از نمایشنامه‌خوانی‌ای در کافه‌تریای تئاتر شهر تهران تا نمایش فیلم در سینماتک ونکوور – گفت‌وگو با آریو خاکپور، نویسنده و کارگردان فیلم «ناگهان سرْبریده»

مسعود سخایی‌پور، LJI Reporter – ونکوور

عکس‌ها: جِی آلدرسن (Jay Alderson)

در شمارهٔ گذشته مطلبی داشتیم با عنوان «داستان شکل‌گیری یک فیلم: ناگهان سرْبریده» که در آن مجید سجادی تهرانی به علاقه و انگیزهٔ قوی آریو خاکپور، هنرمند چندرشته‌ای، کارگردان، نمایشنامه‌نویس و دراماتورژ، برای ساخت این فیلم پرداخته بود. علاقه‌ای که ریشه‌اش به حضور اتفاقی آریوی نوجوان در اجرای نمایشنامه‌خوانی‌ای دانشجویی در اواخر دههٔ هفتاد شمسی برمی‌گردد. او چنان مجذوب نمایشنامهٔ «ناگهان، هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله، هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله» اثر عباس نعلبندیان شده بود که در نهایت و پس از گذشت سال‌ها از مهاجرتش به کانادا، در سال ۲۰۱۹ آن را به‌صورت کاری نمایشی در جشنوارهٔ پوش ونکوور به روی صحنه برد و سپس در دوران کووید فیلم‌نامه‌ای از روی آن تهیه کرد که حاصل آن فیلمی ۵۲ دقیقه‌ای شد با عنوان «ناگهان سرْبریده». این فیلم در تاریخ ۱۰ اکتبر برای اولین بار در سینماتک ونکوور به نمایش درآمد و به این مناسبت، گفت‌وگویی داشتیم با آریو خاکپور تا دربارهٔ روند شکل‌گیری فیلم و دیگر فعالیت‌های هنری‌اش برایمان بگوید که توجه شما را به آن جلب می‌کنیم. 

* * * * *

آریو خاکپور عزیز، با سلام و سپاس از اینکه وقت خود را به ما دادید، در ابتدا لطفاً کمی از خودتان بگویید. از پیشنیهٔ کارهای هنری و فعالیت‌هایتان در ایران و در کانادا، و از اینکه چه شد به کانادا آمدید و ونکوور را برای زندگی انتخاب کردید.

سلام. خیلی ممنونم از شما و همهٔ عزیزان در مجلهٔ رسانهٔ همیاری. من از دانشگاه اس‌اف‌یو (SFU) لیسانس تئاتر دارم. هجده سال است که در ونکوور ساکنم و به شکل‌های مختلف فعالیت تئاتری می‌کنم. اول چند سالی در تئاتر محلی (community theatre) در شهر کوکئیتلام فعال بودم. بعد دورهٔ تئاتر حرکتی توبا (Tooba Physical Theatre) را به‌سرپرستی استاد خوبم دین فوگال (Dean Fogal) گذراندم. ایشان از معلمان عالیِ نمایش حرکتی بدون گفت‌وگو (corporeal mime) است. و نمایش حرکتی بدون گفت‌وگو، نوعی پانتومیم است که در فرانسه از سوی اِتین دِکرو (Étienne Decroux) پایه‌گذاری شده است. آنجا برای من شروع عملی تئاتر فیزیکی و تئاتر تجربی بود. بعد از آن وارد دانشگاه شدم و از اساتید مهم آنجا هم پِنِلوپه استلا (Penelope Stella) را باید اسم ببرم که نوعی از تئاتر گروتفسکی را به ما آموزش داد. بعد از دانشگاه، با برادرم آرش گروه هنری‌مان را پایه‌گذاری کردیم و تا حالا همچنان به کار حرفه‌ای مشغولیم. 

