در جست‌و‌جوی بهشت – نمی‌دانم آن‌هایی که می‌میرند کجا می‌روند، اما می‌دانم که کجا می‌مانند

به‌یاد جانباختگان پرواز ابدی ۷۵۲

آرام روانشاد – ایران

بامداد ۱۸ دی ماه ۹۸ بود، شهر هنوز بیدار نشده و بسیاری از ما در خواب ناز بودیم. نمی‌دانستیم که به‌زودی قرار است یکی از هولناک‌ترین خبرهای زندگی‌مان را بشنویم. هنوز بعد از دو سال از یادآوری آن روز صبح چنان بر خودم می‌لرزم که هیچ‌چیز نمی‌تواند مرا گرم کند. خبری جانکاه که پس از آن قرار نبود دیگر هیچ‌چیز شبیه قبل از آن باشد. ما خواب بودیم، اما ۱۷۶ جانِ پاک مسافر بودند و با چمدان‌هایشان عازم منزلگه امید؛ ۱۷۶ انسان شاد، خندان، امیدوار که مقصدشان بهشت بود. خبر نداشتند که قرار است به‌جای بهشتِ روی زمین، به بهشت آسمان بروند. ۱۷۶ جانِ پاکی که در آسمان جا ماندند و هرگز برزخی به‌نام وطن را ترک نکردند. ۱۷۶ امید، ۱۷۶ آرزو، ۱۷۶ لبخند! 

صبح ۱۸ دی ماه ۱۳۹۸ وقتی که در رختخواب‌های گرم و نرممان خواب بودیم، خبر نداشتیم قرار است ۱۷۶ داغ بر پیکر ایران بماند، ۱۷۶ زخم که درمان نخواهد شد. زخمی که هر روز روی آن کَنده می‌شود و خون از آن جاری است.

۱۷۶ پدر، ۱۷۶ مادر، کسی چه می‌داند چند پدر با دلی پرتشویش نوشتند: «جانِ پدر کجایی؟» چشمشان به صفحهٔ گوشی در انتظار این پیام که هرگز به آن‌ها نرسید، خشک شد: «رسیدم. نگران نباشید.» کسی چه می‌داند چند مادر شکستند؟ موبایل مسافران پرواز اوکراین چند تماس بی‌پاسخ داشت؟ چند آرزو و چند امید تبدیل به حسرت شد؟ یکی از دوستانم همیشه می‌گوید:

«پس از واقعهٔ پرواز ۷۵۲ دیگر هیچ‌چیزی قلبم را به آن صورت به درد نمی‌آورد. مگر بدتر از آن هست؟»

این حرفش همیشه مرا یاد جملهٔ معروف تئودور آدورنو، فیلسوف و متفکر آلمانی، می‌اندازد که: 

«پس از آشویتس، شعرگفتن جنایت است.»

حالا هم که من دارم می‌نویسم، حس می‌کنم نوشتن از آن بیهوده‌ترین کار ممکن است یا حتی به تعبیر آدورنو، جنایت! آخر کدام واژه می‌خواهد عمق این فاجعه را نشان دهد؟ کدام جمله و چند پاراگراف؟ کدام استعاره یا تشبیه؟ بهترین نویسنده هم که باشی، نمی‌توانی. خیلی جاها در زندگی واژه الکن است و این یکی از همان جاهاست. اما جز نوشتن چه می‌شود کرد؟ هر چقدر واژه الکن باشد، اما می‌ماند. می‌ماند تا آنچه باید از یاد نرود.

وسایل قطعه‌قطعه‌شده، کفش‌های خاکی، عروسک‌های خندان، لباس‌های پاره و بدن‌های خاکسترشده! دو ‌سال از این صحنه و سکانس‌های تلخ گذشت. گاهی دلم می‌خواهد چراغ‌ها روشن شوند و خودم را مقابل پردهٔ سینما ببینم. اشک‌هایم را پاک کنم و نفس راحتی بکشم که تمام این‌ها فیلمی تلخ و غم‌انگیز بوده است. نفس راحتی بکشم که ثانیه‌های وحشتناکی که بر فراز آسمان وطن رخ داد، تنها سکانس‌های پایانی فیلمی تلخ بوده است و نه واقعیت.

