پروژهٔ اجتماعی (۶۶) – کار اجباری

پروژهٔ اجتماعی (۶۶) – کار اجباری

مژده مواجی – آلمان همکارم با کلافگی وارد اتاق کارمان شد. تماس تلفنی طولانی با مرکز کاریابی خسته‌اش کرده بود. – سر در نمی‌آورم، چرا کارمند مرکز کاریابی اصرار دارد به مراجعم کاری بدهد که او اصلاً به آن علاقه ندارد.  رو به او کردم و پرسیدم: – چه کاری؟ – کار در انبار. چون در حال حاضر نیاز به اشتغال در این کار زیاد است. مراجعم در سوریه سال‌ها تجربهٔ کار حسابداری را دارد. هر…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۵) – سیگنال فلافل‌های ترد و تند

پروژهٔ اجتماعی (۶۵) – سیگنال فلافل‌های ترد و تند

مژده مواجی – آلمان از وقتی که زبان آلمانی را تا مقطع ب-۲ تمام کرده بود، خانه‌نشین‌شدن کلافه‌اش می‌کرد. سال‌ها مغازه‌داری در سوریه و قبل از آن کار گارسونی، وقت سرخاراندن برایش نگذاشته بود. از روزی که او را می‌شناسم، تردید داشت که در آلمان مشغول به چه کاری شود. مدتی از کار در انبار حرف می‌زد. به محل کارمان می‌آمد تا برایش درخواست بنویسم. درخواست‌نوشتن را کاری پر دردسر می‌دید و فلسفه‌اش این بود: «والله،…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۴) – دوشنبۀ دلگیر

پروژهٔ اجتماعی (۶۴) – دوشنبۀ دلگیر

مژده مواجی – آلمان اولین روز هفته در حالت معمولی چنگی به دل نمی‌زند. بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته، روز کاری شروع می‌شود و باید یواش‌یواش وارد هفتۀ جدید شد، مانند گرم‌شدنِ آهسته‌آهستهٔ موتور ماشین در زمستان، این اولین روز هفته طور دیگری شروع شد. به سراغ ایمیل‌های انباشه‌شدۀ دوشنبه رفتم. ایمیل‌هایی که چند روز گذشته به صندوق ایمیل سرازیر شده‌‌ بودند. مشغول خواندن آن‌ها که شدم، تلفن زنگ زد. اسمش را روی صفحۀ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۳) – بار دیگر اروپا

پروژهٔ اجتماعی (۶۳) – بار دیگر اروپا

مژده مواجی – آلمان علی‌رغم‌ آشفتگی‌اش سر وقت به برنامهٔ کوچینگ شغلی رسید. آشفتگی‌اش را در چشم‌های آبیِ نگرانش می‌شد دید. موهای بلندِ صافِ بلوندش را که روی پُلیور صورتی‌رنگش ریخته بود، مرتب کرد و روی صندلی نشست. موبایلش را با کمی تردید از توی کیف دستی‌اش درآورد و روی میز گذاشت. قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم، از او‌ پرسیدم: «چه خبر از اوکراین؟ امروز تمام اخبار در این مورد است.‌» دست‌هایش را در…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۲) – وحشت از رسوایی

پروژهٔ اجتماعی (۶۲) – وحشت از رسوایی

مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارم شد و چترش را که قطره‌های باران از آن می‌چکید، گوشه‌ای گذاشت. احوالپرسی کردیم. پالتوش را که آویزان می‌کرد، گفت: – چه هوای سرد و بارانی‌ای. از پنجره نگاهی به آسمان یک‌دست خاکستری و تیره انداختم. – دلم نور خورشید می‎خواهد و گرما. خندید و با روحیه‌ای خوب کیف دستی‌اش را باز کرد. دفتر یادداشت و تعداد زیادی کاغذ از کیفش بیرون آورد. با ذوق گفت: – ببینید چقدر…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۱) – واژهٔ سوزندهٔ اسید

