دوازدهمین – داستان کوتاهی از زنده‌یاد استاد محمد محمدعلی

محمد محمدعلی

ما یازده تن که همه از یک تبار بودیم، حرف‌هایمان همه با هم بود و هم‌صدا بودیم. شاید همگی سرنشین یک قطار، یک اتومبیل یا کجاوه یا چیز دیگری بودیم: نمی‌دانم. ولی به‌قطع یقین در حال حرکت بودیم و می‌راندیم. آن هم به پیش. یادم می‌آید چند لحظه قبل از حادثه را که ما در جهان زنده‌ها، در دنیایی که هم‌اکنون به‌اسم کرهٔ ارض یا زمین معروف است، زندگی می‌کردیم. ما هم مثل همهٔ خاکیان در دم اکسیژن می‌گرفتیم و در بازدم کربنیک پس می‌فرستادیم. 

بله، ما یازده تن با وسیله‌ای سریع‌السیر در سراشیبی تندی حرکت می‌کردیم و به‌سوی مقصدی معلوم که یادم نیست چه بود، پیش می‌رفتیم تا اینکه آن حادثه پیش آمد. وسیلهٔ نقلیه ما را بعد از چند پیچ‌وتاب وحشت‌زا به لب پرتگاهی ژرف رساند و یک‌باره معلق نمود. همگی در خلأ قرار گرفتیم و وسیلهٔ ما رفته‌رفته حالت تبرید گرفت و احساس غریبی به ما یازده تن دست داد، تا بالاخره لحظه‌ای رسید که دیگر ما هیچ چیز نفهمیدیم و هیچ خاطره‌ای از گذشته به خاطرمان نماند. 

وقتی به خود آمدیم و چشم گشودیم، پنداشتی از برودتی سخت بیرون آمده بودیم. در محفظه‌ای جا داشتیم به‌شکل استوانه که از ماده‌ای شفاف ساخته و پرداخته شده بود. به محفظه نور خاکستری می‌تاباندند، طوری‌که همه‌چیز به‌غایت راحت بود و هیچ‌چیز هیچ‌کس را نمی‌آزرد. آنجا ظاهراً یک استراحتگاه، یک محل آسایش و آرامش و شاید هم یک محل آزمایش بود با چندین آئینهٔ محدب و مقعر که در امتداد بی‌نهایت ما را بزرگ و کوچک، دور و نزدیک نشان می‌داد. 

پس از مدتی که از اقامت ما گذشت، گرسنه شدیم و بی‌اعتبار. جمعی که از چشم ما پنهان بودند ولی سایه‌شان گرداگرد ما محسوس بود، این مهم را به‌درستی دریافتند. همهٔ ما یازده تن را در یک صف، در کنار هم قرار دادند. درست به‌عرض محفظه. با اشارتی که به‌درستی ندانستیم از کدام سو بود، رو به‌سوی جهت اشاره خزیدیم. هریک از ما به‌ترتیب شعور خویش دریافته بود که نخستین هدف سیرکردن شکم است. در اولین راه‌پیمایی، راه به‌نظرمان طولانی آمد. آن‌قدر خزیدیم و سینه‌خیز رفتیم که آرنج‌هایمان سائیده شد. سرانجام کنار انشعابی از دو راه پهلو گرفتیم. گرسنه و نالان. خوب که دقت کردیم، دو راه آشنا پیش رو داشتیم. راه نور و راه ظلمت. با دیدن نور و ظلمت بی‌انتها برای اولین مرتبه میان ما تفرقه افتاد. از ما یازده تن دو نفر با عزمی راسخ به‌طرف تاریکی خزیدند و مابقی که من سرگروهشان شدم، به‌طرف نور ره سپردیم. 

در طول مسیر ما همه‌جا روشن بود و سفید. بی‌هیچ دست‌انداز. به انتها که رسیدیم قوت و غذایی نیافتیم. گرسنه‌تر از پیش باز گشتیم. فقط تشخیص دادیم آنجا نیز به‌شکل استوانه‌ای ساخته شده با دیواره‌های صیقل‌یافته و تراشیده. در راه بازگشت، من در انتهای صف نُه‌نفری بودم. بی‌هیچ فکر و اندیشه‌ای، و پنداشتی غریزه بر من حکم می‌راند. نه خواسته و منطق من. از ما نُه نفر، دو نفر که سرکرده بودند، همانند مارهای زخمی بر خویشتن پیچیدند و بر اقبال دو نفری که غایب بودند، غبطه خوردند. به انشعاب که رسیدیم، لحظه‌ای باز ایستادیم و سپس حیرت‌زده و ماتم‌گرفته راه به‌سوی ظلمات پیمودیم. 

راه صعب‌العبور بود و خوف‌انگیز و جای لغزیدن فراوان داشت. نیمی از راه را کورمال‌کورمال طی کردیم تا چشم‌هایمان به ظلمت خو گرفت. در انتهای آن محفظه که استوانه‌ای بود، بدن‌های بی‌سر آن دو رفیق را دیدیم که شکم‌هایشان برآمده بود و دست‌هایشان ورم‌کرده. لحظه‌ای پس زدیم. اما جای درنگ نبود. از فرط گرسنگی انگار که به مطبخ وارد شدیم، در نُه تابه هریک به‌طور مساوی خوراک مغز آن دو عزیز را بلعیدیم و به‌سرعت بازگشتیم. در آسایشگاه یا آزمایشگاه شاید ساعت‌های زیادی در بی‌خبری به سر بردیم. نه از گذشته چیزی به خاطر داشتیم و نه آینده را می‌توانستیم حدس بزنیم. همه خلاصه شده بود به حال، آن‌هم در جهت سد جوع و این درد غریب هر لحظه شدت می‌یافت. 

