در جست‌و‌جوی بهشت – آخرین نفر چراغ را خاموش کند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

سی و چند ساله به‌نظر می‌رسد. از آن آدم‌هایی که حس خوبی به آدم می‌دهند یا به اصطلاح انرژی‌شان مثبت است. می‌گوید: «می‌دانید من یک‌‌بار رفته‌ام، پنج سال آنجا سرگردان بودم. برگشتم. حالا می‌خواهم دوباره بروم!»

جواب می‌دهم: «خب چرا برگشتید؟ حالا چرا می‌خواهید دوباره بروید؟»

می‌گوید: «راه درستی را انتخاب نکردم. داستانم مفصل است. دوست داری بشنوی؟»

جواب می‌دهم: «کار من همین است. شما را به مقصد می‌رسانم و داستانتان را می‌شنوم.»

می‌گوید: «ایران هم عوض شده. خوشحالم زن‌ها آزادی عمل بیشتری پیدا کرده‌اند. می‌دانستی خارج از ایران هم مردم اغلب برای راننده ‌تاکسی‌ها حرف می‌زنند؟»

جواب می‌دهم: «یک چیزهایی همه‌جای دنیا یکسان است.»

می‌گوید: «از وقتی برگشته‌ام، دلم می‌خواهد مدام برای همه تعریف کنم. نمی‌دانم چرا، ولی در این تعریف کردن‌ها سبک‌تر می‌شوم. انگار بخشی از درد و رنجی را که کشیده‌ام، منتقل می‌کنم. می‌دانید، تصمیم به رفتن یک چیز است و اینکه چه راهی برای رفتن انتخاب کنی، یک چیز دیگر. دومی، خیلی مهم‌تر است. آن روزی که تصمیم به رفتن گرفتم، این را نمی‌دانستم. مهاجرت واقعاً زندگی را دگرگون می‌کند. بدتر یا بهتر! اما قدم گذاشتن به توفان است. یک چیزهایی شنیده بودم که خیلی خوب بود. اینکه آن‌طرف خیلی به شأن انسان اهمیت می‌دهند. به ما خاورمیانه‌ای‌ها خیلی زود پناهندگی می‌دهند. تقریباً شش سال پیش از ایران بیرون زدم. بیکاری، فشارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آن احساس ترس و ناامنی که هرجا بروی و هرکاری هم که بکنی یا نکنی، زمین زیر پایت می‌‌‌لرزد! من سر پرشوری داشتم، پدر و مادرم در تصادف فوت کردند و فقط یک خواهر دارم که سرِ زندگی‌اش است. راحت بگویم انگیزه‌ام برای ماندن خیلی کم بود و برای رفتن زیاد. چند کشور را دور زدم تا به اتریش رسیدم. نصف این دوران را در زندان‌ها گذراندم. به‌خاطر سفر با مدارک جعلی، ورود و خروج یا اقامت غیرقانونی! در ایران حتی یک‌بار هم پلیس از کنارم رد نشده بود، نمی‌دانستم بازداشت چیست، اما همهٔ کسانی که قاچاقی مهاجرت می‌‌‌کنند، باید منتظر دردسرهای زیادی باشند. تازه اگر شانس بیاورند و زنده بمانند. سفرهای زمینی و دریایی که بسیار پرخطر است. شاید فکر کنی دارم اغراق می‌کنم. اما راست است. باید این‌ها را بنویسم. دارم به نوشتن یک کتاب فکر می‌کنم. یک‌جور اطلاع‌رسانی و آگاهی دادن! چند بار داشتم کشته می‌‌‌شدم، نزدیک بود در رودخانه غرق بشوم… بعضی روزها از گرسنگی و تشنگی بی‌هوش می‌‌‌شدم. در کمپ‌های پناهندگی یا در زندان‌های مهاجران با بقیهٔ ملیت‌ها همه زیر یک سقف بودیم.‌ بعضی وقت‌ها هجده بیست نفر در یک اتاق بودیم. زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم، اما دردمان مشترک بود. در اروپا، پناهنده‌ها بیشتر آسیایی و آفریقایی‌اند. بدون مدرک شناسایی معتبر، مهاجران غیرقانونی و پناهنده‌ها، بی‌پناه‌ترین آدم‌ها هستند. نه اجازهٔ اقامت داری، نه اجازهٔ کار داری، نه اجازهٔ درس خواندن یا حتی زبان یاد گرفتن. مدتی همه‌مان را ریخته بودند توی کمپی که خیلی اوضاع وحشتناکی داشت. جیرۀ غذایی‌مان وحشتناک بود. تحمل آن وضع برایم روزبه‌روز غیرممکن‌تر می‌شد. پناهنده‌ای بود که می‌‌‌گفت هشت سال است که آنجاست تا وضعش روشن شود. آنجا در آشپزخانه با حقوق بخورونمیری کار می‌‌‌کرد و تازه می‌‌‌گفت که شانس آورده، چون اجازهٔ کار خیلی سخت و حتی غیرممکن بود. دردناک‌تر زمانی بود که فهمیدم کارشناسی ارشد دارد. مهم نیست دکتر یا مهندس باشی، پناهنده برای آن‌ها یک معنی دارد. بار اول می‌‌‌خواستند دیپورتم کنند، من را انداختند به زندان ادارهٔ مهاجرت که پر از زن و بچه بود، که باید آ‌ن‌قدر می‌‌‌ماندند تا قبول کنند به کشورشان برگردند. پلیس‌های ادارهٔ مهاجرت بچه‌ها را از سر مدارس بیرون می‌‌‌کشیدند تا از طریق آن‌ها والدین‌شان را دستگیر کنند. همه را دسته‌جمعی به زندان می‌‌‌بردند و دیپورت می‌‌‌کردند. من اعتراض کردم، وکیل گرفتم و دوباره برایم تاریخ دادگاه گذاشتند و بیرون آمدم.

