پروژهٔ اجتماعی (۶۳) – بار دیگر اروپا

مژده مواجی – آلمان

علی‌رغم‌ آشفتگی‌اش سر وقت به برنامهٔ کوچینگ شغلی رسید. آشفتگی‌اش را در چشم‌های آبیِ نگرانش می‌شد دید. موهای بلندِ صافِ بلوندش را که روی پُلیور صورتی‌رنگش ریخته بود، مرتب کرد و روی صندلی نشست. موبایلش را با کمی تردید از توی کیف دستی‌اش درآورد و روی میز گذاشت.

قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم، از او‌ پرسیدم: «چه خبر از اوکراین؟ امروز تمام اخبار در این مورد است.‌»

دست‌هایش را در هوا تکان داد و گفت: «اصلاً نمی‌دانم چه اخباری از رسانه‌ها را باور کنم. نگران خانواده‌ام هستم، به‌خصوص مادرم. در دونتسک زندگی می‌کند. یکی از مناطق روس‌نشین که مدتی است اعلام استقلال کرده‌اند. خواهرم همان نزدیکی‌ها زندگی می‌کند، اما در منطقهٔ اوکراینی‌نشین. مدارس تعطیل‌اند. دانشگاه‌ها تعطیل‌اند. مادرم می‌گوید دانشجوها تفنگ به دست گرفته‌اند. آخر بچه‌های به این کم‌سن‌و‌سالی باید به‌جای درس خواندن اسلحه دست بگیرند؟ خیلی‌ها با اتوبوس به روسیه فرار می‌کنند. مواد غذایی کمیاب و گران شده‌ است. دلم می‌خواهد مادرم را یکی دو ماه به اینجا دعوت کنم تا از هیاهو دور باشد. اما چطور؟ نه‌تنها گران است، بلکه اول باید به روسیه برود و از آنجا پرواز کند. باید مسیر را دور بزند.»

پروژهٔ اجتماعی (۶۴) - بار دیگر اروپا

کوچینگ شغلی را شروع کردیم. بعد از مدتی از موبایلش که در حالت بی‌صدا گذاشته بود، لرزش پیامک‌هایی آمد. نگاهی به موبایلش انداخت: «خواهرم پیام صوتی داده. به او گفته بودم که در زمان کوچینگ شغلی پیامی برایم نفرستد.»

اجازه گرفت و پیام را گوش داد. می‌دانستم که تا آن را نشنود، آرام نمی‌گیرد. 

«خواهرم از سروصدای وحشتناک جنگنده‌ها در آسمان تعریف می‌کند. از وحشت شبانه‌شان.»

دوباره به کارمان برگشتیم. اما حواسش جای دیگر بود. پالتوش را که‌ می‌پوشید تا بیرون برود، گفت: «اصلاً نمی‌دانم چه اخباری از رسانه‌ها را باور کنم.»

ارسال دیدگاه