آن صبح تلخی که ۱۷۶ جانِ پاک خاکستر شدند و آرزوهایی که در همان خاکسترها دفن شد. خانواده‌هایی که درست دقایقی قبل عزیزان‌شان را بدرقه کردند. بدرقه‌ای که خبر نداشتند قرار است ابدی شود. حالا آن‌ها مانده‌اند با غم آخرین دیدار، آخرین شام، آخرین رقص، آخرین بوسه، آخرین خداحافظی و تمام آخرین‌ها.

خانواده‌هایی که در آن صبح سرد دی‌ماه با عزیزترین‌هایشان خداحافظی کردند، به‌امید روزی که دوباره آن‌ها را ببینند. وعدهٔ دیداری نزدیک به یکدیگر دادند. ولی هنگام آخرین بوسه هیچ‌کدام تصور نمی‌کردند که دیدار به قیامت برسد. اگر قیامتی در کار باشد. کاش تمام این‌ها فیلم بود. اما نیست! تلخ‌ترین و واقعی‌ترین واقعیت است. ساعت ۶ و ۱۹ دقیقهٔ صبح روز هجدهم دی ماه، همان لحظهٔ مرگ‌بار رخ‌دادن آن واقعیت تلخ بود. همان لحظه‌ای که دیگر کسی از مسافران پرواز ۷۵۲ اوکراین نفس نکشید. آن‌ها هرگز وطن را ترک نکردند.

صبح روز هجدهم دی‌ماه از آسمان آتش بارید و همه‌چیز را سوزاند. حادثه آن‌قدر غیرقابل‌ِباور بود که هنوز که هنوز است متعجب و حیران‌ام. بارها از خودم می‌پرسم مگر می‌شود؟ مگر می‌شود؟ با وجود اینکه دو سال از آن صبح تلخ می‌گذرد، اما همچنان داغش تازه است و جگر می‌خراشد. آدم نمی‌تواند باور کند به‌همین راحتی و تنها با فشردن یک دکمه، ۱۷۶ امید و آرزو در خاک دفن شوند. باورش سخت است. روح را پاره‌پاره می‌کند. چطور عاملانش راه می‌روند و به زندگی خود ادامه می‌دهند؟ چطور؟ بازماندگان، هنوز که هنوز است این حادثه را باور ندارند و آمدن عزیزانشان را انتظار می‌کشند. معلوم است که نمی‌شود باور کرد. آدم همیشه دلش می‌خواهد دروغ‌های شیرین را باور کند تا واقعیت‌های تلخ. دروغ‌های شیرینی مثل اینکه تمام این‌ها خواب بوده، فیلم بوده و اصلاً رخ نداده است. عزیزانشان به‌زودی تلفن خواهند زد و با لب‌هایی خندان از راه خواهند رسید و دوباره آغوش خواهند گشود. 

 داغی که خانواده‌ها بر دل دارند، خارج از تحمل است؛ امیدها و آرزوهایی که از بین رفت، خانواده‌هایی که داغدار شدند و همچنان بی‌تابی می‌کنند و زخم‌شان التیام نیافته‌ است. مگر می‌شود چنین زخمی التیام یابد وقتی هنوز عدالت اجرا نشده است؟ شاید اجرای عدالت بتواند کمی درد آن‌ها را تسکین دهد. درد خانواده‌هایی که با داغی عظیم و دردی فراموش‌نشدنی باز مانده‌اند تا شب و روز را دوره کنند. خیلی‌هایشان که تاب زندگی نیاوردند، مثل مادری که چند ماه پس از دخترش جان باخت. آن‌هایی هم که ماندند، شانه‌هایشان زیر بار این درد خم شد. تا شدند. شکستند. صدای تک‌تک این خانواده‌ها بوی غم می‌دهد. بوی حسرتی ابدی. بعضی‌هایشان دیگر توان مبارزه و پیگیری ندارند. تحمل شنیدن نام هواپیما را ندارند و حتی شاید دیگر هرگز نتوانند پا به هیچ هواپیمایی بگذارند. 