آرش خاکپور و آریو خاکپور
آرش خاکپور و آریو خاکپور

ولی همه‌چیز واقعاً قبل‌تر از این‌ها شروع شد؛ در ایران مسلماً، چون من آنجا به دنیا آمده بودم. شانزده سالم بود که دخترخاله‌های خوبم من را به دیدن نمایش «بینوایان» به‌کارگردانی بهروز غریب‌پور در میدان کشتارگاه قدیم و فرهنگسرای تازه‌تأسیس بهمن بردند. هنوز حسم را موقع دیدن بازی بهزاد فراهانی و مهدی فتحی و… روی صحنه را یادم است. برای توصیفش کلام ندارم چون واقعاً… هیجان‌زده شده بودم از مضمون و مقیاس و تأثیر این نمایش بر روی خودم. و از آنجا من افتادم به خواندن و فیلم‌دیدن. چون بچه بودم و نمی‌توانستم به‌راحتی تئاتر بروم، تا ۱۸ سالم بشود، خیلی فیلم می‌دیدم و به‌شدت روزنامه، مجله و کتاب می‌خواندم. بعد از ۱۸ سالگی و تا وقتی بیاییم کانادا، گاهی چهار تا پنج بار در هفته می‌رفتم تئاتر و هر چی پول داشتم، خرج تئاتر و نمایشنامه می‌کردم. شاید بتوانم بگویم که من تمام نمایش‌های تهران را در زمان ریاست‌جمهوری محمد خاتمی دیدم. در همان سال‌ها در دورهٔ بازیگری حمید سمندریان قبول شدم، و با ایشان و دوستان عزیز دیگری آشنا شدم. بعد از آن هم مهاجرت کردیم به کانادا.

در شمارهٔ پیش رسانهٔ‌ همیاری، دوست مشترکمان مجید سجادی تهرانی عزیز، داستان شکل‌گیری فیلم «ناگهان سرْبریده» (Suddenly Slaughter) را برایمان شرح داد. دوست داریم از زبان خود شما نیز بشنویم که چه چیزی در نمایشنامهٔ «ناگهان، هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله، هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله» اثر عباس نعلبندیان شما را جذب خود کرد تا به سراغ ساخت این فیلم بروید. 

مجید عزیز خیلی زیبا و پرقدرت اولین برخورد من را با آن نمایشنامه تصویر کرد. یادم نمی‌آید دقیقاً چطور در موردش شنیدم، ولی به یاد دارم که به نمایشنامه‌خوانی‌ای در کافه‌تریای تئاتر شهر تهران رفتم و در شوک کامل این نوشتهٔ نعلبندیان را دریافت کردم. فرازونشیب‌های رفتن از کلام خیابانی به نثر متکلف و کلام شاعرانه در این نمایشنامه من را تکان داد. حضور احساسات واقعی زمینی در مواجهه با احساسات بلندپروازانهٔ شخصیت‌ها و سؤالات وجودی آن‌ها، واقعاً چیزی منحصربه‌فرد بود. این تلاقی بی‌نظیر از افکار مختلف در یک مکان و ارتباط تنگاتنگ آن‌ها بسیار برایم جذاب بود.

شما در سال ۲۰۱۹ اجرایی نمایشی از این نمایشنامه در جشنوارهٔ پوش ونکوور داشتید. چه شد که تصمیم گرفتید آن را به‌صورت فیلم نیز تولید کنید؟

جواب ساده‌‌اش این است که ما این فیلم را به‌خاطر کووید ساختیم. در واقع به‌دلیل وضعیت قرنطینه در آن دوران و خطراتی که برای هنر کشور وجود داشت، چرا که هنرمندان به‌خاطر شرایط موجود و برای آنکه زندگی‌شان را بگذرانند به کارهایی دیگر رو می‌‌آوردند، دولت کانادا گرنت ویژه‌ای را معرفی کرد که هنرمندان بتوانند به‌کمک آن محصولات تصویری و دیجیتالی بسازند و اشتغال‌زایی بشود. این تا حدودی برای بعضی‌ هنرمندان جواب داد، ولی نه برای همه. بنابراین پذیرش درخواست‌ها را از هنرمندان سراسر کانادا آغاز کردند و ما هم نشستیم به کارکردن و درخواست‌نویسیِ گروهی. دو ایده داشتیم و توانستیم برای هر دو با دو گروه مختلف بودجه را بگیریم. یکی از آن‌ها که فیلمی ۲۰ دقیقه‌ای شد به‌نام «فیلمی دربارهٔ یک رَحِم» را با همسرم الیکا مجتبایی ساختم. دیگری که با همکاری با دوست و معلم خوبم، شرون کاهناف (Sharon Kahanoff) که تهیه‌کنندهٔ فیلم‌های هنری است، و برادرم آرش تبدیل شد به همین فیلم «ناگهان سرْبریده» که ۵۲ دقیقه است. 