پروژهٔ اجتماعی (۶۱) – واژهٔ سوزندهٔ اسید

مژده مواجی – آلمان همکارم می‌گوید: – چه مُراجع کوشایی داری. فعال‌بودنش انگیزهٔ کاری ما را بالا می‌برد.  مراجعم صبح زود ساعت هشت، مثل همیشه سرِ وقت به جلسهٔ کوچینگ شغلی آمد. کمتر مراجعی تمایل به حضور در چنین ساعتی دارد. اکثراً ساعت نُه به‌بعد را ترجیح می‌دهند.  وارد اتاق که شد، ماسکش را برداشت، کاپشنش را آویزان کرد، دامن پشمی‌اش را مرتب کرد و روی صندلی روبرویم نشست. از آشپزخانه برای هر دومان قهوه آوردم…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۰) – ‌باورنکردنی‌ها

پروژهٔ اجتماعی (۶۰) – ‌باورنکردنی‌ها

مژده مواجی – آلمان صبح با شروع کار مثل همیشه وقتی که کامپیوتر را روشن کردم، اول به سراغ خواندن ایمیل‌هایم رفتم. اولین ایمیل را که خواندم، باورم نشد. چشم‌هایم را بازتر کردم و دوباره آن را خواندم. جواب ایمیلی بود که روز قبل به ادارۀ کار نوشته بودم. در ایمیل نوشته بودم، مراجعِ افغان، زنی است تشنهٔ یادگیری و نیاز به حمایت دارد تا در جامعۀ جدید، در آلمان، خودش را پیدا کند.  یعنی به…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۹) – دیدگاه مثبت و منفی زندگی در آلمان

پروژهٔ اجتماعی (۵۹) – دیدگاه مثبت و منفی زندگی در آلمان

مژده مواجی – آلمان وقتی چیزی برای ازدست‌دادن نداری، به سخت‌ترین کارها دست می‌زنی بی‌آنکه به عاقبتش فکر کنی. راه می‌افتی و با نُه تا فرزند از کردستان عراق از اسکان‌های پناه‌جویان کشورهای مختلف گذر می‌کنی تا به آلمان برسی. او هم هیچی برای ازدست‌دادن نداشت. فقط و فقط می‌خواست که از دست داعش فرار کند. با نُه تا فرزند که کم‌سن‌ترینشان شش‌ ساله و بزرگ‌ترین‌شان بیست‌ و شش ساله بود. مانند تیمی یک‌دست و منسجم…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۸) – از اندازهٔ پا تا نگهبانی

پروژهٔ اجتماعی (۵۸) – از اندازهٔ پا تا نگهبانی

مژده مواجی – آلمان اندازهٔ پاهای مردمان قندوز را مثل کف دستش می‌شناخت. ۲۸ سال اندازهٔ پاها را روی چرم برش داده، دوخته، شکل داده بود و شاهد چم‌وخم پاهای نسل در نسل شده بود. پاهایی که درازا و پهنای قندوز را طی کرده بودند. او به آدم‌ها که نگاه می‌کند، ناخودآگاه چشمش به فرم پای آن‌ها می‌افتد و کفش‌هایشان را سبک سنگین می‌کند. خودش می‌گفت: «از بچگی به‌جای رفتن به مدرسه شروع به کار کردم….

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۷) – مرز باریک بین سوءتفاهم و تهمت 

پروژهٔ اجتماعی (۵۷) – مرز باریک بین سوءتفاهم و تهمت 

مژده مواجی – آلمان مانند همیشه با لبخندی بر لب وارد محل کارمان شد. چشم‌های سیاه تنگ‌شده روی صورت ماسک‌زده‌اش حکایت از لبخندش داشت. هفتۀ پیش ناخوش‌احوال بود و نتوانست به کوچینگ شغلی بیاید. دو هفته بود که او را ندیده بودم. احوالش را پرسیدم. پالتوش را در آورد و روی پشتیِ صندلی انداخت، دستی به موهای سیاه بلندش کشید و نشست. ماسکش را برداشت. نگاهش روی صورتم درنگ کرد و گفت: – قبل از ناخوشی‌ام…

بیشتر بخوانید
1 4 5 6 7 8 19