این داغ هرگز کهنه نخواهد شد. هرگز فراموش نخواهد شد. آن صبح دی ماه در تاریخ ایران به تلخ‌ترین شکل ممکن در یادها خواهد ماند و نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه قصهٔ این ۱۷۶ جان پاک نقل خواهد شد. عکس‌هایشان را نگاه می‌کنم. جوانان نخبه‌ای که هر کدام می‌توانستند آینده‌ای روشن داشته باشند. کودکانی که قرار بود هنوز کودکی کنند. زن و مردهایی که قرار بود هنوز عشق بورزند. دکترهایی که می‌توانستند هزارها انسان را شفا دهند. مهندس‌هایی که می‌توانستند بسازند و آباد کنند. های‌های گریه می‌کنم. اما واقعیت را نمی‌توانم تغییر دهم. هیچ‌کس نمی‌تواند واقعیت را تغییر دهد. آن‌ها رفته‌اند و تمام اشک‌ها و آه و حسرت‌ها و ای‌کاش‌گفتن‌ها هرگز آن‌ها را باز نخواهد گرداند. مدام از خود می‌پرسم چه می‌کِشند مادران و پدرانشان؟ چه می‌کشند همسرانشان؟ اینکه عزیزترین‌هایت بروند و اینکه عدالت اجرا نشود؛ از این همه بدتر و جگرخراش‌تر است. 

آن‌ها از بهشت آمده بودند که احوالی از ما ساکنان برزخ بپرسند. اما نمی‌دانستند بهای این سرزدن، جانشان است. جان‌های عزیز سوخته‌شان. اگر از اهالی برزخ باشی، زندگی در بهشت هم تو را نجات نمی‌دهد. انگار وطن داغی است که بر پیشانی ما خورده و هر جای دنیا برویم، این داغ را با خودمان حمل می‌کنیم. وطن داغی است که داغ بر دل می‌نشاند. چه واژه‌ای حجم اندوه بازماندگان را توصیف می‌کند؟ برای پدری که فرزند از دست داده است. برای مادری که جگرش پاره‌پاره است. برای خواهری که دیگر هرگز برادرش را نخواهد دید. برای برادری که داغ خواهر را تا ابد در دل خواهد داشت. برای زن یا مردی که شادمانه در انتظار رسیدن معشوقش بود و حالا باید دلخوش باشد به قاب عکسی روی دیوار و خاطراتی که روزبه‌روز دورتر می‌شوند. برای آن که به سوگ دوست نشسته است. برای امیدها و آرزوهایی که سوختند. برای امیدها و آرزوهایی که قربانی شاخ‌و‌شانه‌کشی و نفرت‌ورزی دو قطب قدرت برای هم شدند. برای عروسک‌هایی که به‌‌جای غنودن در آغوش کودکان، سوختند و در خاک خوابیدند. برای نقاشی‌هایی که هرگز بر دیوار زده نشد. 

آیا نور به قلب بازماندگان خواهد تابید؟ آیا زمان، زخمشان را درمان خواهد کرد؟ آیا دوباره می‌توانند لذتِ زندگی‌کردن را بچشند؟ هزار آیا و هزار کاش… 

اما من گمان می‌کنم زمان برای آن‌ها منجمد شده است و نور خورشید حتی در گرم‌ترین روزها نمی‌تواند آن انجماد را آب کند. زمان برای آن‌ها در همان صبح سرد دی‌ماه یخ بست و هیچ خورشیدی نمی‌تواند آن را آب کند. از دست خورشید هم کاری ساخته نیست.

مرگ آن جان‌های پاک، به‌معنای مرگ بخش‌های آیندهٔ بازماندگانشان است. روزهای پس از آن برای بازماندگان هرگز مانند گذشته نخواهد بود. ما همیشه روز تولد کسی را که به‌دنیا آمده است، به یاد می‌آوریم، ولی سالگرد مرگش همیشه در قلب ما قرار دارد تا یادآوری کند که ما فقط او را از دست ندادیم. آینده‌ای را که می‌توانستیم با او داشته باشیم نیز از دست دادیم. تمام خنده‌هایی که می‌توانستیم با او سر دهیم. تمام اشک‌هایی که او می‌توانست از چشممان پاک کند. تمام شانه‌هایی که برای سرگذاشتن بود، تمام آغوش‌ها و تمامِ هر آنچه می‌توانست بخشی از زندگی ما باشد. 

آن‌ها رفتند. نمی‌دانم کجا؟ ولی رفتند. من نمی‌دانم آن‌هایی که می‌میرند کجا می‌روند. اما می‌دانم که کجا می‌مانند.

ارسال دیدگاه