پردازد. ابهامات، استعارات و نمادهایی که در این داستان وجود دارد، آن را به اثری…

بیشتر بخوانید

بهار آبی کاتماندو* – داستان کوتاهی از شهرنوش پارسی‌پور

بهار آبی کاتماندو* – داستان کوتاهی از شهرنوش پارسی‌پور

شهرنوش پارسی‌پور – آمریکا پنجرهٔ اتاق من رو به یک باغ بزرگ قدیمی باز می‌شود که قنات دارد؛ یک پهنهٔ سبز پر از گل اطلسی و شقایق. گاهی صاحب باغ را می‌بینم که علف‌های هرز را می‌چیند؛ از دور پیر به نظر می آید، یک لباس آبی سرتاسری می‌پوشد و با دست‌های دستکش‌پوشیده به سراغ گل‌ها می‌رود، سر شمشادها را می‌زند، علف‌های هرز را می‌کند و چمن را آب می‌دهد. وقتی کارش تمام می‌شود، دستکش‌هایش…

بیشتر بخوانید

پگاه صبح آزادی – شعری از آستاره صبح

پگاه صبح آزادی – شعری از آستاره صبح

آستاره صبح – ونکوور نماند ماه، پنهان در پس ابر  شود لبریز، ظرف طاقت و صبر چو خورشیدی در این سرمای جان‌سوز خروش خشم مردم، آتش‌افروز  بسوزانَد بن تزویر و نیرنگ  بگیرد عاقبت دامانشان ننگ ز خون پاک یاران، لاله سر زد به قلب و ریشهٔ دشمن تبر زد  پگاه روز آزادی عیان است  به مسلخ‌بردن اهریمنان است… 

بیشتر بخوانید

الوداع شادمانه – شعری از حسن حسام برای پهلوان مجیدرضا رهنورد

الوداع شادمانه – شعری از حسن حسام برای پهلوان مجیدرضا رهنورد

الوداع شادمانه۱ برای پهلوان مجیدرضا رهنورد حسن حسام – فرانسه   مرگ گفت: هیبت من هر جنبنده‌ای را                      در چنبرهٔ هراس،                                            مچاله می‌کند! با نامِ پُرصلابتم آشفته می‌شوند خلایق! به‌هوش باش جوان! مجیدرضا گفت: من اما زندگی‌ام؛ سرشار از بهارِنارنج و شکوفهٔ گیلاس تو دروغی                 دور شو از من! مرگ گفت: اگر با شلاق وُ باتوم وُ آتش                             تیرِ خلاص                                            طنابِ دار در هم آمیزم؛ پایانِ تو آغاز می‌شود! چشمانت، تاریک قلبت، بی‌تپش وَ سرت،…

بیشتر بخوانید
1 12 13 14 15 16 63