دیگر بار نیز همانند مرتبهٔ پیش، طبق پیش‌بینی در یک صف کنار هم قرار گرفتیم. منتها نه نفر و راه افتادیم. به دوراهی که رسیدیم، آن دو نفری که در راه بازگشت و تجربهٔ اول خود را مغبون یافته و غبطه خورده بودند، این‌بار بی‌هیچ تردیدی باشتاب به‌طرف ظلمات خزیدند و ما هفت نفر که باز هم من سرگروهشان بودم، مثل کسی که از انتها خویشتن فرمان یافته باشد، به طرف نور ره سپردیم. فاجعه باز هم تکرار شد. در نور هیچ‌چیز نبود جز پاکی و شفافی و روشنایی. آرام بازگشتیم. 

در میان راه باز هم دو نفر از ما که سرکرده شده بودند، افسرده و غمگین بودند و بر خویشتن پیچیدند. از تقاطع گذشتیم و به تاریکی رسیدیم. جسد بی‌سر دو دیگر از همراهانمان را دیدیم که کناری افتاده ورم‌کرده بودند، شکم‌هایشان برآمده بود. گویی باز هم به مطبخ رفتیم و این‌بار در هفت تابه خوراک مغز را هر یک به‌طور مساوی بلعیدیم. نمی‌دانم این رفت‌وآمدن‌ها چه مدت زمان طول کشید: وقتی به خود آمدم و آرامش هشیارگونه‌ای به‌ دست آوردم که سه نفر بیشتر از گروه یازده‌نفری ما نمانده بود. 

در ساعتی کنار هم قرار گرفتیم و آمادهٔ عزیمت شدیم. همیشه همین‌طور بود. طول محفظهٔ آسایشگاه یا آزمایشگاه را در کنار هم بودیم و طول استوانه‌های نور و ظلمت را پشت سر هم. برای ورود به نور من سرکرده بودم و در ظلمات در آخر صف قرار می‌گرفتم. به انشعاب که رسیدیم، من یک لحظه تردید کردم. نه می‌توانستم به طرف نور بروم و نه تاریکی و ظلمت. من که مردد شدم، دو رفیق دیگر با علم به یقین به طرف ظلمات خزیدند و من به‌تنهایی طول محفظهٔ نور را برای پنجمین بار پیمودم. در این طی طریق نیز هیچ‌چیز نیافتم. مغبون و مغموم و افسرده، به حال خویش افسوس خوردم. پنداشتی از انتهای خویش بازگشته بودم. از نور به در آمدم، به ظلمات فرو شدم. در انتهای ظلمات هر دو رفیق پیشین را بی‌سر یافتم در دو تابه مغز آن‌ها را بلعیدم. 

در آسایشگاه یا آزمایشگاه لمیده بودم. یله و آزاد. چشمانم روشنی شگفت گرفته بود، احساس تکثیر سلول‌های بدنم را می‌کردم. هزاران چشم پنهان حرکاتم را زیر نظر داشتند. یک‌باره سرم روی تنه‌ام سنگینی کرد. به جلوی یکی از آئینه‌ها که در پشت محفظهٔ شفاف تعبیه شده بود خزیدم. آئینه مشعشع بود. انوار بنفش را بر من تافت. همهٔ پیکرم را به‌وضوح نشان داد. اسکلتی بودم که ذره‌ای گوشت به استخوان‌هایم نچسبیده بود. نه روده‌ای داشتم، نه معده‌ای و نه دستگاه ادراری. هرچه بود همه مغز بود. جمجمه‌ام به‌اندازهٔ یازده نفر بزرگ شده بود. سرم روی تنه‌ام لق‌لق می‌خورد. احساس کردم خودم خودم را خورده‌ام و حالا کس دیگری شده‌ام. 

بار ششم که زنگ زدند و بزاق مرا مترشح کردند، دقیقاً حس کردم برای مسابقه‌ای بزرگ آماده‌ام. چشم‌های پنهان، تمامی به‌سوی من دوخته شده بود. با پاهایی که تازه یافته بودم. سنگین و شمرده به‌ طرف دوراهی راه افتادم. با یک سه‌راهی روبه‌رو شدم. غریزه دیگر در من حکم نمی‌کرد و فرمان نمی‌راند. با تکیه بر خویشتن به‌چالاکی به راه سوم فرو رفتم. شنیدم آن عده‌ای که از چشم‌ها پنهان بودند، پشت سرم پیروزمندانه خندیدند. به انتهای مسیرِ نه تاریک و نه روشن که رسیدم، به مطبخ درآمدم. به‌جای تابه مغز صفحات به‌هم‌پیوستهٔ کتابی دیدم از زر و سیم. در صفحهٔ اول دو تصویر حک کرده بودند از نمونه‌های انسان‌های ماقبل تاریخ. صفحات را به‌سرعت در نوردیدم. در صفحهٔ آخر عکس خود را یافتم که به قابی چوبین مزین بود. زیرش نوشته بودند تداوم اندیشه‌های کتمان‌شده. از انتهای مطبخ بوی هوا آمد. انتهای مطبخ را پیش رفتم. در به‌ناگاه بسته شد. تنها و حیرت‌زده بودم. نه از محفظه خبری بود و نه از آن فضای مجهول و رعب‌انگیز. من در بیکرانهٔ فضای اکسیژن بر بام بلندترین و رفیع‌ترین قلهٔ زمین ایستاده بودم با حس طعم خوش همهٔ مغزهای جهان. 

چاپ اول، ۵ آبان ۱۳۵۶، روزنامهٔ کیهان، بخش هنر و اندیشه

ویرایش، بهار ۱۴۰۲، ونکوور

ارسال دیدگاه