در جست‌و‌جوی بهشت – سندروم وابستگی

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

می‌گوید: «آن روزها را یادت می‌آید؟ تازه رفته بودیم دانشگاه؟ پر از شور و شوق بودیم. این رشته را انتخاب کردیم چون فکر می‌کردیم می‌توانیم خیلی چیزها را عوض کنیم. معتقد بودیم تغییرات اساسی باید از جامعه‌های کوچک آغاز شود و بعد به کل جامعه تعمیم داده شود. سودای تغییر جهان را داشتیم. تغییر آدم‌ها. ساختن دنیای بهتر با آدم‌هایی سالم‌تر. برای همین رفتیم سراغ رشته‌ای که می‌دانستیم پول‌ساز نیست، اما می‌تواند انسان‌ساز باشد. حالا کجا ایستاده‌ایم؟ من دارم می‌روم. حتی لیسانسم را هم نگرفته‌ام. تو داری فوق لیسانس می‌گیری و شاید بعد هم دکترا. برای گذران زندگی‌ات مسافرکشی می‌کنی. به‌نظرت توی این سال‌ها حتی توانسته‌ایم یک آدم را تغییر دهیم؟ توانسته‌ایم دنیای بهتری بسازیم؟»

نمی‌دانم در جوابش چه بگویم. مدت‌هاست که همین سؤال‌ها را از خودم می‌پرسم. چه شد آن‌همه شَروشور. در دانشگاه با صنم آشنا شدم. می‌شود گفت نزدیک‌ترین دوستم در دوران دانشجویی بود. بر خلاف من که محافظه‌کار بودم، او دختری برون‌گرا بود و سَری داشت پُرسودا. یادم است همان سال‌ها یکی از هم‌کلاسی‌ها داشت از ایران می‌رفت. صنم به من گفت دارد می‌رود آنجا چکار کند؟ آن‌طرفی‌ها ما را می‌خواهند چه‌کار؟ خودشان به‌قدر کافی آدم درست و حسابی دارند. چرا آدم حسابی‌های ما باید بگذارند و بروند؟ پس چه کسی قرار است کاری برای این مملکت بکند؟ از طرفی تکلیف نزدیکانش چه می‌شود؟ پدر و مادرش! خواهر و برادرش. 

آن لحظه را با جزئیات یادم است. باریکهٔ نور خورشید از لابه‌لای پرده‌های سرخِ سلف‌سرویس دانشگاه به صورتم می‌تابید. به بهانهٔ رفتن دوستمان دورِ هم جمع شده بودیم. بین بچه‌ها صحبت از رفتن یا ماندن بود. صحبت به میهن‌دوستی کشید. چشمان صنم برق می‌زد و با چه شوری می‌گفت باید ماند و تلاش کرد برای ساختن ایرانی بهتر. پدرش سرهنگ ارتش بود و سال‌ها توی جبهه جنگیده بود. صنم می‌گفت وطن‌دوستی و عشق به میهن اگر با خودبینی و تعصب همراه نباشد، نوعی فضیلت است. 

حالا شب از نیمه گذشته، پنجرهٔ اتاقم باز است و شهریور تهران گرم‌تر از همیشه. داریم با هم تلفنی حرف می‌زنیم. 

«تقریباً تمام وسایل خانه را فروخته‌ام، جز چند تکه که قولشان را به خیریه داده‌ام. همه را تبدیل به دلار کرده‌ام. مامان و بابا هنوز باورشان نمی‌شود. خودم هم باورم نمی‌شود. با خودم می‌گویم یعنی واقعاً دارم می‌روم؟ گفته‌ام نیایند فرودگاه! می‌ترسم جا بزنم. سه روز دیگر مانده به پروازم و تمام آنچه در من می‌گذرد مرورِ خاطرات است. صبح‌ها در خیابان ولی‌عصر قدم می‌زنم، از قهوه‌فروشی لانجین یک لیوان بزرگ موکا می‌خرم. همین‌طور قدم می‌زنم و تهران را در قلبم و ذهنم حک می‌کنم. چند وقت پیش به خودم آمدم و دیدم تا چهارراه پارک‌وی پیاده رفته‌ام.»