وکیل، ایرانی بود و خیلی راحت پولم را خورد. پناهنده واقعاً بی‌پناه است. دلم به درد آمد که یک هم‌وطن در غربت با من چنین کاری کرد. تعداد کمی خوش‌شانس‌اند و پروسه برایشان راحت سپری می‌شود. اگر یک نصیحت باشد که بعد از این‌همه سال بخواهم به کسانی که قصد مهاجرت دارند، بکنم این است که از طریق قانونی اقدام کنند. برای پناهندگی واقعاً باید کیس قوی داشته باشی. خیلی قوی. وگرنه بلایی سرت می‌آید که روزی هزار بار از غلط کردنت پشیمان می‌شوی. خوشبختانه چند نفر را شناختم که خارجی و از فعالانِ حقوق پناهنده‌ها بودند و چیزهای خوبی به من یاد دادند. سفارش می‌‌‌کردند که مواظب باشیم مشکل قانونی درست نکنیم، به‌خصوص برویم اجازهٔ کار بگیریم که خیلی در قبولی دادگاه پناهندگی مؤثر است. باید نشان بدهیم آدم کاری و درستی هستیم. حتی یاد مردم می‌‌‌دادند که برای دفاع از پناهنده‌های دیپورتی چکار کنند: «اگر در هواپیما دیدید که یکی را دست‌وپا بسته و حتی گاه نیمه‌بیهوش زیر تأثیر خواب‌آور دارند به هواپیما می‌‌‌آورند، به احتمال زیاد آن شخص یک پناهندهٔ دیپورتی است. شما حق دارید اعتراض کنید که در چنین هواپیمایی حاضر به سفر نیستید و خدمهٔ پرواز مجبورند شما را با هزینهٔ خودشان با پرواز دیگری بفرستند. اگر اعتراض‌ها به اندازهٔ انگشتان یک دست برسد، آن‌وقت دیگر برای شرکت هوایی صرف نمی‌کند مسافرانش را از دست دهد، در نتیجه اجازهٔ ورود پناهنده را به هواپیما نمی‌دهد. دیپورت شخص عقب می‌‌‌افتد و شاید هم اصلاً دیگر انجام نشود.»

