کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گوش مجانی

مژده مواجی – آلمان
نزدیک مرکز شهر بودم که موبایلم زنگ زد. قبل از اینکه قطع بشود باعجله آن‌ را از کیفم بیرون آوردم. با صدای بلند همیشگی‌اش پرسید: «سلام. چطوری؟» 

بی‌آنکه منتظر جوابم بماند، ادامه داد: «مرکز شهرم و تمام کارهایم را انجام داده‌ام. بیا تا با هم در کافه قهوه‌ای بنوشیم و گپ بزنیم.»

همیشه می‌خواست که خودش زمان دیدار را تعیین کند. از راه دور می‌آمد و انتظار داشت با هر بار آمدنش تمام تلاشم را برای برنامه‌ریزی دیدارمان بکنم. با هم بنشینیم و او بی‌وقفه صحبت کند و از مشکلاتش بگوید. وقتی مدتی از او خبری نبود، حتماً حالش خوب بود و دنبال گوش مجانی نمی‌گشت.

کمی مکث کردم. جمله‌اش را تکرار کرد. دوباره دلم به حالش سوخت. جواب دادم: «می‌آیم. در کافۀ نزدیک ایستگاه مرکزی قطار چطور است؟»

گفت: «خوب است. حدود ساعت پنج بعدازظهر باید با قطار برگردم. از همان‌جا سریع به قطارم می‌رسم.» 

میزی خالی را پیدا کردیم و نشستیم. مثل همیشه بود. کوله‌پشتی با خود به همراه داشت و پُلیور را به روی شلوارش انداخته بود. از آرایشگاه آمده بود و موهای بلوند کوتاهش نظمی پیدا کرده بود. تا به یاد دارم موهایش همین مدلی بودند. کلمۀ «تغییر» از فرهنگ لغتش پاک شده بود.

گارسون آمد و لیست نوشیدنی‌ها را به ما داد. هر دومان کاپوچینو سفارش دادیم. شروع به صحبت کرد: «هفتهٔ خوبی نداشتم. یکی از منشی‌هایم مریض بود و باید کارهای او را من انجام می‌دادم. آن منشی دیگر هم خنگ است. باید هر چیزی را چند بار تکرار کنم تا بفهمد و انجام بدهد. مثلاً آماده‌کردن پروندۀ مراجعان قبل از اینکه وارد دفترم بشوند. من را کلافه کردند.»

همۀ مشکلاتش را با تمام جزئیات تعریف می‌کرد. چیزی از قلم نمی‌انداخت. 

گارسون فنجان‌های کاپوچینو را آورد. بخار از آن‌ها بلند می‌شد و بوی مطبوعشان دعوت به گفت‌وگوی خوشایندتری می‌کرد. ادامه داد: «از آن روزی که پیش دکتر زنان بودم برایت تعریف نکردم. منشی‌های دکتر خیلی بداخلاق بودند. با صدای بلند و لحنی ناخوشایند با من صحبت می‌کردند. من هم نتوانستم تحمل کنم و با آن‌ها دعوا کردم.»

تمام جزئیات دعوا را موبه‌مو تعریف کرد. جرعه‌ای از کاپوچینو نوشیدم. او بی‌وفقه می‌تازید: «حالا از عمه‌ام تعریف کنم. روزبه‌روز دارد بداخلاق‌تر و کم‌حوصله‌تر می‌شود. برای برگزاری جشن تولد نودسالگی‌اش هیچ‌کدام از خواهرهایم حاضر نشدند همکاری کنند. عمه‌ام هم که بچه ندارد و دوباره تمام کارها به روی دوش من افتاد. با خواهرهایم جروبحث تلخ و مفصلی داشتم.»

تمام جملات ردوبدل‌شده در جروبحث را گفت. نکته‌به‌نکتۀ تمام دیالوگ‌ها را. فنجان کاپوچینو را محکم‌تر در دست‌هایم نگه داشتم، جرعه‌ای از آن نوشیدم، نگاهی به میزهای کناری انداختم و تا خواستم موضوع را عوض کنم، او با چهره‌ای که هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد، از مشکلی دیگر تعریف کرد: «مسئول امور مالیاتی‌ام را باید بالاخره عوض کنم. فقط پول می‌چاپد. به او تلفن زدم و اعتراض کردم که با صورت‌حساب‌های بالایی که برایم فرستاده است، موافق نیستم. مردک احمق!»

جرعه‌ای از کاپوچینو را زورکی قورت دادم. داشتم هوا کم می‌آوردم. هوای تمیز. داشتم خفه می‌شدم. تا خواست اعتراضش به مسئول امور مالیاتی را به‌طور مفصل‌تر تعریف کند، ترمز دستیِ گفت‌وگو را کشیدم. با تمام قدرت! دیگر بس بود. یکهو و بی‌ربط گفتم: «امروز چه هوای خوبی است.» 

کاپوچینوی سردش را سر کشید، به ساعتش نگاهی کرد و گفت: «حالا تو تعریف کن. خودت و خانواده‌ات خوبید؟»

زمان زیادی باقی نمانده بود. او باید زودتر به قطارش می‌رسید. کوله‌پشتی‌اش را برداشت و با سبک‌بالی دور شد. با خستگی به راه افتادم. پاهایم روی زمین کشیده می‌شد و روی روحم گویی آشغال سنگینی می‌کرد.

ارسال دیدگاه