سال سوم، دانشگاه را ول کرد. گفتم دیوانه شده‌ای؟ یک‌سال دیگر مانده تا لیسانس بگیری. جواب داد: «دانشگاه چیزی نبود که فکر می‌کردم. نمی‌خواهم بیش از این وقتم را تلف کنم. لیسانس بگیرم که چه بشود؟» تصمیم‌هایش همیشه لحظه‌ای بود. یک لحظه تصمیم می‌گرفت و عملی‌اش می‌کرد و پای تصمیمش هم می‌ایستاد. حس می‌کرد توی دانشگاه از زندگی جا مانده‌ است. چند وقت بعد خبر داد یک کافه اجاره کرده است. افتتاحیه دعوتمان کرد. یادم است خیلی از بچه‌های دانشگاه تحسینش می‌کردند که چه روح آزادی دارد. بعد از آن تا قبل از آمدن کرونا کافه‌اش پاتوقمان بود. کافه‌اش توی خیابان زرتشت در یک ساختمان نسبتاً قدیمی بود. طراحی زیبایی داشت. ترکیبی از طراحی مدرن و سنتی. منوی کافه‌اش صرفاً پر از اسامی عجیب و غریب از غذاها و نوشیدنی‌های اروپایی و آمریکایی نبود و می‌شد در آن از شربت خیار و سکنجبین تا دمنوش بهارنارنج و شیرینی زنجبیلی و میرزاقاسمی و کشک‌بادمجان پیدا کرد. توی کافه‌اش خوشحال بود. می‌گفت:

«کافه یک دانشگاه جامعه‌شناسی تمام‌عیار است. کافه حکم قهوه‌خانه‌های قدیم را دارد. همان‌قدر که قهوه‌خانه‌ها در بین گروه‌های مختلف جامعه محبوب بوده و باعث تغییرات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی شدند، حالا کافه‌ها همان کار را می‌کنند. آدم‌ها به کافه پناه می‌آورند، چون فکر می‌کنند امن است. کافه، گریزگاه امن آدم‌هاست. مکان امنی برای فرار از خانه و خانواده، فرار از ترس‌ها، فرار از شرایط نامناسب و عذاب‌آور کوچه و خیابان و… اینجا مردم حرف می‌زنند و من فقط گوش می‌دهم. خیلی بیشتر از تئوری‌های دانشگاه دارم آدم‌ها را می‌شناسم. جامعه را می‌شناسم.»

مهم نیست چه‌کار می‌کرد، در هر حالی که بود، می‌خواست اینجا بماند. عشق به ایران، دوستان و خانواده‌اش در بندبند وجودش بود. وقتی تلفن زد که دارد می‌رود، شوکه شدم. باورم نمی‌شد. بهانهٔ رفتنش بسیار عجیب بود. تا به‌حال از هیچ‌کدام از مسافران بهشت نشنیده بودم که به‌دلیلی که صنم می‌خواست برود، بروند. فکر کردم الان می‌خواهد بگوید به‌خاطر شرایط می‌خواهم بروم. گرانی، تورم، نبودِ آزادی و… اما حکایت رفتنش خیلی فلسفی بود:

«دوست دارم قبل از رفتن به تمام مکان‌هایی که قشنگ‌ترین خاطره‌هایم را تجربه کرده‌ام، بروم. کاش می‌شد زمان را برای لحظاتی متوقف کرد و بدون محدودیتی لحظات ناب را دوباره برگرداند و زندگی کرد. برگردیم به همان روزهای اول دانشگاه. دخترهای نوزده سالهٔ پُرشَروشور با رؤیاهایی بزرگ. تصمیم برای رفتن هم مثل تمام کارهای دیگرم ناگهانی بود. پارسال همین وقت‌ها تصمیم گرفتم بروم و رفتم کلاس زبان ثبت‌نام کردم. در دومین جلسه سؤالی پرسیدند که از هر زبان‌آموزی که به قصد مهاجرت در کلاس‌های زبان شرکت می‌کند، پرسیده می‌شود: هدفت از رفتن چیست؟

وقتی جواب دادم، همه تعجب کردند. چطور ممکن است دلیل یک نفر برای رفتن وابستگی باشد؟ معمولاً کسانی که وابسته‌اند می‌مانند، نمی‌روند.

