کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای کوچک تعصب

مژده مواجی – آلمان

وقتی آوازهٔ عاشق شدن پانایوتا به جوانی ایرانی که در آلمان زندگی می‌کرد، به زادگاهش، دهستان اکسی لوپولیس، دهی از صدها دهات دورافتادهٔ یونان رسید، آن‌چنان ولوله‌ای به‌پا شد که دست کمی از زلزله نداشت. لرزه بر اندام پدر و مادرش که افتاد، هیچ، لکهٔ ننگی بر دامان ده و ده‌نشینان شد. معشوق نه‌تنها ارتودوکس نبود، کاتولیک یا پروتستان هم نبود. دهی با مردمانی متعصب که با جمعیت معدودش چندین معبد ارتودوکس داشت.

در دههٔ شصت میلادی که پدر پانایوتای نه‌ساله در جستجوی کار دست خانواده را گرفت و راهی آلمان شد، دنیایی تک‌رنگ و بسته را ترک کرد و وارد دنیایی رنگارنگ و باز شد. پیش از آن چند سالی کار با آسیاب بادی پدرش را به‌عهده گرفته بود، اما هر چه کار می‌کرد و جان می‌کَند، کفاف زندگی خانواده چهارنفره را نمی‌داد. مثل پدرش، پدربزرگ پانایوتا، هم نبود که زن‌ها تند تند مشتاقِ دادن کیسه‌های گندمشان به او باشند. آسیاب بادی پدربزرگ در میان انبوهی از درختان زیتون و انجیر، پشت یکی از سه تا کلیسای ارتودوکس ده قرار داشت که زن‌ها با کیسه‌های گندم بر روی دوششان به آنجا می‌رفتند و در لابلای درختان گم می‌شدند. آسیاب بی‌وقفه می‌چرخید و گندم آرد می‌کرد. پدربزرگ هم دور زن‌ها می‌چرخید و کام می‌گرفت. نه پدریزرگ از زن‌ها سیراب می‌شد و نه آسیاب دچار خستگی.

مسافرت‌های تابستانی پانایوتا با خانواده‌اش به اکسی لوپولیس، خود حکایتی بود. او درخت زیتونی بود که قد می‌کشید و هر سال پربار و پربارتر می‌شد. مردهای جوان ده چشم از او برنمی‌داشتند. زن‌ها برایش نقشه می‌کشیدند. می‌خواستند پای‌بندش کنند، حتی شده با جادو و جمبل طلسمش کنند. او نوهٔ آن پدربزرگ بود. باید نسل پدربزرگ در ده پا می‌گرفت.

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای کوچک تعصب

پدر و مادرش زانوی غم در بغل گرفته و روی نگاه کردن به ده نشینان را نداشتند. ته دلشان می‌خواست تا چشم و دل او از آن جوان ایرانی بیافتد. زندگی برایشان خیلی بغرنج شده بود. این‌همه پسر توی ده، مگر قحطی مرد آمده بود که دل به غریبه‌ای ببندد. مهاجرت به آلمان، تمام زندگی آن‌ها را تغییر داده بود. هنوز زنجیر ضخیمی که به پایشان وصل بود و سرش در اکسیپولیس میخکوب شده بود، خیال از هم گسستن نداشت. زندگی با زنجیر آسان‌تر و بی‌دردسرتر بود. تغییر نیروی بزرگی می‌طلبید.

زنان ده‌نشین، غضبناک پچ‌پچ کردند، زیر درخت چنار تنومندی دور هم جمع شدند، جلسه گذاشتند و در نهایت حکم خود را اعلام کردند: «پانایوتا، بعد از مرگش در اکسی لوپولیس دفن نخواهد شد.»

پانایوتا درختش ریشه دوانده و مرزهای جغرافیایی سر راهش را پاک کرده بود. هر چه جنگ‌های تاریخی یونان و ایران بود بقچه کرده، محکم گره زده و زیر خاک دفن کرده بود. خوشه‌هایش سنگین شده بود و در تک‌تک شاخه‌هایش عشق روئیده بود؛ عشق زیتونی.

زادگاهش تاب و بردباری آن‌همه تغییر ناگهانی را نداشت. پانایوتای سنت‌شکن برای همیشه از آنجا طرد شد.

ارسال دیدگاه