از کارهای ساختمان و تعمیر رادیو تلویزیون گرفته تا خمیرگیری و آشپزی هر کاری می‌کردم. هر چه هم کار می‌‌‌کردم، جمع می‌‌‌کردم دودستی می‌‌‌دادم به وکیل که بلکه اقامتم را درست کند و از این اسیری در بیایم. این یک سال آخر زبانم راه افتاده بود، اما در نهایت بعد از آن‌همه سختی و آوارگی، دیپورتم کردند. با پناهندگی‌ام موافقت نشد. کیس قوی نداشتم. نه فعال سیاسی بودم و نه کسی بودم که توی ایران جانش در خطر باشد. گفتند یک دلیل بیاور که چرا باید به تو پناهندگی بدهیم. جدی هستند. احساسی نیستند و با کسی شوخی ندارند. هر چه هم پول داشتم، بیخودی خرجِ وکیلی شد که هیچ غلطی نتوانست بکند. یک سال است برگشته‌ام ایران و دارم سعی می‌کنم از طریق قانونی بروم.»

می‌پرسم: «با تمام این سختی‌هایی که کشیدی، باز هم می‌خواهی بروی؟ خب چرا توی ایران نمی‌مانی؟ سخت‌تر از آنجا که نیست.»

جواب می‌دهد: «آنجا بد نیست. مهم این است که چطور بروی. ایرانی‌هایی بودند که از طریق قانونی آمده بودند. ویزای تحصیلی یا کار. افراد راضی و موفقی هم بودند. اما نمی‌دانم چرا آن‌طرف ایرانی‌ها خیلی کم هوای همدیگر را دارند یا شاید من این‌طور فکر می‌کنم. یعنی آدم درست و حسابی به پست من نخورد. برای کسانی که از راه درست رفته بودند، خیلی هم خوب بود. با تمام رنج‌هایی که پشت سر گذاشتم، باز هم ترجیح می‌دهم بروم. وقتی از ایران خارج می‌شدم، با خودم گفتم می‌روم و اگر شد می‌مانم و اگر هم نه، برمی‌گردم. فکر می‌کنم خیلی‌ها هم با همین فکر از ایران بیرون رفته‌اند. واقعیت این است که گاهی برگشتن از رفتن سخت‌تر است. گاهی رفتن پروسهٔ بی‌بازگشتی است. خودم شاهد بودم ایرانی‌های زیادی به کار سیاه و حتی شستن زمین هم رضایت می‌دهند تا برنگردند. می‌خواهی بدانی چرا با تمام آن چیزهایی که سرم آمد، باز می‌خواهم بروم؟ واقعیت این است که وقتی به راه رفتن توی محیط آزاد عادت کنی، برایت زندگی در کشوری که آزادی محلی از اعراب ندارد، سخت می‌شود. وقتی به قطارهای خالی که سر ساعت می‌رسد؛ به نظم؛ به قانون به هوای پاک و بدون پارازیت، به اینترنت پرسرعت؛ به رانندگی خوب؛ غذای خوب، شراب خوب و لباس‌های رنگی خوب عادت کردی، دیگر نمی‌توانی روال سابق را قبول کنی. من سختی زیاد کشیده‌ام. اما جامعۀ آزاد را هم دیده‌ام. تجربه‌های خوب هم داشته‌ام که خیلی کم بود، اما آن‌قدر لذت‌بخش بوده که الان انگیزه‌ام شود برای دوباره رفتن. این‌بار می‌خواهم درست و حسابی بروم. بروم و نفس بکشم. اینجا حس می‌کنم دارم خفه می‌شوم.»

و من فکر می‌کنم که همه می‌خواهند بروند. چه کسی قرار است بماند. این روزها هر کس را می‌بینم، به رفتن فکر می‌کند، بی آنکه بیاندیشد چه چیزی منتظرش است. دوستی می‌گفت جهنم آن‌طرف به بهشت اینجا صد شرف دارد. وقتی این را گفت، من ترسیدم. از اینکه همه می‌خواهند بروند، می‌ترسم. از خودم که این‌روزها بیشتر به رفتن فکر می‌کنم. یادم افتاد به جمله‌ای که چندی پیش در فیس‌بوک خواندم. «آخرین نفری که می‌رود، چراغ را خاموش کند.»

ارسال دیدگاه