فریبا صدیقیم – آمریکا که بروم جلوی پنجره و بیاختیار چشم بدوزم به سگ خانهٔ همسایه. که ببینم تکهپارچهای روی طناب باد میخورد و دور خودش میپیچد. که آن پارچه چه رنگی داشته باشد؛ زرد باشد یا نه فرقی هم نکند. فقط مهم این باشد که باز یادم بیاید: «باید میرفتم گم میشدم.» گفت: «آره. باید میرفتی گم میشدی.» و شلاق بهشکل ماری که برقصد، از پیشانی تا چانه پایین آمد: «حرامزادهٔ پدرسوخته.» زرد گفت:…
بیشتر بخوانیدادبیات
حامد اسماعیلیون: نوشتن دیگر برای من تمام شده است
گزارش نشست معرفی سه کتاب جدید دکتر حامد اسماعیلیون در ونکوور رسانهٔ همیاری – ونکوور بعدازظهر شنبه، ۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، طی نشستی در سالن دانشگاه یوبیسی، شعبهٔ میدان رابسون در داونتاون ونکوور، سه کتاب جدید دکتر حامد اسماعیلیون با حضور ایشان معرفی شد. سه کتاب یادشده که بهتازگی توسط انتشارات تازهتأسیس پریرا۱ در تورنتو منتشر شده است، از این قرارند: «تابستانی با پنج تیر»، «خاطرات بریدهٔ صدراعظم» و «در این خانه برف میبارد». در ابتدای…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – قصهٔ افشین*
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران دم ظهر است و گرمای تهران بیداد میکند. هوای گرم و آلودگی در هم ادغام شده و گاهی نفسکشیدن سخت میشود. مسافرم مرد جوان قدبلندی است که عینک بزرگ و سیاهی بر چشم زده و موهایش را بهسمت بالا شانه کرده است. وقتی عینکش را برمیدارد، میفهمم که علیرغم حجم بالای موهای سفیدش، جوان است. قبل از اینکه عینکش را…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – یک خواب ترسناک
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران متروی تهران است. ایستگاه دروازه دولت و ساعت هفت صبح! از ازدحام روی سکو وحشتزده شدم. ایستگاه دروازه دولت همیشه شلوغ است، اما آن روز شلوغی بیشازحد و غیرطبیعی بود. پسری تقریباً هفتساله کنار من ایستاده بود، با وحشت به جمعیت نگاه میکرد و محکم دستهای کوچکش را توی دستهای مادرش میفشرد. مادرش رو به من کرد و گفت اولین…
بیشتر بخوانیدچند چامهٔ سپید از خالد بایزیدی (دلیر)؛ برای جانباختگان متروپل و مسافران قطار مشهد – یزد که هرگز به خانههایشان برنگشتند
خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ گلوله را باکی نیست ما خود روزی چند بار شقیقههایمان را هدف قرار میدهیم بیهیچ تفنگی ۲ بالها را میبندند که آسمان را از خاطر ببریم پرواز در خون ما جاریست بر آبی اندیشهها ۳ در آخرین ایستگاه کبوتری بوسههای انتظار را بر ریل نوک میزد کاش بالهایش مقصد را بال میزد نه چشمانش تکنولوژی را دشنام… ۴ بوسهها از پنجرهٔ قطارِ معلق قلبهای ایستاده…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – ققنوس
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران گرد و غباری عجیب تهران را گرفته است. انگار که ابرهای سرخ و خاکستری از آسمان به زمین آمده باشند. چشم، چشم را نمیبیند. نفسکشیدن سخت شده است و من حس میکنم گلویم میسوزد. با خودم میگویم نکند این خاک از سمت آبادان آمده باشد تا یادمان نرود آنجا آدمها دارند چه میکشند. حس میکنم گردوخاک با بقایای ساختمان متروپل…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – کاش پایان شب سیه، سپید باشد
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران زن با حرص به سیگارش پُک میزند، دودش را از پنجرهٔ باز بیرون میدهد و میگوید: «میدانستم، من این روز را خیلی وقت پیش پیشبینی کرده بودم. روزی که بخواهیم برویم و نتوانیم. یعنی دیگر هیچ راه چارهای جز ماندن در این جهنم برایمان نماند. ببین چقدر بدبخت شدیم که دیگر ترکیه هم ما را راه نمیدهند. یک زمانی ایران…
بیشتر بخوانیدگزارشی از «کارگاه داستاننویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، مریم رئیسدانا، نویسندهٔ ساکن آمریکا
کامران قوامی – ونکوور در تاریخ بیست و چهارم ماه مه، کارگاه هفتگی داستاننویسی تحتنظر استاد محمد محمدعلی، نویسندهٔ ساکن ونکوور، پذیرای مهمان ویژهای از آمریکا بود؛ مریم رئیسدانا. در این جلسه، به بررسی سه داستان کوتاه از ایشان پرداخته شد. داستان «اِیبِل» (این داستان را در اینجا بخوانید)، «نقطهٔ روز» (این داستان را در اینجا بخوانید) و همچنین داستان «هاتداگ کاسکو» (این داستان را در اینجا بخوانید). گزیدهای از این نشست به دوستانی که…
بیشتر بخوانیدنقطهٔ روز – داستان کوتاهی از مریم رئیسدانا
مریم رئیسدانا – آمریکا در این نقطه از روز، در این لحظه، آن بیرون هنوز تاریکی شب بر همهجا و همهچیز چیره است، ولی صبح هم لخلخکنان دارد سر میرسد و بههر نفس خورشید، یک پلک بالاتر میآید. از میان پلکهایم نگاهم میافتد به پرتوهای باریک نور که بهزحمت از شکاف پنجره به داخل اتاق سرک میکشند. به پهلوی چپم میچرخم و کف دستم را میکشم روی بالش سردی که دو سال تمام ونسان سر…
بیشتر بخوانیدهاتداگ کاسکو – داستان کوتاهی از مریم رئیسدانا
مریم رئیسدانا – آمریکا از فروشگاه کاسکو (Costco) که بیرون میآییم کوت میگوید: «خیلی گرسنهام، دوست داری از همین رستوران فستفود چیزی بگیریم بخوریم؟ هاتداگهاش خوشمزه است.» «باشه.» «پس تو با این چرخ خرید یه جا پیدا کن و بشین تا من برم و برگردم.» چرخ خرید را که خیلی سنگین شده است و زورم نمیرسد، بهزحمت میکشم کنار دیوار، نزدیک میزی. چه جمعیتی! ایستگاه شکم. شش عصر است و هوا آفتابی. زیر سایبان بزرگ رستوران،…
بیشتر بخوانید