فرناز جعفرزادگان – ایران ۱ از رفتن از مدامِ خالیِ این روزها که دلگیر میآید و میرود و شدنهای تموز به ماندگاری بَرَد در جهانِ برده از فراوانیِ دستها چهرههایی مدفون در برف و برف برف که مرا به خویش میخواند تو همرنگ شب دلباختهٔ آسمان بودی که ستارههای زیادی را در خود جا دادی ما تداعیِ آغازیم در خلسهٔ اکنون رفتن همیشه رفتن نیست گاهی ایستادن است با قامتی نشسته ۲ پوست از پوست…
بیشتر بخوانیدشعر
گزارشی از دو نشست شعرخوانی انجمن فرهنگی پرسش با موضوع «نه به جنگ»
ترانه وحدانی – ونکوور انجمن فرهنگی پرسش که ژوئیهٔ امسال از سوی گروهی از فعالان عرصههای مختلف فرهنگی فعالیتهای خود را آغاز کرد، چهارمین برنامهاش را در دو نشست مجازی در تاریخهای ۴ و ۱۱ نوامبر ۲۰۲۳ برگزار کرد. عنوان این جلسات شعرخوانی «نه به جنگ» بود و گردانندگی آنها را شوکا حسینی، شاعر ساکن ونکوور، بر عهده داشت. متأسفانه بهدلیل کمبود فضا، در شمارهٔ گذشته موفق به چاپ این گزارش نشدیم. برنامهٔ اول که به…
بیشتر بخوانیدآنسوی جنگل انسان – شعری از از مهرخ غفاری مهر
مهرخ غفاری مهر – ونکوور آنجا که تو به دنیا آمدی نامش چه بود؟ آمدی با لبخندت شیرین و تلخ با چشمهایت گریان و خندان با دستهایت کوچک و بزرگ با گیسوانت کوتاه و بلند با رؤیایت پارهپاره میان زن بودن یا مرد بودن گذر از زن بودن، گذر از مرد بودن دیگری بودن، بیشتر بودن، همه با هم با بودن، هیچ نبودن آنجا شب هم سیاه نبود سفیدِ سفیِد سفید با چشمهای تو که نابینا شد…
بیشتر بخوانیدغمگنامههایی برای استاد محمد محمدعلی که ما را تنها گذاشت و بهتنهایی آسمانی شد
این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید. خالد بایزیدی (دلیر) – ایران ۱- به جای پای رفتنت زل میزنم بارانی یکریز تمام تنهاییهایم را خیس میکند ۲- رفتهای و هر شب با مرگ تانگو میرقصم جهانم، گورستانِ خاطرات… ۳- زندگی را چقدر زندگی کردهایم که هر صبح سایهٔ مرگ بر ما سنگینی میکند؟ ۴- میخواستم به زندگی بیندیشم اما مرگهای…
بیشتر بخوانیداز ژرفای برزخ تا شهر پنجضلعی آزادی
به یاد استاد واصف باختری که «مرگ وامدار او خواهد ماند، تا هنوز تا همیشه» مسعود سخاییپور، LJI Reporter – ونکوور محمدشاه واصف باختری، از شاعران فارسیزبان بنام افغانستان، نوزدهم ماه گذشتهٔ میلادی (۱۹ ژوئیهٔ ۲۰۲۳) در سن هشتادسالگی در کالیفرنیا درگذشت. دختر وی، منیژه باختری، نویسنده، روزنامهنگار و سفیر پیشین افغانستان در کشورهای شمال اروپا، در صفحهٔ رسمی فیسبوکش ضمن تأیید این خبر، نوشت: «استاد واصف باختری پدر ما، پیر ما، دانای ما، جان…
بیشتر بخوانیدچند شعر از خالد بایزیدی (دلیر) – به فرزندان مام میهنم ایران که با فقر و تورم دستوپنجه نرم میکنند و سفرههایشان خالی است
خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ دیر کردیم نان از دهانمان قاپیدند چه جنگلیست این جهان دیگر جایی برای زندگی نیست ۲ پلها را جلو چشمان من و تو خراب کردند حال، واعظان شهر برایمان از پل صراطالمسقیم میگویند ۳ کاسهٔ خالی تعارف میکنند و دستهایشان سوی سفره دراز گرسنگی را با نگاههای سیر میمیرند ۴ از قوم گرفتار نوح را بگو تا کشتی دیگری بسازد رسولان سرشکسته بهجز نماز ریا چیزی نمیخوانند ۵ روی بال…
بیشتر بخوانیدچند شعر از خالد بایزیدی برای اعدامیان جنبش زن، زندگی، آزادی
خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ عشق را در پستوی خانهها به دار میآویزند تا دلهای شیفته را از عاشقی باز دارند عشق خونیست در رگ زندگی ۲ شکفته شدند انارها بر سردارها دیگر هیچ دانهٔ اناری بر لب یلدا نمینشیند ۳ سپیدهدم مؤذنها بریدهبریده اذان دادند میدانستند جز گریهٔ مادران صدایی به گوش خدا و بندگان نمیرسد ۴ حیات مرگآفرین شده است برای نوزادان نماز وحشت میخوانند ۵ کلاهی که بر سرمان رفت گشاد…
بیشتر بخوانیدشعرهایی از مهرخ غفاری مهر
مهرخ غفاری مهر – ونکوور زن کوچک بود اما طوفان سهمگین بزرگی را به پس پشتش میراند هرگز نمیپنداشت که زنی از تبار او با پوستی سپید گردنی شکننده پاهایی کوچک و دستانی ظریف چنین ابرهای سیاهی را در زندگی خواهد دید. با اینهمه او زن بود خشمش را و غرورش را با دریا در میان گذاشت گیسوانش را به باد سپرد و با تمام وجود به پیش رویش نگریست آنجا که آسمان روشن میشد و…
بیشتر بخوانیدپگاه صبح آزادی – شعری از آستاره صبح
آستاره صبح – ونکوور نماند ماه، پنهان در پس ابر شود لبریز، ظرف طاقت و صبر چو خورشیدی در این سرمای جانسوز خروش خشم مردم، آتشافروز بسوزانَد بن تزویر و نیرنگ بگیرد عاقبت دامانشان ننگ ز خون پاک یاران، لاله سر زد به قلب و ریشهٔ دشمن تبر زد پگاه روز آزادی عیان است به مسلخبردن اهریمنان است…
بیشتر بخوانیدالوداع شادمانه – شعری از حسن حسام برای پهلوان مجیدرضا رهنورد
الوداع شادمانه۱ برای پهلوان مجیدرضا رهنورد حسن حسام – فرانسه مرگ گفت: هیبت من هر جنبندهای را در چنبرهٔ هراس، مچاله میکند! با نامِ پُرصلابتم آشفته میشوند خلایق! بههوش باش جوان! مجیدرضا گفت: من اما زندگیام؛ سرشار از بهارِنارنج و شکوفهٔ گیلاس تو دروغی دور شو از من! مرگ گفت: اگر با شلاق وُ باتوم وُ آتش تیرِ خلاص طنابِ دار در هم آمیزم؛ پایانِ تو آغاز میشود! چشمانت، تاریک قلبت، بیتپش وَ سرت،…
بیشتر بخوانید