غمگنامه‌هایی برای استاد محمد محمدعلی که ما را تنها گذاشت و به‌تنهایی آسمانی شد

غمگنامه‌هایی برای استاد محمد محمدعلی که ما را تنها گذاشت و به‌تنهایی آسمانی شد

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید. خالد بایزیدی (دلیر) – ایران ۱- به‌ جای پای رفتنت زل می‌زنم بارانی یک‌ریز تمام تنهایی‌هایم را خیس می‌کند ۲- رفته‌ای و هر شب با مرگ تانگو می‌رقصم جهانم، گورستانِ خاطرات…  ۳- زندگی را چقدر زندگی کرده‌ایم که هر صبح سایهٔ مرگ بر ما سنگینی می‌کند؟ ۴- می‌خواستم به زندگی بیندیشم اما مرگ‌های…

بیشتر بخوانید

از ژرفای برزخ تا شهر پنج‌ضلعی آزادی

از ژرفای برزخ تا شهر پنج‌ضلعی آزادی

به یاد استاد واصف باختری که «مرگ وام‌دار او خواهد ماند، تا هنوز تا همیشه» مسعود سخایی‌پور، LJI Reporter – ونکوور محمدشاه واصف باختری، از شاعران فارسی‌زبان بنام افغانستان، نوزدهم ماه گذشتهٔ میلادی (۱۹ ژوئیهٔ ۲۰۲۳) در سن هشتادسالگی در کالیفرنیا درگذشت. دختر وی، منیژه باختری، نویسنده، روزنامه‌نگار و سفیر پیشین افغانستان در کشورهای شمال اروپا، در صفحهٔ رسمی فیس‌بوکش ضمن تأیید این خبر، نوشت: «استاد واصف باختری پدر ما، پیر ما، دانای ما، جان…

بیشتر بخوانید

چند شعر از خالد بایزیدی (دلیر) – به فرزندان مام میهنم ایران که با فقر و تورم دست‌وپنجه نرم می‌کنند و سفره‌هایشان خالی است 

چند شعر از خالد بایزیدی (دلیر) – به فرزندان مام میهنم ایران که با فقر و تورم دست‌وپنجه نرم می‌کنند و سفره‌هایشان خالی است 

خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ دیر کردیم نان از دهانمان قاپیدند چه جنگلی‌ست این جهان دیگر جایی برای زندگی نیست ۲ پل‌ها را جلو چشمان من و تو خراب کردند حال، واعظان شهر برایمان از پل صراط‌المسقیم می‌گویند ۳ کاسهٔ خالی تعارف می‌کنند و دست‌هایشان سوی سفره دراز گرسنگی را با نگاه‌های سیر می‌میرند ۴ از قوم گرفتار نوح را بگو تا کشتی دیگری بسازد رسولان سرشکسته به‌جز نماز ریا چیزی نمی‌خوانند ۵ روی بال…

بیشتر بخوانید

چند شعر از خالد بایزیدی برای اعدامیان جنبش زن، زندگی، آزادی

چند شعر از خالد بایزیدی برای اعدامیان جنبش زن، زندگی، آزادی

خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ عشق را در پستوی خانه‌ها به دار می‌آویزند تا دل‌های شیفته را از عاشقی باز دارند عشق خونی‌ست در رگ زندگی ۲ شکفته شدند انارها بر سردارها دیگر هیچ دانهٔ اناری بر لب یلدا نمی‌نشیند ۳ سپیده‌دم مؤذن‌ها بریده‌بریده اذان دادند می‌دانستند جز گریهٔ مادران صدایی به گوش خدا و بندگان نمی‌رسد ۴ حیات مرگ‌آفرین شده است برای نوزادان نماز وحشت می‌خوانند ۵ کلاهی که بر سرمان رفت گشاد…

بیشتر بخوانید

شعرهایی از مهرخ غفاری مهر

شعرهایی از مهرخ غفاری مهر

مهرخ غفاری مهر – ونکوور   زن   کوچک بود اما طوفان سهمگین بزرگی را به پس پشتش می‌راند هرگز نمی‌پنداشت که زنی از تبار او  با پوستی سپید گردنی شکننده پاهایی کوچک و دستانی ظریف چنین ابرهای سیاهی را در زندگی خواهد دید. با این‌همه او زن بود خشمش را و غرورش را با دریا در میان گذاشت گیسوانش را به باد سپرد  و با تمام وجود به پیش رویش نگریست آنجا که آسمان روشن می‌شد و…