قبل از اینکه به رفتن فکر کنم، اتفاق عجیبی برایم افتاد. مردی که دوستش داشتم بدون خبر گذاشت و رفت. باورت می‌شود؟ یک روز صبح بیدار شدم و او بدون هیچ توضیحی رفته بود. یک ایمیل بلندبالا برایم فرستاده بود که من بیش‌ازحد وابسته‌ام و او نمی‌تواند تحمل کند. نوشته بود: در همه‌حال می‌خواهی کنار من باشی، هیچ‌ جایی را بدون حضور من نمی‌روی و برای خرید کوچک‌ترین چیزها هم نظر مرا می‌پرسی. می‌گویی تو دلیل همه‌‌چیز من‌ هستی؛ زنده بودن‌ام، نفس کشیدن‌‌ام، کار کردن‌ام و حتی خوشحالی و ناراحتی‌ام. من نمی‌خواهم دلیل همه‌چیزت باشم. این مرا می‌ترساند.

باورم نمی‌شد. فکر نمی‌کردم عشق‌ورزیدن بیش‌ازحد کسی را فراری دهد. بعد از آن اتفاق وابستگی‌ام به کسانی که دوستشان داشتم نسبت به قبل چند برابر شد، تا حدی که لحظه‌ای از فکرشان بیرون نمی‌آمدم. روزی ده به مادر و پدر و برادرم تلفن می‌زدم. هر روز باید می‌دیدمشان. ترس ازدست‌دادن افتاده بود به جانم و رهایم نمی‌کرد. برای درمان، روانشناس خوبی را پیدا کردم که ایدهٔ رفتن را به سرم انداخت. به من گفت که به سندروم وابستگی بیش‌ازحد و ترس ازدست‌دادن دچارم و این موضوع برایم خطرناک است، چرا که اگر زمانی کسانی را که دوستشان دارم از دست بدهم، ممکن است به خودم آسیب بزنم. مدتی دارو مصرف کردم. اما مگر می‌شود تا آخر عمر دارو خورد. فکرکردن و ترس بیش‌ازاندازه به ازدست‌دادن یا مرگ کسانی که دوستشان دارم، زندگی را برایم پوچ کرده بود. یک وقت‌هایی باید کَند و رفت، هر چقدر هم که سخت باشد. تنها راه خلاصی از این فکرها این است که خودم را در شرایطی بگذارم که دور شوم. 

کافه را دو ماه پیش با تمام وسایلش به یک نفر که عاشق طراحی داخلش شده بود، واگذار کردم. مبلغش به‌قدری است که چند وقتی آن‌طرف خیالم راحت باشد. واگذاری کافه اولین وابستگی‌ای بود که رها کردم. امیدوارم بتوانم آن‌طرف دوام بیاورم. باید دوام بیاورم. وگرنه همیشه خودم را سرزنش می‌کنم. راستی تازه فهمیده‌ام صبح‌ها خیابان ولی‌عصر چه حال‌وهوای عجیبی دارد. هم حالت خوب است و هم دلت می‌گیرد. نوعی لذت و بی‌قراری توأمان که برایت ناشناخته است. حالا می‌فهمم چرا خیلی‌ها می‌روند. شاید چون دلشان آرام و قرار ندارد! اما ای کاش آدمی می‌توانست هر آنچه را دوست دارد با خود ببرد هر جا که دلش خواست.»

ارسال دیدگاه