از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت دوم – نرگس و آبگیر

امید بهمن‌پور – ونکوور

در مجموعه‌داستان‌‌های کوتاه‌ «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. می‌تواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زنده‌اش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آینده‌‌ای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن به‌جا نمانده باشد. راوی این داستان‌ها صرفاً یک شبح ادراک است.

* * * * *

آبگیری است در این نزدیکی.

و نرگسی در کنارۀ آن. 

همان کناره‌ای که آب با وزش هر نسیمی بر لبش بوسه می‌زند.

و نرگس در خاک سرشار از عشقِ برکه، رشد می‌کند. زیبا و رعنا می‌شود.

نرگس شباهنگام با شبنمِ گلبرگش به عشوه‌گری مشغول است.

با حرکت لغزان و خنک شبنم روی گونه‌های گرم مخملگونش، لمس لطیف و قلقلک‌آور نوک انگشتان خنک طبیعت بر صورت و اندامش، لذتِ بودن و گل‌بودن را می‌چشد.

نسیم صبحگاهی سراپایش را می‌بوسد و نرگس با طنازی از شدت وجد به‌خود می‌لرزد.

او به خودش، اندامش و عشاقش عشق می‌ورزد.

با هر وزش بادی به‌سوی برکه خم می‌شود و محو می‌شود در تماشای سیمای لرزان خود.

فصل خزان است و باد زوزه‌کشان بر برکه می‌وزد.

و نرگس خمیده‌تر و نزیک‌تر به تصویر خود، ناگاه مات و حیران خیره می‌شود، به چشمان نرگس خمارش.

چشم در چشمان درشت سیاهش می‌دوزد و نرگس مسحورِ جذبهٔ عمق نفوذ آن نگاه.

درونش آشوب است.

نرگس در تلاطم لحظه‌هایی است که در هر آنش هزاران اتفاق جاری است.

حرکت ذره‌ذره‌های آب را در وجودش حس می‌کند.

حس غریبی را تجربه می‌کند.

حس دیدنِ خود، نه تماشای خود.

حس غریب عشق؛ عشقِ به خود.

او همیشه خود را از دید شبنم و نسیم شناخته بود.

دیگر توانی ندارد که تن خمیده‌اش را صاف کند؛ نمی‌خواهد که صاف شود.

هیچ‌وقت آن چشمان را از این نزدیکی ندیده بود. سیاهی چشمانش دَری بود به جهانی بی‌انتها.

به آن چشمان، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. چاره‌ای، جز نزدیک‌شدن به آن چشمان ندارد، چشمان می‌کِشدَش، خودش هم می‌خواهد.

ابهت عمق آن چشمان، آتش درونش را شعله‌ور می‌کند.

لحظۀ تماس می‌رسد؛ لحظهٔ وصل.

آتش زبانه می‌کشد.

آب، آتش را به آغوش می‌کشد و در خود فرو می‌بَرَد.

نرگس دیگر انعکاس چشمانش را نمی‌دید. هستی را می‌دید. دیگر عکس و تصویری نبود. هر جایی را که نگاه می‌کرد، تنها برکه بود.

جریان چشمه را در درون و برونش حس می‌کرد. 

او غوطه‌ور در عمق برکه بود و معلق در دنیایی بی‌انتها. آزاد و رها و ریشه‌اش رقصان در بالای سرش.

ارسال دیدگاه