از نمایشنامه‌خوانی‌ای در کافه‌تریای تئاتر شهر تهران تا نمایش فیلم در سینماتک ونکوور - گفت‌وگو با آریو خاکپور، نویسنده و کارگردان فیلم «ناگهان سرْبریده»

دلیل دیگرش این است که با اینکه من ریشه‌ام در تئاتر است و از گذشتهٔ اجرای زنده در رقص، اجراهای محیطی و غیره می‌آیم، همیشه سینما برایم اهمیت داشته و روی سینما مطالعه جدی کرده‌ام. برای همین، فعالیت‌هایم کاملاً چندرشته‌ای و بینارشته‌ای شده است که در واقع فیلم، ویدیو، پرفورمنس، رقص و ترجمه را در برمی‌گیرد. من در ۲۰۲۰ هم فیلمی هفت‌دقیقه‌ای ساختم، بعد فیلم «فیلمی دربارهٔ یک رَحِم» و الان «ناگهان سرْبریده»، و همهٔ این‌ها با حمایت گرنت شورای هنری کانادا (Canada Council for the Arts) ساخته شده‌اند. 

و دلیل سوم اینکه، این نمایشنامه‌ای بسیار غنی‌ست که بیش از ۲۰ سال است من را درگیر خودش کرده. البته فیلم با نمایشنامه فرق دارد. فیلم ما تکه‌هایی از دنیای نمایش را در برمی‌گیرد و همچنین داستان یک کارگردان ایرانی با بازی خودم که می‌خواهد این نمایش را در کانادا با هنرمندان غیرایرانی روی صحنه ببرد. این هنرمندان غیرایرانی حرف کارگردان و عمق ارزش‌های نمایشنامه را نمی‌فهمند و شکافی بزرگ بینشان هست. در حالی‌که نمایشنامه در مورد گروهی است که در خانه‌ای قدیمی مثل خانهٔ قمرخانم زندگی می‌کنند و بعد غریبه‌ای به‌عنوان مستأجر جدید وارد این خانه می‌شود. این گروه غریبه را به‌راحتی قبول نمی‌کند و فکر می‌کند که پولی دارد یا چیزی که از آن‌ها قایم می‌کند و در آخر گروه این غریبه را به‌طمع مال به قتل می‌رساند. 

تصور می‌کنم برای علاقه‌مندان جالب باشد بدانند که چگونه شما در فیلم «ناگهان سرْبریده» با بازیگرانی غیرایرانی کار کرده‌اید. روند یادگیری، حفظ و به‌زبان‌آوردن دیالوگ‌ها، آن‌هم دیالوگ‌هایی دربارهٔ عاشورا و امام‌حسین، برای این بازیگران چگونه بود؟ آیا از نتیجهٔ کار رضایت کامل داشته‌اید؟

این، سؤال خوب و در عین‌حال پیچیده‌ای است. کاری که بچه‌ها کردند، به‌شدت پرقدرت بوده و واقعاً انرژی گذاشتند و من از ساخت این فیلم و کار با این آدم‌ها احساس افتخار می‌کنم. خیلی‌ها فکر می‌کنند فقط کارگردان فیلم را می‌سازد ولی روند فیلم‌سازی گروه عظیمی را شامل می‌شود که کارگردان فقط ظاهر قضیه است. 

تئاتر تجربی یکی از مشخصه‌هاش این است که در سؤال اتفاق می‌افتد و در سؤال می‌ماند. دنبال سؤال است و الزاماً دنبال این نیست که جواب بدهد. شما با سؤال شروع می‌کنی و می‌گردی تا ببینی این سؤال رابطه‌اش با متن، بدن بازیگر، طراحی، نور،… چیست. همچنین تئاتر تجربی دنبال این نیست که به شما پیامی سرراست بدهد. به‌نظر من، نمایشنامهٔ نعلبندیان خودش بسیار تجربه‌گرا بود. گویا اجرایی هم که در کارگاه نمایش به‌سرپرستی آربی اوانسیان انجام شد، بسیار تجربی بود. 

_الیسا هنسن (Elissa Hanson)
_الیسا هنسن (Elissa Hanson)

در اجرای زندهٔ «ناگهان… » نیت من این بود که بازیگر اول باشد و نه متن. اینکه دنبال این باشیم که حس متن چیست و چه حسی بین بازیگر و تماشاچی اتفاق می‌افتد. بازیگر چطور می‌تواند آن حس را برساند. بنابراین حتی در طراحی صحنه و لباس دنبال این نبودیم. 

