پروژهٔ اجتماعی (۶۹) – بوفۀ روزانۀ زبان

مژده مواجی – آلمان

در دفتر کارم روبروی مانیتور نشسته بودم و داشتم متنی را که قبلاً به فارسی ترجمه شده بود، تصحیح می‌کردم. این متن را از طرف شبکه‌ای که با والدین مهاجر و پناه‌جو سروکار دارد، فرستاده بودند. متن محتوی اطلاعاتی در مورد ثبت‌نام فرزندان در مهدکودک بود. هرازچندگاهی با هم به اَشکال مختلف ارتباط کاری‌ داریم. 

تلفن زنگ زد. مراجع افغانم بود. در مطب دکتر بود و یک‌سری کلمات را متوجه نمی‌شد. روز قبل به او گفته بودم که اگر در مطب دکتر در فهم زبان به مشکل برخورد، با من تماس بگیرد. گوشی را به دکتر داد تا با او صحبت کنم. مکالمۀ تلفنی در مورد سنگ کلیه بود. سنگی که مدت‌ها بود در کلیه‌اش جا خوش کرده بود و خیال افتادن نداشت. گفت‌وگو بین دکتر و من به آلمانی از یک‌طرف و بین مراجعم و من به فارسی از طرف دیگر مانند فشاردادن روی کلید روشن و خاموش لامپ به‌طور مداوم تغییر می‌کرد.

گوشی را که گذاشتم، خانم جوانی کنار درِ دفترم که باز بود، آمد و ایستاد. ماسک به صورت داشت و موهای تیره‌رنگ و کوتاهش دور چهره‌اش را گرفته بود. شروع کرد به فارسی صحبت‌کردن:
– سلام. من توی هال منتظر نشسته بودم تا نوبتم شود و همکارتان مرا صدا بزند. یک‌هو تا شنیدم که شما فارسی صحبت می‌کنید، با شوق از جا پریدم.

اولین باری نبود که مراجعی صدایم را هنگام فارسی صحبت‌کردن می‌شنید و دم در دفتر سلام و احوالپرسی می‌کرد. به‌طرف در رفتم. خوشحالی در صدایش موج می‌زد:
– می‌شود من برای انجام کاری که دارم، پیش شما بیایم؟ مدت‌زمان کوتاهی است که در آلمان هستم و گاهی کلمه برای صحبت‌کردن کم می‌آورم.

اسم همکارم را از او پرسیدم.
– او در پروژۀ دیگری کار می‌کند که با پروژۀ من متفاوت است. همکارم مراجعان متفاوتی دارد و حتماً شما را درک می‌کند. در هر صورت من هم اینجا هستم اگر مکالمه دشوار بود، صدایم بزنید. 

تشکر کرد و انگار که آرام گرفته باشد، دوباره روی صندلی در هال نشست. 

همین لحظه مراجعم که برای اولین بار وقت کوچینگ شغلی داشت، از پشت در ورودی شیشه‌ای دست تکان داد که در را باز کنم. ماسک به صورت داشت و روسری نقش‌داری به سر. با هم احوالپرسی کردیم. دری صحبت می‌کرد. وارد دفترم شدیم. اولین روز کوچینگ مثل همیشه با پرکردن انبوهی از فرم‌‌ها گذشت. فرم‌هایی وقت‌گیر که باید توضیح بدهی تا مراجع امضا کند. 

آدرسش را که می‌نوشت از او پرسیدم:
– معنی کلمۀ خیابانتان را می‌‌دانید؟

با تعجب گفت:
– نه نمی‌دانم. 

– میوۀ گُلِ رُز. هم دمنوش آن خوش‌طعم است و هم مربای آن.

لبخندی زد و گفت:
– خیلی وقت است که در این خیابان زندگی می‌کنیم، معنی‌اش را نمی‌دانستم. 

بلند شدم که برای هر دومان از آشپزخانه نوشیدنی بیاورم. پرسیدم:
– دمنوشِ گُلِ رُز؟ قرمز است و کمی شیرین.

با خنده تشکر کرد و گفت:
– باید طعم اسم خیابانمان را امتحان کنم.

ارسال دیدگاه