رژیا پرهام – تورنتو دخترک با دوستش نامهربان بود. ناراحتش میکرد و تا بغض او را میدید، پشت سر هم میگفت: Oh, I’m sorry, I’m sorry, I’m so sorry! (اوه، معذرت میخوام، معذرت میخوام، خیلی معذرت میخوام!) و بعد از گذشت چند دقیقه، مثل فیلمی که به عقب برگشته باشد، صحنه بدون تنوع چندانی تکرار میشد… دخترک را صدا زدم و گفتم: «فکر نکنم مدام ناراحت کردن دوستت و تکرار واژهٔ متأسفام یا معذرت میخوام…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
در جستوجوی بهشت – سودابه در آتش
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران خیلی زیباست. موهای مجعد و سیاهی دارد، با چشمهای سبز تیره. چهرهاش دخترانه است. اما ظاهرش پسرانه. میگوید: «خیلی بد است. اینجا هیچکس اقلیتهای جنسی را آدم حساب نمیکند. انگار مرض لاعلاجی داریم. میدانید، من یک بار سعی کردم خودم را به سوئد برسانم، اما موفق نشدم. حالا دوباره دارم اقدام میکنم. دفعۀ قبل دل زدم به دریا. راستی خودم…
بیشتر بخوانیدشمسیداموس و گوی بلورینش – عقبکی رفتن عطارد
طالعبینی دوهفته! جانم برایتان بگوید من شمسی خانوم هستم و بسکه کارم در پیشگویی ردخور ندارد، لقبم را شمسیداموس گذاشتهاند. از این به بعد، هر دو هفته یکبار در خدمتتان هستم؛ میروم سراغ گوی بلورینم و طالعتان را میخوانم. و اما، قبل از اینکه به گوی بلورینم نگاه بیاندازم و طالعتان را در این دو هفته بخوانم، باید بگویم که عطارد عقبنشینی کرده است و سرنوشت شما طی این دو هفته به عقبعقب رفتن این…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۱)
فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچهها بیتوجه به همهٔ تئوریهایی که از صبح امروز و البته تمام صبحهای دوماه قبل بههم بافتهام، به سمت در ورودی سرازیر شدهاند. در میانهٔ این دویدنها، یکی دو نفرشان به خود میآیند و یکمرتبه یاد قانون «خروج بهترین پسر کلاس در اول صف» میافتند. لحظهای عقبگرد میکنند که مثلاً سام که امروز بهترین شده است، اول صفِ خروج بایستد، ولی به نگاهی در مییابند کار از کار…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای کوچک تعصب
مژده مواجی – آلمان وقتی آوازهٔ عاشق شدن پانایوتا به جوانی ایرانی که در آلمان زندگی میکرد، به زادگاهش، دهستان اکسی لوپولیس، دهی از صدها دهات دورافتادهٔ یونان رسید، آنچنان ولولهای بهپا شد که دست کمی از زلزله نداشت. لرزه بر اندام پدر و مادرش که افتاد، هیچ، لکهٔ ننگی بر دامان ده و دهنشینان شد. معشوق نهتنها ارتودوکس نبود، کاتولیک یا پروتستان هم نبود. دهی با مردمانی متعصب که با جمعیت معدودش چندین معبد ارتودوکس…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – شاهزادۀ موطلایی
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران جلو مینشیند. کیفم روی صندلی جلو است. قبل از نشستن آن را برمیدارد و روی صندلی عقب میاندازد. توی ذوقم میخورد. اما یک «ببخشید» چاشنیاش میکند، من هم چیزی نمیگویم. آینهای از توی کیفش در میآورد و خودش را نگاه میکند. ماتیکش را تجدید میکند: «باید بروم مرکز شهر.» رو به من میکند و میپرسد: «شما روی این دفتر شناخت…
بیشتر بخوانیدنیاز داریم ادبیات و هنرهای نمایشی ایرانی به نسل جدید خارج از ایران معرفی شود
گفتوگو با رضا راد کارگردان تئاتر «دندون طلا» سیما غفارزاده – ونکوور جای بسی خوشحالی است که همچنان شاهد فعالیتهای دوستان هنرمند در زمینهٔ هنرهای نمایشی هستیم و اجرای تئاتر و به تماشای تئاتر نشستن، کمکم دارد جای خود را در میان جامعهٔ ایرانی ساکن ونکوور، باز میکند. یکی از بخشهای لذتبخش کارم زمانی است که قرارست با این دوستان هنرمند گفتوگویی داشته باشم که معمولاً رفتن سرِ تمرین تئاتر و عکاسی از آنها جزئی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بهانهٔ جدیدی برای شادی
رژیا پرهام – تورنتو معمولاً دخترک چهارساله خبر خوبی دارد که بابت آن صبحها را با شادی شروع میکند. خبر امروز کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبح بهخیر با لحن ذوقزدهای ادامه داد: Guess what, Razhia! We all are humans! (فکرش رو بکن، رژیا! ما همه انسان هستیم!) نمیدانستم باید چه بگویم. با لبخند گفتم: «بله، هستیم.» پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که: «من و همسرم سعی میکنیم هر روز رفتار خوبی…
بیشتر بخوانیدچهلسالگی، شعری از سعید جاوید
سعید جاوید – آمریکا این شهر، این خیابان، این محله، این کوچهٔ قدیمی، چهل سال است، در بهت ناباور خویش، با یک انتظار کهنهٔ تاریخی، با دهان باز، به آسمان خیره مانده است. این خیابان، این خیابان کرخت و کشدار، ولنگ و ولنگار، این خرفت پیر، چهل سال است، با نام تازهٔ خود خو نمیکند. این کوچههای پیچاپیچ، با خانههای پیر بیحوصله، دیوارهای شکمداده، جوهای کهنه، با لجنهای چهل سال پیش ازین، و مردانی که، چهل…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای ایزابل
مژده مواجی – آلمان ایزابل و من بعضی از درسها را در دانشگاه با هم میخواندیم. ایزابل قدبلند و باریک بود. همیشه سر تا پا سیاهپوش بود که خیلی با ترکیب پوست سفید و موهای سرخش بههم می آمد و کُنتراست خوبی داشت. حتی چکمهٔ ساقبلند بنددارش هم سیاه بود. موهای سرخ روی پیشانیاش را ژل میزد تا قوس داشته باشد و راست و بلند بایستد؛ ظاهری داشت مثل پانکها. از مترو پیاده شدم و بهطرف…
بیشتر بخوانید