خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۱)

فرزانه بابایی – ایران

زنگ خورده است. بچه‌ها بی‌توجه به همهٔ تئوری‌هایی که از صبح امروز و البته تمام صبح‌های دوماه قبل به‌هم بافته‌ام، به سمت در ورودی سرازیر شده‌اند.

در میانهٔ این دویدن‌ها، یکی دو نفرشان به خود می‌آیند و یک‌مرتبه یاد قانون «خروج بهترین پسر کلاس در اول صف» می‌افتند.

لحظه‌ای عقب‌گرد می‌کنند که مثلاً سام که امروز بهترین شده است، اول صفِ خروج بایستد، ولی به نگاهی در می‌یابند کار از کار گذشته و عده‌ای خارج شده‌اند. حتی خود سام در هیاهوی زنگ آخر و خوشی تعطیلات آخر هفته و سفرِ پیش رو، امتیاز ازدست‌رفته را بی‌خیال شده است.

اما محمد پارسا، قرص و محکم نشسته است. بغل‌دستی‌اش در حالی که کیف بزرگش را روی میز می‌کشد می‌گوید: «برو دیگه، خانم اجازه داد!»

تکان نمی خورد. با آرامش راه را باز می‌کند تا هونام عبور کند و خودش می‌چسبد به نیمکت.

من بالاخره روی صندلی نشسته‌ام و دارم پسرها را که بعد از صدای زنگ، همه برایم عزیزتر می‌شوند، نگاه می‌کنم.

به محمد پارسا نگاه می‌کنم؛ جامدادی روی میزم را، که مدادهای پیداشدهٔ بچه‌ها را در آن می‌گذارم، برمی‌دارد و همان‌طور با کلاه و کاپشن و کوله‌پشتی خم می‌شود زیر میزها تا مدادها را از روی زمین جمع کند.

مثل سربازی است که با کلاهخود دارد بقایای نبرد را از صحنهٔ جنگ جمع و جور می‌کند.

قلبم کم می‌آورد، اشک راه خودش را پیدا می‌کند و فقط با نگاه، همدیگر را تأئید می‌کنیم.

حتی نیازی ندارد کارش را ببینم، ولی احتمالاً آن جمله‌ای را که چند هفته پیش بعد از مسحور ماندن از همین کار و انجام فوق‌العادهٔ فعالیت‌های کلاسی در گوشش گفتم، یادش مانده است.

محمد پارسا در کلاسم هست که مطمئن باشم همهٔ تئوری‌هایی که از صبح اول مهر بافته‌ام، جای خوبی به ثمر نشسته است.

ارسال دیدگاه