خانم معلمی‌که منم – حقهٔ مهر بدان نام‌و‌نشان است که بود

خانم معلمی‌که منم – حقهٔ مهر بدان نام‌و‌نشان است که بود

فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچه‌ها معمولاً به سه شماره کلاس را ترک می‌کنند، اما همیشه دو سه نفر هستند که آرام‌ترند، آهسته کیف و کتابشان را جمع می‌کنند، سر صبر و حوصله کاپشن می‌پوشند، بند کلاهشان را زیر چانه محکم می‌کنند و طوری کار را به اتمام می‌رسانند که انگار چندان هم منتظر شنیدن صدای زنگ نبوده‌اند. تا آن دو سه نفر بالاخره آمادهٔ رفتن شوند، من هم روی میزم را مرتب می‌کنم،…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر فواید کرم ضدِآفتاب

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر فواید کرم ضدِآفتاب

رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح در مورد ضرورت استفاده از کرم ضدِآفتاب برای فسقلی‌ها سخنرانی کردم! بعد از اینکه صحبتم تمام شد، دخترک سه‌سال‌ونیمه و موطلایی مهدکودکم که بر خلاف معمول ساکت بود و گوش می‌داد، پرسید: Razhia, did you forget to put sunscreen on your hair, and that’s why your hair is black and not blonde anymore?‎ (رژیا، تو یادت رفته روی موهات کرم ضدِآفتاب بزنی، و برای همینه که موهات سیاهه و دیگه…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

مژده مواجی – آلمان هر بار که خانم‌ هاینه‌من و آقای‌ ها‌ینه‌من را از دور می‌‌دیدم، آقای‌ ها‌ینه‌من پشت سر همسرش راه می‌‌رفت. ساکت بود و تُنِ صدایش آرام. در واقع حرف اول را خانم‌ ها‌ینه‌من می‌‌زد. او همه‌چیز را دیکته می‌‌کرد، دستور می‌‌داد و همسرش فقط شنونده بود. خانم‌ ها‌ینه‌من از شهر لایپزیگ در آلمان شرقی سابق می‌‌آمد و آقای‌ ها‌ینه‌من از غرب آلمان، از شهر مونستر. فرزندی نداشتند و دوران بازنشستگی را با هم…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – تنها صداست که می‌ماند

در جست‌و‌جوی بهشت – تنها صداست که می‌ماند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران می‌گوید: «ضبطت را خاموش کن. خودم یک دهن برایت بخوانم کیف کنی. من خوانندهٔ حرفه‌ای‌ام که از بخت بد اینجا به دنیا آمده‌ام. دوست داری چه برایت بخوانم؟ مرد و زن ندارد. من هم پاپ می‌خوانم، هم سنتی. بخواهی، برایت چهچهه هم می‌زنم. حالا آهنگ انتخاب کن.» و غش‌غش می‌خندد. ضبط را خاموش می‌کنم و می‌گویم آهنگ دوپنجرهٔ گوگوش را…

بیشتر بخوانید

مجتبی دانشی: نمی‌توانستم اجازه بدهم تمام سال‌های تجربهٔ من در این غربت گم شود

مجتبی دانشی: نمی‌توانستم اجازه بدهم تمام سال‌های تجربهٔ من در این غربت گم شود

گفت‌گو با مجتبی دانشی، کارگردان نمایش «عاقبت عشاق سینه‌چاک» سیما غفارزاده – ونکوور چند سال قبل، نمایش «آرش» بهانهٔ آشنایی‌ام با مجتبی دانشی و همسرش، بهاره دهکردی، شد و سپس نمایش «خلوتگاه» که این دو هنرمند جوان شهرمان با سهراب سلیمی، بازیگر و کارگردان کهنه‌کارِ تئاتر، آن را کار کردند، موجب آشنایی بیشترمان شد. مجتبی دانشی، که علاوه بر بازیگری و کارگردانی تئاتر، در کار خط و نقاشی نیز بسیار هنرمند است، اخیراً نمایش «عاقبت…

