به من چه! به تو چه! کرونا! تعادل!

امید بهمن‌پور – ونکوور

به ملا گفتند می‌دانی همسایه‌ات امروز برای حاکم مهمانی به‌پا کرده و ناهار می‌‌دهد؟ ملا گفت به من چه. به ملا گفتند می‌دانی تو هم دعوت شده‌ای؟ ملا گفت به تو چه؟ این قانون به من چه و به تو چه همه‌جا صادق نیست. خوب است که کسی سرش توی ماتحت زندگی مردم نباشد، ولی مرز باریکی بین بی‌تفاوتی و فضولی هست. در دنیایی که مدتی مزهٔ بودن در آن را می‌چشیم، هر چیزش به دیگری وصل است و پایداری و ماندگاری‌اش به تعادل. مثلاً خودِ زمینی که الان رویش نشسته‌ایم، به تعادلی رسیده است که توانسته این‌همه مدت معلق در فضا دور خورشیدش بگردد. اگر بخواهیم به خودمان واقعی و زمینی نگاه کنیم، ما بخشی از چرخهٔ محیط زیست‌ایم که پایداربودنمان در این چرخه مستلزم حفظ تعادل است. اگر تعادل را بر هم بزنیم، مثلاً هر چیزی را تغییر دهیم تا بیشتر نصیبمان شود و بیشترین سود را نصیب خودمان کنیم و زرنگِ چرخه شویم، طبیعت با شرایط موجود تعادل جدیدی را برقرار می‌کند و آشی برایمان می‌پزد که رویش یک وجب روغن باشد. در یک معامله، تنها اگر طرفین هیچ ارتباطی به‌هم نداشته باشند، بازی برد-باخت معنا پیدا می‌کند، ولی اگر طرفین به‌هم مرتبط باشند، دیگر باخت کسی به‌معنای برد دیگری نیست. 

مولانا در کتاب مثنوی معنوی داستانی را تعریف می‌کند. می‌گوید کسی پیش موسی می‌رود و می‌گوید به من زبان حیوانات را یاد بده. موسی می‌گوید دانستن زبان حیوانات بدون معرفت برایت دردسر درست می‌کند. هر چه موسی سعی می‌کند منصرفش کند، طرف قبول نمی‌کند و پس از اصرار زیاد در نهایت موسی زبان حیوانات را به او یاد می‌دهد. (به‌خدا این صرفاً داستانی خیالی و افسانه و غیرواقعی است.) طرف خوشحال می‌رود خانه و سفره‌اش را تکان می‌دهد و تکه‌نانی از سفره می‌افتد. سگ تا می‌آید نان را بخورد، خروس می‌پرد و نان را برمی‌دارد. سگ به خروس واق‌واق می‌کند و می‌گوید: بلبل خان! مگر صاحبمان بهت دانه نمی‌دهد؟ این تکه‌نان قسمت من بود که تو کوفت کردی. خروس می‌گوید: واق‌واقو! نگران نباش، فردا اسب صاحبمان می‌میرد و تو به نان و نوایی می‌رسی. صاحبشان که این گفت‌وگو را می‌شنود، می‌رود بازار و اسبش را می‌فروشد. فردایش طرف گوش می‌ایستد تا ببیند‌ امروز حیوان‌هایش چه به‌هم می‌گویند. سگ می‌گوید: تخم پاپیون! چی شد پس آن لفت و لیسی که گفته بودی؟ خروس می‌گوید: سنده‌خور! این‌قدر نگران نباش، فردا خرش می‌میرد و او هم برای خرش مراسم می‌گیرد و یاد مرگ خودش می‌افتد و با همه مهربان می‌شود و تو هم به هالاف‌هولوفی می‌رسی. صاحبشان تا حرف‌های خروس را می‌شنود، تند و سریع خره را می‌برد بازار و می‌فروشد تا جلوی ضرر و زیانش را بگیرد. زبل خان فردا دوباره به سگ چیزی نمی‌دهد تا ببیند خروس به سگ چه می‌گوید؟ سگ به خروس می‌گوید: حیف نان! چی شد پس آن بخوربخوری که وعده داده بودی؟ صاحبمان خیلی زرنگ است، همه‌اش سود کرد و اصلاً خسارتی ندید. خروس گفت: دَله! دیگر اصلاً نگران نباش. آن مرگ و میرها و خسارت‌ها قرار بود که بلاگردان صاحبمان باشد. حالا که به‌خیال خودش جلوی همهٔ ضررهایش را گرفته، فردا خودش می‌میرد و در مجلس عزایش و تو دلی از عزا درمی‌آوری. (حالا اینکه چطور خروس علم غیب دارد و چرا سگ ندارد و چطوری یک‌هویی طرف علم غیب از موسی یاد گرفته و کِی خروس زبان سگی یاد گرفته، سگ چطوری زبان خروسی بلد است و به هزار تا سوراخ دیگر داستان کاری نداریم. مهم، نکتهٔ داستان است.) 

در این دنیا ما مستقل از دیگران نیستیم و همه به‌هم متصل‌ایم. در دنیای بده‌بستان زندگی می‌کنیم، ولی همچنان این باور را داریم که موفق و زرنگ کسی است که سهم بیشتری را نصیب خودش کند. این نوع زندگی با تصور بگیر و بِکَّن و برنده باش، شرایط زیست محیطی را به مرز کنونی هشدار رسانده و فعالیت‌های لجام‌گسیختهٔ بشری باعث وقوع گرمای مهارنشدنی و انقراض گستردهٔ گونه‌های جانوری (انقراض ششم) شده است. البته طبیعت هم بیکار ننشسته و برای ایجاد تعادلی جدید با حذف گونه‌های غالب جانوری دست‌به‌کار شده است. رشد سریع جمعیت و حذف گونه‌های جانوری باعث شد بیماری‌ها و ویروس‌های جانوری به سوی بزرگ‌ترین گونهٔ طبیعت، انسان، سرریز کند و روی او متمرکز شود و کرونا آخرین، کشنده‌ترین و مسری‌ترین ویروس بشری نخواهد بود. در نهایت، بازندهٔ مسابقهٔ مصرف بی‌رویهٔ منابع طبیعی بدون جایگزینی و نابود‌کردن طبیعت و حیات جانوری، همان برنده‌ای است که به خط پایانش رسیده است.

از یکی می‌پرسند که ما کجا می‌رویم؟ می‌گوید از همان‌جایی که آمده‌ایم. مبدأ و مقصد زندگی ممکن است در پردهٔ ابهام باشد، ولی در عوض می‌دانیم آمدنمان بهر چه بوده است! این زمین برای ساختن بهشتی است که در خیال خود تصور می‌کنیم تا لذت ساختن و آبادکردن سرزمینمان را به نسل آینده به یادگار بگذاریم.

ارسال دیدگاه