کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – در جست‌وجوی نقش‌ونگار نخل

مژده مواجی – آلمان

باغبان تکه‌ای از پنیرِ نخل را به دهان گذاشت و با چشم‌هایش که برق می‌زد به نخلستانش نگاهی انداخت و گفت: «نخل، درخت عزیزی است. چه پربرکت است این درخت. درختی پرتحمل و کم‌توقع که با خورشید و شرجی دم‌خور است. بوشهر یعنی دریا و نخل.»

مردی که کنار باغبان ایستاده بود، با کلافه‌گی گفت: «چقدر باید گرمای طاقت‌فرسا را تحمل کنیم تا نخل ثمر بدهد. شهرهای دیگر هوای خنک دارند و پرتقال.»

باغبان به او خیره شد و انگار از صحبت مرد آزرده شده باشد، گفت: «از نخل خوشت نمی‌آید، اما همیشه خرما سر سفره‌ات گذاشته است.» 

مقداری پنیر نخل از باغبان گرفتم. خواستم از او بپرسم که در جست‌وجوی چه چیزی‌ام، اما تردید داشتم که بتواند کمک کند. 

دنبال لباسی بودم که نقش‌ونگار نخل روی آن باشد. با دوستان و خانواده به جست‌وجوی آن رفتیم. یک روز صبح حدود ساعت ده راهی بازار قدیم بوشهر شدیم. فروشنده‌ها غالباً زن بودند. 

– صبح‌ به‌خیر. لباسی که نقش نخل روی آن باشد، دارید؟

خانم فروشنده با مکث نگاهی کرد و جواب داد: «صبح شما به‌خیر. نه، نداریم.»

وارد فروشگاهی کنار آن شدیم. 

– صبح‌ به‌خیر. لباسی که نقش نخل روی آن باشد، دارید؟

خانم فروشنده سلام‌کنان از روی صندلی بلند شد و لباسی را نشان داد. پر از نقش‌ونگار نخل و ساحل بود. اما ساحل تایلند با نخل نارگیل.

در فروشگاه‌های دیگر، قبل از پرسیدن سؤال، لباس‌هایی را که آویزان بودند، یکی‌یکی کنار زدم و نگاه کردم. پر از زرق‌وبرق بودند، اما از نخلی که خرما ثمر می‌دهد، خبری نبود. هر چه بود، نخل‌های خمیده و پیچ‌وتاب‌خوردۀ نارگیل در سواحل تایلند بود. دست‌فروش‌های خیابانی و لباس‌فروشی‌های پاساژها هم روی لباس‌های وارداتی نخل‌های نارگیل داشتند. 

جست‌وجوی نقش‌ونگار نخل شده بود مانند پیداکردن گنج. 

در سفری که به کنگان داشتیم، جلیقه‌ای دیدیم. پشت آن، روی کمر، نخلی کوچک پولک‌دوزی شده بود که میوۀ آن با مهرۀ درشت نقره‌ای‌رنگ دوخته شده بود. زیبا بود، اما نارگیل‌های نقره‌ای‌اش اصلاً اشتهاآور نبودند.

برای پیدا کردن گنج پایمان به دِلوار کشیده شد. به داخل فروشگاهی که انبوهی از لباس‌های زنانه داشت، رفتم. دو زن در فروشگاه نشسته بودند. نگاهی سطحی به لباس‌هایی که آویزان بودند، انداختم. 

– لباسی که نقش نخل روی آن باشد، دارید؟

هر دو زن به هم نگاهی کردند و با هم خندیدند. یکی از آن‌ها گفت: «نخل روی لباس؟ نه، نداریم.» آنجا همان‌قدر ناامید‌کننده بود که بازار بوشهر. 

جست‌وجو بی‌فایده بود. لباسِ بلندِ نخی‌ای به‌رنگ کرِم گرفتم تا بشود بدهم روی آن نقاشی بکشند. با خانواده و دوستان به جست‌وجوی نقاش پیراهن رفتیم. اما وقت تنگ بود و نقاشی‌کردن و ایده‌ای برای آن، نیاز به زمان داشت. در این میان شانس آشنایی با دو زن هنرمند بوشهری را داشتم.

به یک دوزندگیِ آرم رفتیم. دوزنده گفت: «چند روز قبل طرح نخل برایم فرستادند.» طرح را نشان داد. نخلی سرسبز با تنۀ استوارش. 

روز بعد دوزنده تلفن زد: «نخل آماده شده.» با خنده ادامه داد: «زودتر بیایید که دارد رطب می‌دهد.»
نخل را تحویل گرفتم و روی لباسم تکه‌دوزی کردم. لباسم جان گرفت.

ارسال دیدگاه