بیشتر بخوانید

گزارشی از مراسم رونمایی کتاب جدید وحید ذاکری، نویسندهٔ ساکن ونکوور

گزارشی از مراسم رونمایی کتاب جدید وحید ذاکری، نویسندهٔ ساکن ونکوور

سیما غفارزاده – ونکوور جمعهٔ دو هفته قبل، سوم ماه مه، رونمایی کتاب جدید وحید ذاکری، «خیزران خاموش»، با حضور جمع کثیری از علاقه‌مندان به ادبیات به‌ میزبانی کتابفروشی پان‌به در داون‌تاون ونکوور برگزار شد. این برنامه با صحبت‌های استاد محمد محمدعلی آغاز شد. سخنان ایشان با عنوان «یکی چند دغدغهٔ نویسندهٔ مهاجر از دیدگاه راقم سطور» به این شرح بود: طرازی اندیشه، یافتن اعتدال، مبادلهٔ اطلاعات حضوری با عالمان هنر و سیاست و علم…

بیشتر بخوانید

شمسی‌داموس و گوی بلورینش – دلبری نپتون و مشتری با زمین

شمسی‌داموس و گوی بلورینش – دلبری نپتون و مشتری با زمین

طالع‌بینی دوهفته! سلام و صد سلام به همۀ فرزندانم و طرفداران عزیزم. راستش در دو هفته‌ای که گذشت، سر شمسی‌داموس خیلی شلوغ بود. خیلی از اشخاص مهم آمدند که توی گوی بلورینم ببینم با این اوضاع قاراشمیش دنیا قرار است چه گِلی به سرشان بزنند. من هم برای اینکه تبلیغ مملکت خودمان بشود، گفتم بهترین گِلی که می‌توانید به سرتان بزنید، گِل سرشور ایرانی است. عرض شود که در این دوهفته نپتون و مشتری کمی…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – اردونامه

خانم معلمی‌که منم – اردونامه

فرزانه بابایی – ایران داریم می‌رویم اردو و از خوشحالی توی پوستشان نمی‌گنجند. من هم از شادی‌شان حالی دارم که فقط خودم می‌دانم و بس… مثلاً به صف شده‌اند که از کلاس بیرون بیایند، اما اگر شما صفی دیدید، من هم دیده‌ام! ده بار گفته‌ام در یک ستون! ولی مگر می‌شود دست علی صدرا را که از خوشی آویزان گردن کیان شده، درآورد و گفت قانون چیز دیگری می‌گوید! القصه، با همان مثلاً صف رفته‌ایم دم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – پس از انتظاری سخت…

دنیای من و آدم کوچولوها – پس از انتظاری سخت…

رژیا پرهام – تورنتو فرودگاه ادمونتون مثل همیشه خلوت بود. دخترک چهار پنج ساله‌ای با موهای فر و طلایی توجهم را جلب کرد؛ همراه خانم نسبتاً مسنی که به فاصلهٔ دو صندلی از من نشسته بود و منتظر آمدن مسافری که از خارج از کانادا می‌آمد. اولین سؤال دخترک، یعنی «مامی کی می‌رسه؟»، مشخص کرد که انتظار سختی کشیده و این سؤال بارها و بارها تکرار شده است. هر بار که در اتوماتیک برای خروج مسافری…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان

همسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان

مژده مواجی – آلمان همسایه‌های ما، خانم‌ هاینه‌من و آقای شولتز هم‌سن بودند. هفتاد و چند سالی داشتند. آن‌ها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایهٔ هم را با تیر می‌زدند. خانم‌ هاینه‌من و همسرش در طبقهٔ اول زندگی می‌کردند. خانم‌ هاینه‌من لباس‌هایش آن‌چنان اتوکشیده بود که چین‌وچروک جرئت نمی‌کرد در آن جا خوش کند. تحمل دیدن هیچ گردوخاک یا خطی را بر روی دیوارهای راه‌پله نداشت و همیشه کنترل می‌کرد که مرد نظافت‌چی کارش را…

بیشتر بخوانید
1 83 84 85 86 87 135