در همین راستا، به‌عنوان کارگردان روی این تمرکز کردم که یک سری داستان‌ها را به آن‌ها منتقل کنم، مثلاً داستان کربلا، غم بینانسلی، حس‌وحال زندگی‌کردن در خانهٔ عمومی… از تعزیه برایشان گفتم و در مورد «فاصله‌گذاری» برتولت برشت صحبت کردیم. یکی از چیزایی که بچه‌ها خیلی دوست داشتند از من بشنوند و هنوز هم در تمرین‌ پروژه‌های دیگر هم تعریف می‌کنم، این است که در تعزیه، «شمرخوان» چاقو را بلند می‌کند که بزند به بازیگرِ «امام حسین»، در حالی‌که او احتمالاً برگه‌ای در دستش است که دارد از روی آن می‌خواند و در عین‌حال دارد گریه می‌کند، و برمی‌گردد و سعی می‌کند به تماشاچی نشان بدهد که خودش دارد از این کار درد می‌کشد؛ بازیگر دارد نقش شمر را بازی می‌کند و از این کار لذت نمی‌برد. سعی کردیم این‌ها را در اجرا بیاوریم، البته نه به‌شکل نمایان بلکه به‌عنوان کارهای زیربنایی. 

در فیلم حضور عاشورا خیلی کمتر است. ولی در نمایشی که اجرا کردیم، حضور عاشورا پررنگ بود، شعر فارسی بود و تکه‌هایی از کلامی که ترجمه کرده بودم، نثر متکلف بود. یعنی ایرانی‌بودنش فقط برای بازیگران غیرایرانی مشکل نبود. متن، متن شاعرانه‌ای بود و ایهام و ابهام و پیچیدگی‌های روایی داشت و غیره. در ترجمه هم سعی کرده بودم جاهایی ایهام و ابهام و پیچیدگی باشد که برای بازیگر می‌تواند سخت باشد. موقع تمرین تمام تلاشم این بود که این را به بازیگرها منتقل کنم که با این نمایشنامه به‌عنوان مواد و مصالح کار (material) رفتار کنند و نه یک کتاب مقدس. من احترام زیادی برای نمایشنامه قائلم، ولی به‌عنوان یک بازیگر و تئاتری تجربه‌گرا، نمایشنامه را به‌عنوان متنی مقدس نمی‌بینم. تلاش من و آرش که نمایش را با هم رهبری می‌کردیم، این بود که اجرای زنده در بدن، حس و لحظه اتفاق بیفتد، و نه اینکه در ایده، کلمات و متن باقی بماند. برای همین به بازیگران می‌گفتیم که اجازه بدهید وجود و هویت خودتان هم وارد بازی بشود. شما قرار نیست نقش فردی ایرانی را بازی کنید، به‌شکلی که ممکن است الان در ایران وجود داشته باشد چون این امر اصلاً غیرممکن است و به درد ما نمی‌خورد. مثلاً بچه‌ها حتی در مورد تلفظ صحیح اسم‌ها نگران بودند، ولی من بهشان می‌گفتم که شما به‌عنوان غیرفارسی‌زبان ممکن است هیچ‌وقت نتوانید این اسم‌ها را درست تلفظ کنید و سؤال این پروژه در مورد همین «ناتوانی» و فاصله است. 

واقعیت این است که تجربهٔ مهاجرت همین است:‌ شکاف خیلی بزرگی هست بین «آریو»یی که در کاناداست و «آریو»یی که در ایران بود. و این شکاف پر نمی‌شود و فقط با همدردی، محبت و سوگواری برای این ازدست‌دادن می‌شود تسکینش داد. 

