تهیهشده در گروه نمایش فیلم پلان – ونکوور سی و یکمین نشست ماهیانهٔ نمایشهای مستند پلان روزهای جمعه ۱۵ و چهارشنبه ۲۰ فوریه بهترتیب در دانشگاه سایمون فریزر و کتابخانهٔ وست ونکوور با نمایش مستند «زنبورک در گام مینور» ساختهٔ مریم سپهری برگزار شد. «زنبورک در گام مینور» به زندگی دکتر حمید نفیسی میپردازد که سالهاست در شیکاگو زندگی میکند و در دانشکدهٔ ارتباطات دانشگاه نورث وسترن مشغول به تحقیق، تألیف و تدریس است. او…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
نمایشگاه عکس از ۱۰ هزار کشتیای که از اوایل دههٔ ۸۰ به بندر ونکوور تردد کردهاند
نمایشگاه جدیدی در گالری پالیگان برپا شده است که در آن عکسهای ۱۰٬۰۰۰ کشتیای که از اوایل دههٔ ۱۹۸۰ به بندر ونکوور وارد و از آن خارج شدهاند، در آرشیوی بهمعنای واقعی بیهمتا، توسط راد لوگان، عکاس محلی و شیفتهٔ دریانوردی، بهنمایش گذاشته شده است. کشتیرانی برای لوگان در اوایل دههٔ ۱۹۸۰ به علاقهای شدید و فزاینده بدل شد و او با گرفتن نخستین دوربینش در ۱۹۹۴ به ثبت عشق و علاقهاش پرداخت؛ کاری که…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یک اتفاق ساده
مژده مواجی – آلمان روز جمعهٔ سرد و یخبندان زمستانی در تهران بود. در یک خانهٔ قدیمی دوطبقه. خانهای کوچک که همهچیزش نقلی و جمعوجور بود. حیاطی کوچک که درخت بزرگی در تمامِ آن سایه میانداخت. خانهای بدون حمام. طبقهٔ پائین صاحبخانه زندگی میکرد. خالهٔ بزرگ منیره. خانمی مهربان و خوشمشرب که پوست لطیف و سفید صورتش همیشه میدرخشید. در طبقهٔ بالا زندگی ساده و موقت دانشجویی منیره و من برقرار بود. در کنار مادرم. خورشید…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آموزش لبخند زدن
رژیا پرهام – تورنتو دختر کوچولوی جدید مهد کودک من که همه را با مشخصات ظاهریشان صدا میزد، ولی کمکم لطفش شامل ما و دیگران شده و دارد اسامی را بهرسمیت میشناسد، مشخصهٔ مهم و جالب دیگری هم دارد، آن هم اینکه ساعتهای زیادی از زندگیاش به نظارت و بررسی چهرههای دیگران میگذرد. این روزها چند دقیقه یکبار این سؤال از من پرسیده میشود: «رژیا، ناراحتی؟» یا «رژیا، عصبانی هستی؟» و بعد از شنیدنِ پاسخ منفی…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – همهچیز از آن روز بازداشت شروع شد (داستان حمید و نگار)
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران اول مرد سوار میشود و بعد زن. زن در را محکم به هم میکوبد. تا میخواهم اعتراض کنم، مرد عذرخواهی میکند. اما این کافی نیست. ماشین را خاموش میکنم. بهطرف آنها برمیگردم. مرد جوانتر از زن است. زن سرش را بهسمت دیگری گرفته و به من نگاه نمیکند. میخواهم بگویم پیاده شوید، من شما را جایی نمیبرم، اما یک…
بیشتر بخوانیدروشنایی دیدهنشدهٔ شمع*
محمدرضا فخرآبادی – ونکوور دوشنبهٔ گذشته و در عصر سرد روز چهارم فوریه، فصل جدید نمایش فیلمهای مستند داکیونایت در سال ۲۰۱۹ با نمایش مستند «بنیانگذار محک» ساختهٔ محسن عبدالوهاب در دانشگاه سایمون فریزر آغاز شد. این برنامه که با همکاری گروه نمایش فیلم پلان و باشگاه ایرانیان این دانشگاه سازماندهی میشود با استقبال خوبی از طرف مخاطبان ایرانی همراه بود. این مستند در کنار «شاعران زندگی» و «مادر زمین» سومین فیلم از مجموعهٔ کارستان…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – خندیدن به ریش روزگار
مژده مواجی – آلمان اِلزه ماری را اغلب در جمعه بازار میبینم. چهرهٔ زنانهٔ ظریفش با موهای کوتاه نقرهای احاطه شده است و با پاهای کشیدهاش که در کفش اسپورت جا داده، قدمهای بلندی بر میدارد. همیشه کولهپشتی به پشت دارد و در دستش ساکی برای خرید. با دیدن همدیگر، چشمهای آبیاش از پشت عینک میدرخشد و سر گفتوگو از اینور و آنور باز میشود و همنشین میشویم. اِلزه ماری «دلقک» است. دلقک کلینیک کودکان. او…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آرایش کردن، خوب یا بد!
رژیا پرهام – تورنتو دارم با گوشیام به پیامی جواب میدهم. بچهها دورم جمع میشوند. یکی از فسقلیها عکسم را که گوشهٔ صفحه است، میبیند. به درخواست او عکس را باز میکنم. توی عکس آرایش کردهام و یکی از قشنگترین لباسهایم را پوشیدهام. دخترها با دقت به عکس زل میزنند، به من نگاهی میکنند و میگویند: You look so pretty and fancy in this picture! more beautiful than you! (چقدر توی این عکس خوشگل و شیکی!…
بیشتر بخوانیدفرزانگی وجودی رمان
سه اثر بزرگ: صد سال تنهاییِ گابریل گارسیا مارکز، آخرین آهِ مغربیِ سلمان رشدی، و ابلهِ داستایوفسکی، میلان کوندرا برگردان: مریم رئیسدانا – آمریکا سه مضمون: تولید مثل، جمعیت و خنده از خلال این سه نمونه، میلان کوندرا، در سه مقالهٔ قدیمی و منتشرنشدهٔ خود، چیزی را بیان میکند که خودش آن را فرزانگی یا هوشیاری وجودی رمان مینامد. مقاله اول، رمان و تولید مثل «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز، نوعی پیروزی رمان است. با…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – قصۀ علی و مینا
آرام روانشاد – ایران سوار میشود، و به آرامی در را میبندد. از توی آینه نگاهش میکنم. با پشت دست رد اشکش را پاک میکند. توی این مدت به دیدن این اشکها عادت کردهام. یک ماه است رانندۀ آژانسی شدهام که روبهروی یک دفتر مهاجرتی است. بیشتر مسافرها را دفتر برایمان میفرستد. یکی از دوستانم پیشنهاد داد. گفت آنجا مشتری زیاد دارد. مشتریهایی که خوب پول میدهند. عجله دارند که سریع اینطرف و آنطرف بروند…
بیشتر بخوانید