داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران زن با حرص به سیگارش پُک میزند، دودش را از پنجرهٔ باز بیرون میدهد و میگوید: «میدانستم، من این روز را خیلی وقت پیش پیشبینی کرده بودم. روزی که بخواهیم برویم و نتوانیم. یعنی دیگر هیچ راه چارهای جز ماندن در این جهنم برایمان نماند. ببین چقدر بدبخت شدیم که دیگر ترکیه هم ما را راه نمیدهند. یک زمانی ایران…
بیشتر بخوانیدادبیات
گزارشی از «کارگاه داستاننویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، مریم رئیسدانا، نویسندهٔ ساکن آمریکا
کامران قوامی – ونکوور در تاریخ بیست و چهارم ماه مه، کارگاه هفتگی داستاننویسی تحتنظر استاد محمد محمدعلی، نویسندهٔ ساکن ونکوور، پذیرای مهمان ویژهای از آمریکا بود؛ مریم رئیسدانا. در این جلسه، به بررسی سه داستان کوتاه از ایشان پرداخته شد. داستان «اِیبِل» (این داستان را در اینجا بخوانید)، «نقطهٔ روز» (این داستان را در اینجا بخوانید) و همچنین داستان «هاتداگ کاسکو» (این داستان را در اینجا بخوانید). گزیدهای از این نشست به دوستانی که…
بیشتر بخوانیدنقطهٔ روز – داستان کوتاهی از مریم رئیسدانا
مریم رئیسدانا – آمریکا در این نقطه از روز، در این لحظه، آن بیرون هنوز تاریکی شب بر همهجا و همهچیز چیره است، ولی صبح هم لخلخکنان دارد سر میرسد و بههر نفس خورشید، یک پلک بالاتر میآید. از میان پلکهایم نگاهم میافتد به پرتوهای باریک نور که بهزحمت از شکاف پنجره به داخل اتاق سرک میکشند. به پهلوی چپم میچرخم و کف دستم را میکشم روی بالش سردی که دو سال تمام ونسان سر…
بیشتر بخوانیدهاتداگ کاسکو – داستان کوتاهی از مریم رئیسدانا
مریم رئیسدانا – آمریکا از فروشگاه کاسکو (Costco) که بیرون میآییم کوت میگوید: «خیلی گرسنهام، دوست داری از همین رستوران فستفود چیزی بگیریم بخوریم؟ هاتداگهاش خوشمزه است.» «باشه.» «پس تو با این چرخ خرید یه جا پیدا کن و بشین تا من برم و برگردم.» چرخ خرید را که خیلی سنگین شده است و زورم نمیرسد، بهزحمت میکشم کنار دیوار، نزدیک میزی. چه جمعیتی! ایستگاه شکم. شش عصر است و هوا آفتابی. زیر سایبان بزرگ رستوران،…
بیشتر بخوانیداِیبِل – داستان کوتاهی از مریم رئیسدانا
مریم رئیسدانا – آمریکا روی شنهای سفید ساحل، کفموجهای دریا نرمنرمک لیز میخورند کف پاهایش… کفموجها هر بار که این کار را میکنند، او را از جایش تکان میدهند و بعد میفهمد الآن است که دیگر روی شنها راه برود. دیگران میگویند خیالات است؛ اما خودش میگوید: «اوه خدا میدونه چقدر شنسواری کردهام و چقدر دریاسواری.» مدتهاست که چنین حرفهایی را فقط به سینتیا میگوید؛ چون فقط اوست که باور میکند. شب که میشود روی تخت…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – اینجا راه نجاتی نیست
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران توی ترافیک شدید اتوبان همت گیر افتادهام. همت همیشه ترافیک است، اما بعضی روزها مثل امروز ترافیکش کلافهکننده است و غیرقابلتحمل. در آن ترافیک، بازار بچههایی که اسپند دود میکنند، گل و فال میفروشند یا شیشه پاک میکنند، حسابی داغ است. دختربچهای حدوداً دهساله با شیشهپاککن و دستمال به ماشینم نزدیک میشود و تا میخواهم بگویم نه، با چابکی شیشهٔ…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – عاشقی ممنوع
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران مادر و پسر با هم سوار میشوند. هر دو بسیار جواناند و ماسک بر چهره دارند. اما چشمهای عصبانیشان مشخص است. یعنی از چشمهایشان میشود فهمید چقدر خشم دارند. از طرز نشستنشان روی صندلی ماشین هم میشود این را فهمید. از تکتک رفتارشان میشود این را فهمید که عصبانیاند، که ناامید و خستهاند. چیزی که این روزها دیدنش اصلاً عجیب…
بیشتر بخوانیدمروری بر کتاب لولیتا، اثر ولادیمیر نابوکوف
مهرخ غفاری مهر – ونکوور ولادیمیر نابوکوف (۱۸۹۹ – ۱۹۷۷) نویسندهٔ داستانهای کوتاه، شاعر، مترجم، منتقد ادبی، استاد دانشگاه، و حشره(پروانه)شناس روسی-آمریکایی است. او یکی از هنرمندان مهاجری است که بعد از انقلاب ۱۹۱۷ و استبداد حکومتی مجبور به ترک وطن شد. کتابهای زیادی نوشت ولی لولیتا* او را به شهرت رساند و همینطور به کمی رفاه مالی بعد از سالها درد و رنج. در مورد نابوکوف و مخصوصاً کتاب لولیتای او مقالهها و کتابهای فراوانی نوشته شده…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – رؤیاپرداز
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران میگوید هرگز نخواسته داستان زندگیاش را تعریف کند، بنویسد یا حتی به آن فکر کند. اگر موفق شود و از ایران برود، دوست دارد همهچیز را به فراموشی بسپارد. میگوید آدم میتواند فراموش کند اگر خودش بخواهد. خیلی دوست ندارد حرف بزند. اما بالاخره شروع به حرفزدن میکند. مسئله همین است. اینکه در نهایت مسافر با راننده شروع به حرفزدن…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – زندگی من وابسته به کابوسهایم است
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران عادت داشت در مورد همهچیز فلسفهبافی کند. سالها پیش وقتی برای اولین بار دیدمش، برایم بسیار جذاب بود. مدتی سعی کردیم با هم رابطهٔ عاطفی برقرار کنیم. این که میگویم سعی کردیم، واقعاً همینطور است. او برایم جذاب بود. من برایش جذاب بودم و دلمان میخواست کنار هم دوستداشتن را تجربه کنیم. اما نشد. جواب نداد. او همهچیز را پیچیده…
بیشتر بخوانید