لورل کِی براون (Laurel K. Brown)، آرش خاکپور، مگِل هِنلو (Miguel Henlu)، و پاول بِنِت (Paul Bennett)
لورل کِی براون (Laurel K. Brown)، آرش خاکپور، مگِل هِنلو (Miguel Henlu)، و پاول بِنِت (Paul Bennett)

کمی هم از روند ساخت فیلم برایمان بگویید. چند روز یا هفته فیلم‌برداری طول کشید؟

با توجه به علاقهٔ فراوان من به سینما و مسلماً به تئاتر، وقتی که قرار شد این فیلم‌ها ساخته بشود، من خیلی تأکید داشتم که فیلم‌ها واقعاً با زبان سینما درگیر باشد یعنی در دیالوگ عمیق‌تری با تصویر، ریتم، رنگ و نور و غیره باشد. المان‌های دیگری هم روی این روند تأثیر گذاشت. اول می‌خواستیم نمایش را تبدیل به فیلم بکنیم؛ نمایشی که حدود ۷۵ دقیقه طول می‌کشد. بودجه‌ای که از گرنت گرفته بودیم، بودجه کمی نبود ولی در عالم سینما بسیار بودجهٔ کوچکی به حساب می‌آید. ما فقط می‌توانستیم پنج روز فیلم‌برداری داشته باشیم و خیلی هم که خوب کار می‌کردیم، نتیجه فیلمی می‌شد حدود ۲۵ دقیقه. این، یعنی فیلم نیاز به دراماتورژی جدید می‌داشت، یک اقتباس و اصلاً از نمایشنامه تبدیل می‌شد به موجودی جدید. بنابراین من و آرش از مجید سجادی تهرانی عزیز دعوت کردیم که به ما کمک کند. مجید نه‌تنها دوست بسیار خوبی است بلکه دراماتورژ تئاتر بسیار خوش‌فکر و بامهارتی هم است و همان‌طور که شما و خواننده‌هایتان می‌دانید، همچنین نویسندهٔ بسیار پرقدرتی است. آن اقتباس حدود سه هفته تا یک ماه طول کشید و برای من بسیار کار دلپذیری بود. در نهایت ما به این فیلمنامه رسیدیم که الان می‌بینید. بعد ما شروع کردیم به تماس‌گرفتن با عزیزان و هنرمندانی که فکر می‌کردیم برای پروژه مناسب‌اند. از آن طرف شرون در حال پیداکردن و استخدام گروه تهیه بود. من هم از این طرف در حال طراحی نماها و گفت‌وگو با فیلمبردار، لورل براون (Laurel Brown)، طراح لباس، الیکا مجتبایی، و دکوراتور، گرِیس متیسن (Grace Mathisen)، و مشاوره‌گرفتن از تدوینگر، سعید وحیدی عزیز، و خیلی‌های دیگر. قرار شد بازیگران همان بازیگران و رقصندگان کار نمایشی باشند که حالا باید بیایند جلوی دوربین، و به این ترتیب این فیلم تبدیل شد به محلی برای جمع‌شدن بچه‌های تئاتر، رقص و سینما. 

من خیلی دوست داشتم حضور گروه‌های مختلف و دیسیپلین‌های مختلف هنری در این قضیه نمایان باشد و خاستگاه تئاتری این فیلم مخفی نباشد. ما کار فیلمبرداری را با همهٔ المان‌های طبیعی فیلم شروع کردیم، یعنی روزهای بلندِ تصمیم‌گیری‌های سریع و تکیه‌کردن به همدیگر و خلق گروهی. در پایان هر روز که بعضی مواقع تا ۱۰ ساعت طول می‌کشید، من، شرون و آرش جمع می‌شدیم و نماهای روز بعد را که من طراحی کرده بودم، مرور می‌کردیم و بعد آن‌ها شروع می‌کردند به نقدکردن و اینکه آیا با توجه به فیلمبرداری آن روز ما وقت خواهیم داشت که روز بعد آن نماها را بگیریم یا نه و بحث‌های لجستیکی این‌چنینی. 

شرون کاهناف (Sharon Kahanoff)، مجید سجادی تهرانی، و آریو خاکپور
شرون کاهناف (Sharon Kahanoff)، مجید سجادی تهرانی، و آریو خاکپور

