طالعبینی دوهفته! قبل از اینکه سراغ گوی بلورینم بروم و طالعتان را در این دو هفته ببینم، باید بگویم که یکی از روزهای این دو هفته قمردرعقرب خواهد بود و همین باعث میشود که در این مدت کمی اوضاعتان قمردرعقرب شود، مادر جان. قرار گرفتن قمر یا همان ماه خودمان مقابل عقرب، حسابی برایمان دردسرساز میشود، پس قبل از گفتن فالتان یک توصیۀ عمومی کنم و آن اینکه در این دو هفته سراغ دردسر نروید….
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
کوچهپسکوچههای ذهن من – قهرمانها کنارمان هستند
مژده مواجی – آلمان ایرنا در اتاق را باز کرد، با صندلی چرخدارش وارد اتاق شد و آمد بهسمت میزی که من نشسته بودم. با کمی جلو و عقب بردن چرخها، موقعیت خود را در کنار میز تنظیم کرد و پاهایش زیر میز جا گرفتند. کاپشنش را درآورد. شال را از دور گردنش باز کرد و طراحیهایش را از کیفی که بر روی زانوهایش بود، درآورد و روی میز کنار طراحیهای من چید تا با هم…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۲)
فرزانه بابایی – ایران دارم دیکتهها را تصحیح میکنم. یک هول ریزی در دلم هست، چون به ستارههایی که پای دفترهایشان میچسبانم حساسام! آنقدر حساس که ممکن است بعضی از آخر هفتهها که تعداد بچههای ستارهگرفته کم بوده، اوقاتم تلخ باشد. شادی آدمها با هم فرق دارد. خدا شادیهای کوچک ما را نگیرد، حتی اگر ستارهٔ کاغذی رنگی بندانگشتیای است که زیر کارهای خوب پسرهایمان میچسبانیم. داشتم میگفتم مشغول تصحیح دیکتهها بودم و پسرهایم کلمههای درس…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – شیوههای معذرتخواهی
رژیا پرهام – تورنتو دخترک با دوستش نامهربان بود. ناراحتش میکرد و تا بغض او را میدید، پشت سر هم میگفت: Oh, I’m sorry, I’m sorry, I’m so sorry! (اوه، معذرت میخوام، معذرت میخوام، خیلی معذرت میخوام!) و بعد از گذشت چند دقیقه، مثل فیلمی که به عقب برگشته باشد، صحنه بدون تنوع چندانی تکرار میشد… دخترک را صدا زدم و گفتم: «فکر نکنم مدام ناراحت کردن دوستت و تکرار واژهٔ متأسفام یا معذرت میخوام…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – سودابه در آتش
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران خیلی زیباست. موهای مجعد و سیاهی دارد، با چشمهای سبز تیره. چهرهاش دخترانه است. اما ظاهرش پسرانه. میگوید: «خیلی بد است. اینجا هیچکس اقلیتهای جنسی را آدم حساب نمیکند. انگار مرض لاعلاجی داریم. میدانید، من یک بار سعی کردم خودم را به سوئد برسانم، اما موفق نشدم. حالا دوباره دارم اقدام میکنم. دفعۀ قبل دل زدم به دریا. راستی خودم…
بیشتر بخوانیدشمسیداموس و گوی بلورینش – عقبکی رفتن عطارد
طالعبینی دوهفته! جانم برایتان بگوید من شمسی خانوم هستم و بسکه کارم در پیشگویی ردخور ندارد، لقبم را شمسیداموس گذاشتهاند. از این به بعد، هر دو هفته یکبار در خدمتتان هستم؛ میروم سراغ گوی بلورینم و طالعتان را میخوانم. و اما، قبل از اینکه به گوی بلورینم نگاه بیاندازم و طالعتان را در این دو هفته بخوانم، باید بگویم که عطارد عقبنشینی کرده است و سرنوشت شما طی این دو هفته به عقبعقب رفتن این…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۱)
فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچهها بیتوجه به همهٔ تئوریهایی که از صبح امروز و البته تمام صبحهای دوماه قبل بههم بافتهام، به سمت در ورودی سرازیر شدهاند. در میانهٔ این دویدنها، یکی دو نفرشان به خود میآیند و یکمرتبه یاد قانون «خروج بهترین پسر کلاس در اول صف» میافتند. لحظهای عقبگرد میکنند که مثلاً سام که امروز بهترین شده است، اول صفِ خروج بایستد، ولی به نگاهی در مییابند کار از کار…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای کوچک تعصب
مژده مواجی – آلمان وقتی آوازهٔ عاشق شدن پانایوتا به جوانی ایرانی که در آلمان زندگی میکرد، به زادگاهش، دهستان اکسی لوپولیس، دهی از صدها دهات دورافتادهٔ یونان رسید، آنچنان ولولهای بهپا شد که دست کمی از زلزله نداشت. لرزه بر اندام پدر و مادرش که افتاد، هیچ، لکهٔ ننگی بر دامان ده و دهنشینان شد. معشوق نهتنها ارتودوکس نبود، کاتولیک یا پروتستان هم نبود. دهی با مردمانی متعصب که با جمعیت معدودش چندین معبد ارتودوکس…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – شاهزادۀ موطلایی
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران جلو مینشیند. کیفم روی صندلی جلو است. قبل از نشستن آن را برمیدارد و روی صندلی عقب میاندازد. توی ذوقم میخورد. اما یک «ببخشید» چاشنیاش میکند، من هم چیزی نمیگویم. آینهای از توی کیفش در میآورد و خودش را نگاه میکند. ماتیکش را تجدید میکند: «باید بروم مرکز شهر.» رو به من میکند و میپرسد: «شما روی این دفتر شناخت…
بیشتر بخوانیدنیاز داریم ادبیات و هنرهای نمایشی ایرانی به نسل جدید خارج از ایران معرفی شود
گفتوگو با رضا راد کارگردان تئاتر «دندون طلا» سیما غفارزاده – ونکوور جای بسی خوشحالی است که همچنان شاهد فعالیتهای دوستان هنرمند در زمینهٔ هنرهای نمایشی هستیم و اجرای تئاتر و به تماشای تئاتر نشستن، کمکم دارد جای خود را در میان جامعهٔ ایرانی ساکن ونکوور، باز میکند. یکی از بخشهای لذتبخش کارم زمانی است که قرارست با این دوستان هنرمند گفتوگویی داشته باشم که معمولاً رفتن سرِ تمرین تئاتر و عکاسی از آنها جزئی…
بیشتر بخوانید