استاد، عکس همیشه‌خندان شما و طناز را چطور برایتان بفرستم؟

استاد، عکس همیشه‌خندان شما و طناز را چطور برایتان بفرستم؟

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید. امید بهمن‌پور – ونکوور اولین باری که دیدمش، سر کلاس داستان‌نویسی بود؛ شخصیتی دوست‌داشتنی، مهربان، آرام، شوخ، خوش‌زبان‌ و آگاه. جلسات کارگاهی به‌مرور تبدیل به تماس‌های تلفنی گاه‌و‌بی‌گاه و شنیدن خنده‌های فرح‌بخشش بود. پاتوق تیم هورتون نزدیک منزلشان بود. تنها اختلاف نظری که با هم داشتیم سر این بود که نوشتن را جدی بگیرم…

بیشتر بخوانید

ما، مدیر، محیط

ما، مدیر، محیط

امید بهمن‌پور – ونکوور حضرت سایمون سینک (Simon Sinek) در یکی از سخنرانی‌هایش در تِدتاک با موضوع «چرا مدیران خوب به ما احساس امنیت می‌دهند» داستانی را تعریف می‌کند که: «فرمانده در زیر آتش گلوله‌ها به‌سمت خط مقدم می‌دوید تا مجروحان و کشته‌ها را به پشت جبهه منتقل کند. فرمانده یکی از مجروحان را به هلیکوپتر امداد رساند و یکی از امدادگران که به کلاه‌خودش دوربین فیلمبرداری وصل بود، لحظه‌ها را ثبت می‌‌کرد. وقتی که فرمانده…

بیشتر بخوانید

به من چه! به تو چه! کرونا! تعادل!

به من چه! به تو چه! کرونا! تعادل!

امید بهمن‌پور – ونکوور به ملا گفتند می‌دانی همسایه‌ات امروز برای حاکم مهمانی به‌پا کرده و ناهار می‌‌دهد؟ ملا گفت به من چه. به ملا گفتند می‌دانی تو هم دعوت شده‌ای؟ ملا گفت به تو چه؟ این قانون به من چه و به تو چه همه‌جا صادق نیست. خوب است که کسی سرش توی ماتحت زندگی مردم نباشد، ولی مرز باریکی بین بی‌تفاوتی و فضولی هست. در دنیایی که مدتی مزهٔ بودن در آن را می‌چشیم،…

بیشتر بخوانید

اوکراین، داستین هافمن و لیوانم

اوکراین، داستین هافمن و لیوانم

امید بهمن‌پور – ونکوور مَرمی با فشار باروت از پوکه بیرون می‌جهد. هوا را می‌شکافد و در سینه‌ای جا می‌گیرد. خون گرم گلولهٔ افروخته را در بر می‌گیرد. آرام‌آرام هر دو سرد می‌شوند و در کنار هم آرام می‌گیرند. گلوله‌ای دیگر شلواری را می‌درد و از خروجی رودهٔ بزرگ درون روده جا می‌گیرد. هر دو گلوله مصدوم را از پا درمی‌آورد. اولی فرماندهٔ متجاوز و دومی کودکی که در مقابل خدایش سر سجده به خاک می‌سابد…

بیشتر بخوانید

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت چهارم – جغد و مار

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت چهارم – جغد و مار

امید بهمن‌پور – ونکوور در مجموعه‌داستان‌‌های کوتاه‌ «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. می‌تواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زنده‌اش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آینده‌‌ای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن به‌جا نمانده باشد. راوی این داستان‌ها صرفاً یک شبح ادراک است. *…

بیشتر بخوانید

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت سوم – قاصدک و درخت پیر مرداب

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت سوم – قاصدک و درخت پیر مرداب

امید بهمن‌پور – ونکوور در مجموعه‌داستان‌‌های کوتاه‌ «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. می‌تواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زنده‌اش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آینده‌‌ای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن به‌جا نمانده باشد. راوی این داستان‌ها صرفاً یک شبح ادراک است. *…

بیشتر بخوانید

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت دوم – نرگس و آبگیر

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت دوم – نرگس و آبگیر

امید بهمن‌پور – ونکوور در مجموعه‌داستان‌‌های کوتاه‌ «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. می‌تواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زنده‌اش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آینده‌‌ای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن به‌جا نمانده باشد. راوی این داستان‌ها صرفاً یک شبح ادراک است….

بیشتر بخوانید

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» – چشمهٔ حیات و راز جاودانگی

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» – چشمهٔ حیات و راز جاودانگی

امید بهمن‌پور – ونکوور در مجموعه‌داستان‌‌های کوتاه‌ «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. می‌تواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زنده‌اش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آینده‌‌ای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن به‌جا نمانده باشد. راوی این داستان‌ها صرفاً یک شبح ادراک است….

بیشتر بخوانید

لنگه‌کفش – به‌یاد کوردیا مولانی مسافر خردسال پرواز ابدی ۷۵۲

لنگه‌کفش – به‌یاد کوردیا مولانی مسافر خردسال پرواز ابدی ۷۵۲

امید بهمن‌پور – ونکوور لنگه‌کفشی سوخته با سگکی بسته، روی سنگ‌های سنگ‌شده افتاده، و باریکهٔ چوب‌ِ خشکی، گوشه‌‌اش را نوازش می‌کند. لنگه‌کفش: «صاحبم رو ندیدین؟ من گم شدم. چرا نمیاد منو برداره؟ مگه من چی‌کار کردم؟ من که تا چند لحظه پیش تو پاش بودم. فقط چند دقیقه خوابم برد. من صاحبم رو می‌خوام. نگرانشم. بدون من چطوری می‌خواد بره خونه؟ چرا نمیاد منو برداره؟ مگه من چی‌کار کردم؟… » * * * * *…

بیشتر بخوانید