یکی از اتفاقاتی که افتاد و شاید برای شما و خواننده‌هایتان جالب باشد، این است که ما بازیگری را برای نقش حسین آقا دعوت کرده بودیم و ایشان رفته بود به پاریس برای شرکت در یک کارگاه پیشرفتهٔ دلقک‌بازی (Clowning) و قرار بود تا یک هفته قبل از فیلمبرداری برگردد ولی متأسفانه آنجا کووید گرفت و اجازه نداشت سوار هواپیما بشود. به او گفتند که شما باید تا دو هفته اینجا بمانی و نمی‌توانی بروی. ما هم حدود سه چهار روز بعد از آن فیلمبرداری داشتیم و بسیار تحت فشار بودیم. نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم و چه بازیگر دیگری را دعوت کنیم. تنها راهی که به ذهنمان رسید این بود که آرش این نقش را بازی کند. در ساخت این فیلم، تکیهٔ من روی آرش خیلی زیاد بود، از فیلمنامه‌نویسی اشتراکی گرفته تا ایده‌های کارگردانی، اجرای جلوی دوربین و مسئولیت‌های تولید. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که آرش نقش حسین آقا را بازی کند چون آرش بهتر از هرکس دیگری بیشترین اطلاعات را در مورد این پروژه داشت. اگر ما هر کس دیگری را می‌آوردیم، خیلی طول می‌کشید تا بتوانیم به او بفهمانیم که برشت کیست و عاشورا کجاست و ایران چه رنگی‌ست. 

معمولاً با چه دشواری‌هایی در فعالیت‌های هنری‌تان دست‌وپنجه نرم می‌کنید، و به‌ویژه در ساخت این فیلم با چه مشکلاتی مواجه بوده‌اید؟

ببینید، من در پروژهٔ هنری هیچ مشکلی ندارم. خیلی راحت بگویم، یعنی وقتی که در فضای توی اتاق تمرینم، روی صحنه‌ام یا روی ست فیلمبرداری‌ام، مشکلی ندارم. ما کار می‌کنیم، سروکله می‌زنیم، گرم می‌کنیم، سرد می‌کنیم، بحث می‌کنیم و به‌نظر من تمام مشکلات و دشواری‌ها می‌تواند درگیر کار بشود و جزو کار است و برای من جذاب. اصلاً تئاتر و کلاً هنر تجربی‌ای که من دوست دارم، ممکن است هر نوع دشواری و سختی‌ای توی کار وارد بشود و ما اجازه می‌دهیم داخل کار بشود و خودش را نشان بدهد، برای اینکه فکر می‌کنیم یک پروژهٔ هنری شاخصی است از آن زمان و مکان و آن آدم‌هایی که این فیلم را ساخته‌اند. یک پروژهٔ تئاتری هم همین‌طور. یک اثر هنری ممکن است مثلاً جاودان بشود، ولی به‌هر حال شاخصی است از آن نقطه از زمان و مکانی که در آن ساخته شده. 

دشواری اصلی، رسیدن به مرحلهٔ خلاقیت هنری است و این تنها برای من نیست، خیلی از هنرمندان غیروابسته و مستقل (independent freelance artists) همین حس را دارند. ما در زمانه و کشوری زندگی می‌کنیم که سرمایه و سرمایه‌داری حرف اول را می‌زند. مصرف‌گرایی نحوهٔ رسیدن ما را به خلاقیت تعیین می‌کند، و برای هنرمند زمان زیادی صرف جمع‌کردن منابع تولید و ایجاد این شرایط می‌شود، در صورتی‌که آن انرژی می‌تواند و باید صرف خلاقیت بشود. 

البته که من امتیازهایی دارم و بسیار به‌خاطر جایی که هستم، شکرگزارم.

اتفاقی که در سیستم اعطای گرنتی که ما الان با آن کار می‌کنیم می‌افتد، این است که رقابت‌هایی ایجاد می‌شود که مخرب است و از همه مهم‌تر شکل خاصی به نوع کارهای هنری‌ای که تولید می‌شود، می‌دهد. منظورم این است که وقتی پروژه‌های خاصی گرنت می‌گیرند، بقیه هم سعی می‌کنند عین همان پروژه‌ها را بسازند که گرنت بگیرند، بنابراین شما فرصت ساخت کار خلاق و کار جدید را از دست می‌دهید. 

فیلم «ناگهان سرْبریده» روز ۱۰ اکتبر در سالن سینماتک ونکوور برای اولین بار به نمایش گذاشته خواهد شد، که در شمارهٔ گذشته و در شرح داستان شکل‌گیری این فیلم اطلاع‌رسانی شد. هرچند در زمان چاپ این گفت‌وگو، فیلم اکران یافته است. آیا اکران‌های دیگری برای این فیلم در نظر دارید، چه در ونکوور و چه در شهرها و استان‌های دیگر کانادا؟

