مهرخ غفاری مهر – ونکوور از بهرام صادقی (دی ۱۳۱۵- آذر ۱۳۶۳) یک داستان بلند بهنام ملکوت و یک مجموعهداستان کوتاه بهنام سنگر و قمقمههای خالی به جای مانده است. بهرام صادقی بهویژه با داستانهای ملکوت، سنگر و قمقههای خالی، و خواب خون جای پای خود را در جمع نویسندگان ایرانی صاحبسَبک، محکم کرده است. مجموعهداستان سنگر و قمقمههای خالی شامل داستانهای کوتاه او است که در سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ نوشته شده است؛ سالهای پس…
بیشتر بخوانیدادبیات
داستانخوانی، بحث انتقال تجربیات و رونمایی کتاب جدید استاد محمد محمدعلی
گزارشی از اولین کارگاه داستاننویسی ونکوور بهصورت حضوری و آنلاین پس از شروع همهگیری سیما غفارزاده – ونکوور تازهترین نشست ویژهٔ کارگاه داستاننویسی در تاریخ ۱۴ دسامبر ۲۰۲۱، و برای اولین بار پس از شروع همهگیری کووید بهصورت حضوری و آنلاین برگزار شد. این نشست در کارگاه هنرِ جمال کردستانی، از اعضای کارگاه داستاننویسی، برگزار شد و قرار بر این است که اگر محدودیتهای کووید اجازه دهد، سهشنبههای آخر هر ماه جلسات کارگاه بهصورت حضوری…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – عاشق ایرانام، ولی میروم
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران منشی آژانس صدایم میزند: «یک سرویس هست که کسی قبول نمیکند. شما حاضری بروی؟ یک خانمی هست که سگ کوچکی دارد. هیچکدام از رانندهها حاضر نشدهاند بروند. بنده خدا خیلی اصرار کرد. سمت قلهک است. گفت حتی کرایهٔ اضافه میدهد.» میخندم و میگویم معلوم است که میروم. کرایهٔ اضافه هم نمیخواهم. من با سگها هیچ مشکلی ندارم. بقیهٔ رانندهها میخواهند…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – سکوتت را بشکن
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران «خدا را شکر که توانستم ویزا بگیرم. خیلی میترسیدم. میگفتند بهخاطر کرونا خیلی سخت ویزای توریستی میدهند. خواهرم هلند است. دعوتنامه فرستاد برایم. اصلاً امید نداشتم که بتوانم ویزا بگیرم. وکیل میگفت با شرایطی که من دارم احتمالش کم است. اما معجزه شد. دلم میخواهد هر چه میتوانم از اینجا دور شوم. بیحرف پیش، اگر بشود دیگر برنمیگردم. دلم میخواهد…
بیشتر بخوانیدگزارشی از «کارگاه داستاننویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، خسرو دوامی، نویسندهٔ ساکن آمریکا
کامران قوامی – ونکوور در تاریخ نهم نوامبر۲۰۲۱، کارگاه هفتگی داستاننویسی تحت نظر استاد محمد محمدعلی، نویسندهٔ ساکن ونکوور، پذیرای مهمان ویژهای از آمریکا بود؛ خسرو دوامی، نویسندهٔ ساکن کالیفرنیای جنوبی. در این جلسه به بررسی دو داستان کوتاه از ایشان پرداخته شد. داستان «کلوپ بیلیارد آرزو» و همچنین داستان «رودخانهٔ تمبی». متأسفانه بهدلیل بلندی داستان «کلوپ بیلیارد آرزو» و محدودیت جا، امکان چاپ آن در نشریه نبود، هرچند، علاقهمندان میتوانند آن را در وبسایت…
بیشتر بخوانیدرودخانهٔ تمبى داستان کوتاهی از خسرو دوامی
خسرو دوامی – آمریکا من که براى شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد به دیدارم بیایید. کسى که نمىبخشد، فراموش هم نمىکند. و من دیگر شکى ندارم که فراموشى پایان همهٔ رنجهاست. شما هم ماجرا را آنطور شنیدهاید که دیگران خواستهاند. جریانى مبهم و پُرتأویل، مثل واقعهٔ خانهٔ مسجدسلیمان و اعترافات مطرب شوشترى، و یا همین روایت مربوط به رودخانهٔ تمبى و برکهٔ خونآلود و ماهىهاى تکهتکهشدهٔ روى آب که اتفاقى محال است. قبلاً…
بیشتر بخوانیدمروری بر دل تاریکی اثر جوزف کنراد – بهمناسبت سوم دسامبر زادروز این نویسندهٔ نامدار
مهرخ غفاری مهر – ونکوور دل تاریکی (Heart of Darkness) کتابی است، برای خواننده، پر آب چشم. داستانی که تو را با هزاران پرسش روبهرو میکند: مارلو کیست؟ رود زرد بزرگی که او تشنهٔ دیدارش است، کجاست؟ چرا دل تاریکی؟ چرا مارلو برای گرفتن مدارک مربوط به دریانوردی به بروکسل میرود؟ نقش بروکسل در این ماجرا چیست؟… برای آشناشدن با آنچه دل تاریکی را میسازد و قهرمان آن، مارلو دریانورد چیرهدست، که تجربیاتی عجیب از سفرهایی…
بیشتر بخوانیدکلوپ بیلیارد آرزو – داستانی از خسرو دوامی
خسرو دوامی – آمریکا ما هفت نفر بودیم که با هم از ایران فرار کردیم. من بودم و رفیقم قدرت و پسر دوسالهاش ارانی، مسعود خان بود و حسین ترابی، فریدون محرابی و همسرش نیلوفر. بین ما، قدرت چپی بود، اما من از سیاست میترسیدم و دلم میخواست نویسنده شوم. مسعود خان میگفت افسر فراری نیروی هوایی بوده. حسین ترابی طرفدار سلطنت بود؛ خود را تاجر فرش معرفی میکرد و نوازندهٔ ویولون در ارکستر گلهای…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – عشق یا نفرت؟ مسئله این است
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران معمولاً بیشتر مسافرها وقتی سوار ماشین میشوند، ماسکشان را درنمیآورند. علیرغم واکسیناسیون سراسری، هنوز ترس وجود دارد و البته این ترس کاملاً منطقی است. اما او بهمحض سوارشدن به ماشین ماسک و عینک آفتابیاش را درآورد. روسریاش را هم انداخت دور شانههایش و از گرمای هوا، آنهم وسط آبانماه، شکوه کرد. تصدیق کردم که هوا چند روزی است که گرم…
بیشتر بخوانیدپوسترهای دوپولی – داستان کوتاهی از محمد محمدعلی
محمد محمدعلی – ونکوور چهبسا توضیحی واضح: داستان «پوسترهای دوپولی» با فوت ابوالحسن بنیصدر آمد جلوی چشمم. یادگاری است از نیمهٔ اول دههٔ ۱۳۶۰ که چون امکان چاپ در آن مقطع حساس را نداشت، سالها بعد در مجموعه داستان «بازنشستگی و داستانهای دیگر» بهچاپ رسید. حالا در ویرایش جدید زبانی و نه ساختاری، گویی بهانهای شده است برای راقم سطور تا هم یادی کند از آن شخصیت کارمند که از خود نماد و شمایی و…
بیشتر بخوانید