پروژهٔ اجتماعی (۹۷) – تنهای تنها

مژده مواجی – آلمان

به‌ندرت می‌خندید. گاهی لبخندی نیم‌بند روی لبانش نقش می‌بست. شونا، زن کُرد سوری بود. او می‌گفت که به‌جز دخترش هیچ‌کس را ندارد. آلمانی را بد صحبت نمی‌کرد. اولین بار که به دفترم آمد، علاقه‌مند به شرکت در کلاس زبان آلمانی بود که یک‌بار در هفته در ادارۀ ما تشکیل می‌شد. شونا می‌گفت: «مهم نیست که فقط یک‌بار در هفته است. من که زبان را تا مقطع ب-۱ گذرانده‌ام. می‌خواهم چند ساعتی اینجا بیایم که بیشتر با زبان آلمانی سروکار داشته باشم.»

روبه‌رویم نشست. چشم‌های سیاه نافذ با مژه‌های بلندش را به من دوخت. زبانش را به لب‌های خشکش کشید: «دوست دارم چند ساعتی در هفته کار کنم. البته باید با زمان مهدکودک دخترم تنظیم کنم.»

از او پرسیدم: «به چه کاری علاقه داری؟»

گفت: «به آشپزی علاقه ندارم اما تمیزکردن آشپزخانه را ترجیح می‌دهم. چند روز پیش با یکی از مسئولان خانۀ سالمندانی که توی محله‌مان است صحبت کردم. به من گفت که برایشان درخواستِ کار در آشپزخانه را بفرستم. درخواست را برایم می‌نویسید؟»

جواب دادم: «اول با نوشتن رزومه شروع می‌کنیم و آن را ضمیمۀ درخواستِ کار کنیم.» 

پرسید: «رزومه چیست؟»

در گوگل چند نمونه رزومه پیدا کردم و نشانش دادم: «هر نوع حرفه، شغل یا دوره‌ای را که تا به‌حال دیده‌ای، فهرست‌بندی می‌کنی و با درخواستِ کار می‌فرستی.» 

شونا با لب‌های نیمه‌باز خشکش گفت: «من قبل از آمدن به آلمان اصلاً مدرسه نرفته بودم. پیش از این در سوریه، بیشتر به مادرم در نگهداری خواهران و برادرانم کمک کردم.»

شروع به نوشتن رزومه کردیم. رزومهٔ کوتاهی شد. به نوشتن درخواست که رسیدیم، چند بار گفت: «من تنهایی دخترم کوچکم را بزرگ می‌کنم. حتماً بنویسید که از ساعت ۹ تا ۱۴ می‌توانم کار کنم. زمانی‌که دخترم در مهدکودک است.»

نگاهی به سایت خانۀ سالمندانی که گفته بود، انداختیم. آگهی کار در آشپزخانه توجه‌مان را جلب کرد. آماده‌کردن میز غذا، مرتب‌کردن سالن غذاخوری و تمیزکردن آن. شونا با دیدن آگهی و توضیحاتی که دربارۀ کار به او دادم، لبخندی نیم‌بند بر لبش نشست. درخواستِ کار و رزومه را با ایمیل فرستادیم. 

فردای آن روز تلفن زد و هیجان‌زده گفت: «من را برای مصاحبه دعوت کرده‌اند.»

گفتم: «چه خبر خوبی! همان کاری که دوست داشتی.» 

به او پیشنهادهایی راجع به پوشش لباس و نوع صحبت‌کردن برای آمادگی در مصاحبه گفتم.

هفتۀ بعد به دفترم آمد. لبش خشک‌تر به نظر می‌رسید. گفت: «در مصاحبه همه‌چیز خوب پیش رفت. اما کار از ساعت ششِ صبح برای آماده‌کردن صبحانه شروع می‌شود. من تنها هستم. دخترم کوچک است. بعد از اینکه او را در مهدکودک گذاشتم، می‌توانم کار کنم.» 

کار دیگری که شونا به آن فکر می‌کرد، مرتب‌کردن کالاها در طبقه‌های فروشگاه بود. دوباره زبانش را به لب‌های خشکش کشید و گفت: «اگر ساعتِ کار برایم مناسب باشد، کار خوبی است. من تنها هستم و دختر کوچکی دارم.»

ارسال دیدگاه