بله، درست می‌فرمایید، اکران اولین فیلم در ونکوور و در تاریخ ۱۰ اکتبر است. برای نمایش این فیلم در شهرهای دیگر هم برنامه داریم ولی برنامهٔ چندان قطعی و محکمی نیست. ما اول می‌خواستیم که این فیلم در شهر خودمان و بین هنرمندانی که در کار دخیل بودند و در میان کامیونیتی خودمان اکران بشود و بعد برنامه‌ریزی کنیم و ببینیم که کجا علاقه‌اش وجود دارد که این فیلم را نمایش بدهیم. امیدواریم که بتوانیم در سراسر کانادا تور بگذاریم و بعد از کانادا بتوانیم این فیلم را به کشورهای دیگر و فستیوال‌های سراسر دنیا هم برسانیم، ولی در حال حاضر هیچ برنامهٔ مشخصی وجود ندارد. اگر کسی ایده‌ای برای برنامهٔ خاصی دارد، ممنون می‌شویم و استقبال می‌کنیم که بهمان بگویند. 

کریستال مار (Krystle Marr)، آریو خاکپور، و شلبی پارمن (Shelby Parman)
کریستال مار (Krystle Marr)، آریو خاکپور، و شلبی پارمن (Shelby Parman)

لطفاً کمی هم دربارهٔ گروه هنریِ بایتینگ اسکول (Biting School) که با برادرتان آرش تأسیس کرده‌اید، بگویید. چند سال از تأسیس آن می‌گذرد و چه فعالیت‌هایی را در آنجا پی‌ می‌گیرید؟ علاقه‌مندان چگونه می‌توانند با شما ارتباط بگیرند؟

گروه هنری ما در سال ۲۰۱۳ شکل گرفت. اولین کاری که ما انجام دادیم یک اجرای محیطی بود که در پارک انجام دادیم که در واقع شروع نمایشی بود که بعدها اسم «هابیل و قابیل» به خودش گرفت. آن هابیل و قابیلی که تبدیل به نمایش شد و قابل‌اجرا در سالن تئاتر، با همراهی پرژاد شریفی و الکس ما (Alex Mah) خلق شد و بعدها این کار بلندتر هم شد و تور آن را در جاهای مختلفی ازجمله مونترآل برگزار کردیم. کار به‌شدت فیزیکال و پر از خشونت بود، و حرکت‌ها از ریتم بسیار سریعی برخوردار بود. در عین حال، کار سورئال و بی‌کلام بود. خیلی‌ها به آن می‌گفتند تئاتر و خیلی‌های دیگر به آن می‌گفتند رقص، بعضی‌ها هم به آن می‌گفتند رقص-تئاتر. بعد از آن به‌تبع امکاناتی که وجود دارد، ما کارهای مختلف می‌کنیم. ممکن است بعضی کارها صرفاً رقص باشد، بعضی کارها تئاتر باشد. البته حالا دیگر کار ویدئو و فیلم هم انجام می‌دهیم.

وب‌سایت گروه هنری ما اینجاست که بایوی آن را هم می‌توان همان‌جا پیدا کرد:

www.bitingschool.com

و این‌ها هم اینستاگرام و فیس‌بوک ماست:

Instagram: @thebitingschool

Facebook: @bitingschool

برنامه‌های آینده‌تان چیست؟ آیا مایلید در همین شاخهٔ تئاتر و سینمای تجربی کارتان را ادامه دهید یا ممکن است به‌سمت سینمای داستان‌گو نیز بروید؟

بله من تئاتر، رقص و سینمای تجربی را ادامه خواهم داد. 

برنامهٔ آینده‌مان اجرای کار جدید مشترک من و آرش «ضحاک پادشاه ماردوش» (Zahak the Serpent King) است که در اواخر نوامبر در انکس تیاتر (Annex Theatre) اجرا خواهد شد.

دو کار هم قرار است در سال ۲۰۲۴ اجرا بشود:

یکی به‌سرپرستی آرش با عنوان دست‌خالی (Empty Handed) که رقص است.

دومی به‌سرپرستی خودم با عنوان TechniCowlour که پرفورمنس-اینستالیشن است، با الهام از فیلم «گاو» داریوش مهرجویی.

اگر صحبت دیگری با خوانندگان ما دارید، لطفاً بفرمایید.

من از تک‌تک بچه‌هایی که در ساخت فیلم و/یا نمایش زندهٔ «ناگهان… » شرکت داشتند و شما که این مصاحبه را ترتیب دادید، تشکر می‌کنم. یاد عباس نعلبندیان سبز. خدانگهدار.

ارسال دیدگاه