بیشتر بخوانید

پگاه صبح آزادی – شعری از آستاره صبح

پگاه صبح آزادی – شعری از آستاره صبح

آستاره صبح – ونکوور نماند ماه، پنهان در پس ابر  شود لبریز، ظرف طاقت و صبر چو خورشیدی در این سرمای جان‌سوز خروش خشم مردم، آتش‌افروز  بسوزانَد بن تزویر و نیرنگ  بگیرد عاقبت دامانشان ننگ ز خون پاک یاران، لاله سر زد به قلب و ریشهٔ دشمن تبر زد  پگاه روز آزادی عیان است  به مسلخ‌بردن اهریمنان است… 

بیشتر بخوانید

الوداع شادمانه – شعری از حسن حسام برای پهلوان مجیدرضا رهنورد

الوداع شادمانه – شعری از حسن حسام برای پهلوان مجیدرضا رهنورد

الوداع شادمانه۱ برای پهلوان مجیدرضا رهنورد حسن حسام – فرانسه   مرگ گفت: هیبت من هر جنبنده‌ای را                      در چنبرهٔ هراس،                                            مچاله می‌کند! با نامِ پُرصلابتم آشفته می‌شوند خلایق! به‌هوش باش جوان! مجیدرضا گفت: من اما زندگی‌ام؛ سرشار از بهارِنارنج و شکوفهٔ گیلاس تو دروغی                 دور شو از من! مرگ گفت: اگر با شلاق وُ باتوم وُ آتش                             تیرِ خلاص                                            طنابِ دار در هم آمیزم؛ پایانِ تو آغاز می‌شود! چشمانت، تاریک قلبت، بی‌تپش وَ سرت،…

بیشتر بخوانید

اعدامیان پائیز – شعری از سعید جاوید

اعدامیان پائیز – شعری از سعید جاوید

سعید جاوید – آمریکا در عصر خستهٔ نیمهٔ پائیز، از پشت پنجره، خیره می‌شوم به آشوب برگ و باد، و مرگ برگ‌ها، که فرو می‌ریزند، یک به یک، اعدامیان بی‌فرجام، (پشت پنجره انگار دشت خاوران) و صبر می‌کنم، تا آخرین نفر، آخرین برگ، وقت می‌کُشم، و وقت می‌کُشدَم، وقت می‌کُشم، و وقت، می‌کُشدَم.

بیشتر بخوانید

دههٔ هشتادی‌ها – شعری از عباس سماکار

دههٔ هشتادی‌ها – شعری از عباس سماکار

عباس سماکار – سوئد خاطره‌های من به رؤیا بدل می‌شوند رؤیاهای من به شعر و من از همین‌جا که ایستاده‌ام تو را با آرزوها و رؤیاهایت بازمی‌شناسم   سخن‌گفتن به‌زبان سبزه و آب  پرسه‌زدن در خیال مه تو را یافتن و ترانه‌های شورشی‌ات را بازخواندن  مرا در شعر و رؤیای تو غرقه می‌سازد   جان‌های جوان با قامت بلند اراده  ترانه‌هایی که در سنگ طنین می‌افکند  رؤیاهایی دوردست و پاک و خونی که بودن را…

بیشتر بخوانید

چشم‌خانه – شعری از دکتر فرشته وزیری‌نسب

چشم‌خانه – شعری از دکتر فرشته وزیری‌نسب

دکتر فرشته وزیری‌نسب – آلمان چشم‌ها در چشم‌خانه می‌رقصید دست‌ها را می‌دید پرنده‌های گشوده به‌سوی آسمان چشم‌هایم آفتابی بود قلبم پر از پروانه تفنگ دستت اما پر سایه از سوی سایه‌ها هزار دانه انار پاشید بر چشمانم و دهانت پر از مروارید‌های زرد زهرخندی بر لب زد چشم‌هایم دیگر در چشم‌خانه نمی‌گردند ارواحی سرگردان‌اند در افقی که ماه در آن به محاق می‌رود.  انگشتانت قرمز در هوا می‌چرخند پاهایت سرخ بر سر کُردی رقص می‌کوبند…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5 15