کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – در جست‌وجوی نقش‌ونگار نخل

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – در جست‌وجوی نقش‌ونگار نخل

مژده مواجی – آلمان باغبان تکه‌ای از پنیرِ نخل را به دهان گذاشت و با چشم‌هایش که برق می‌زد به نخلستانش نگاهی انداخت و گفت: «نخل، درخت عزیزی است. چه پربرکت است این درخت. درختی پرتحمل و کم‌توقع که با خورشید و شرجی دم‌خور است. بوشهر یعنی دریا و نخل.» مردی که کنار باغبان ایستاده بود، با کلافه‌گی گفت: «چقدر باید گرمای طاقت‌فرسا را تحمل کنیم تا نخل ثمر بدهد. شهرهای دیگر هوای خنک دارند و…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تولد «راز نخل‌ها»

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تولد «راز نخل‌ها»

مژده مواجی – آلمان به‌تازگی کتابم با عنوان «Das Geheimnis der Dattelpalmen» به‌زبان آلمانی در آلمان چاپ شده است. عنوان کتاب به‌فارسی «راز نخل‌ها» است. دو سال پیش ناشری آلمانی به‌نام بالتروم به چاپ کتاب تمایل نشان داد و برایم قرارداد فرستاد. چه احساس وصف‌ناپذیری بود هنگامی‌که آن را امضا می‌کردم. پس از کرونا خیلی کتاب‌ها در صف چاپ بودند و باید خیلی صبوری به خرج می‌دادم.  چاپ کتاب مانند یک زایش است؛ پس از مدت‌ها…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – شیرینیِ سیبِ ممنوعه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من –  شیرینیِ سیبِ ممنوعه

مژده مواجی – آلمان – بیسکویت کنار لاته‌ ماکیاتو بگذارم؟ الکه لبخندی زد و گفت: «ما همیشه در کافۀ شما با بیسکویت‌هایی که کنار نوشیدنی‌های گرم می‌گذارید، ذوق می‌کنیم.» زن جوانی که در کافه قنادی کار می‌کرد، لیوان‌هایِ بلند لاته‌ ماکیاتو را در سینی گذاشت و کنار هرکدام یک بیسکویت. سینی را برداشتم، با هم به سمت در ورودی کافه رفتیم تا در پیاد‌رو، آن را روی میز قهوه‌ای‌رنگ با طرح حصیر بگذاریم؛‌ تنها میزی که…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تصمیم‌های پرتعریق

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تصمیم‌های پرتعریق

مژده مواجی – آلمان نینا، مسؤل پروژهٔ‌مان، برای بار دوم ازدواج می‌کرد و تصمیم گرفته بود که به ادارۀ ثبت‌احوال برود و بعد از مراسم با افراد محدودی از نزدیکانش برای صرف ناهار به رستوران بروند. او قرار بود ما را برای جشن عروسی‌اش دعوت کند. به پیشنهاد همکاران قرار شد او را سورپریز کنیم؛ ساعت یازده صبح روبه‌روی ادارۀ ثبت‌احوال جمع بشویم، با گلِ آفتاب‌گردان به استقبالش برویم و بعد دوباره راهی محل کارمان شویم….

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای معترضان

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای معترضان

مژده مواجی – آلمان قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. تا ساعت شش صبح آب کتری برقی به جوش آمد، صدای بوق ممتد تراکتورها از خیابان‌های دور بلند شد. این‌بار برخلاف هفته‌های قبل، کلۀ صبح کشاورزان با تراکتورهایشان به خیابان آمدند تا صدای خشم اعتراضشان را شروع کنند. شاید فکر کرده بودند در سکوت صبحگاهی صدایشان بیشتر شنیده می‌شود.  اعتراض‌ها مرا به یاد زمانی انداخت که فرزند اولم در بیمارستان به دنیا…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تنهایی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تنهایی

مژده مواجی – آلمان در تاریکی صبح زود زمستانی، به طرف ایستگاه زیرزمینی مترو راه افتادم. سرما به صورتم هجوم می‌آورد و دست‌هایم را در جیب پالتو‌م فرو برده بودم. تک‌وتوکی از خانه‌ها، آن‌ها که روز را زودتر آغاز می‌کنند، چراغ‌هایشان روشن بود. آن‌ها که هنوز خودشان را در لابه‌لای پتوهای گرمشان پیچیده بودند، چراغ‌هایشان خاموش بود. پیاده‌رو خیابان فرعی را پیچیدم و به پیاده‌رو خیابان اصلی وارد شدم. تردد ماشین‌ها بیشتر شد. از دور مردی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – انگشترِ چشم‌انتظار

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – انگشترِ چشم‌انتظار

مژده مواجی – آلمان هنوز سه تا پله بیشتر بالا نرفته بودم که بازوی چپم تیر کشید. ساک سنگین خریدِ مواد غذایی را که در دست چپم بود، در دست راستم گرفتم. از پله‌های طبقۀ دوم که بالا می‌رفتم، انعکاس نور پاییزیِ خورشید به روی شیئی لب پنجره در پاگرد پله، چشمانم را به خود خیره کرد. نزدیک‌تر که شدم، دیدم انگشتری نقره‌ایِ منقش با نگینی منشوری به‌رنگ بنفش روشن آنجا گذاشته شده است. پیش خود…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان‌ها، نگاه هم‌تراز

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان‌ها، نگاه هم‌تراز

مژده مواجی – آلمان حدود ساعت دو بعدازظهر به محل قرارمان روبروی دفتر نشریۀ «آسفالت»، نشریۀ بی‌خانمان‌ها در شهر هانوفر، رسیدیم. مسئول پروژۀ گروه کاری‌مان در اداره برنامه ریخته بود که یکی از مسئولان آنجا به‌نام پتر گروه ده نفری ما را در شهر بگرداند و از بی‌خانمان‌های شهر برایمان صحبت کند. پتر به استقبالمان آمد؛ مردی میان‌سال با موهای جوگندمی و صورتی اصلاح‌کرده که شلوار جین آبی با پُلیوری سبزرنگ پوشیده بود و تعداد زیادی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وسوسهٔ خرید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وسوسهٔ خرید

مژده مواجی – آلمان این روزها همه‌جا حال و هوای کریسمس را دارد. پا که از خانه بیرون می‌گذاری، زرق‌وبرق خیره‌کنندهٔ دوروبَر و فروشگاه‌ها نگاه‌ها را به‌طرف خودش می‌کشاند. بسته‌هایی که با کاغذ رنگی و روبان‌هایی خوش‌رنگ و خیره‌کننده کادوپیچی کرده‌اند، وسوسه می‌کنند و چشمک می‌زنند، که بیا بخر! تبلیغات این روزها غوغا می‌کند و من در این مواقع به یاد گفته‌ای از مارک تواین (١٩١٠ – ١٨٣۵)، نویسندهٔ آمریکایی، می‌افتم: «تبلیغ اسلحه‌ای است که…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

مژده مواجی – آلمان (۱) خبرهای دنیا مرا به یاد حیاط خانهٔ قدیمی‌مان در بوشهر می‌اندازد. حیاطی پر از نخل، نقطه‌ای از کرهٔ غول‌آسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمت‌آمیزی با هم داشتند. گربه‌ها تمام روز آنجا پرسه می‌زدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند به‌محض پهن‌کردن سفره صف بکشند و آن‌قدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آن‌ها چیزی عایدشان بشود. مرغ‌ها،…

بیشتر بخوانید
1 2 3 19