نوستالژی – شعری از ناظم حکمت

برگردان: غزال صحرائی – فرانسه

صد سال می‌شود

که سیمای تو را ندیده‌ام

که بازوانم را به گرد کمرت حلقه نکرده‌ام

که چهره‌ام را دیگر در چشم‌های تو ندیده‌ام

صد سال می‌شود

که دیگر از روشنای روح تو پرسش نمی‌کنم

که از لمس گرمای تنت محروم‌ام

صد سال می‌شود

که زنی در شهری مرا انتظار می‌کشد

ما به روی همان شاخه خم شده بودیم

و از روی همان شاخه

فرو افتادیم، یکدیگر را ترک گفتیم

میان ما قرنی فاصله

در زمان و در فضا

صد سال می‌شود

که در سایه روشن‌ها در پی تو دوان‌ام

تو مستیِ من هستی

من از تو هرگز هوشیار نمی‌شوم

نمی‌توانم که هوشیار شوم

نمی‌خواهم که هرگز هوشیار شوم

سرم سنگین است

زانوانم خراش خورده

لباس‌هایم کثیف و آلوده

تلوتلوخوران، افتان و خیزان

به جانب روشنای تو می‌آیم

که می‌درخشد و از فروغ می‌افتد…

ارسال دیدگاه