پروژهٔ اجتماعی (۶۱) – واژهٔ سوزندهٔ اسید

مژده مواجی – آلمان

همکارم می‌گوید:
– چه مُراجع کوشایی داری. فعال‌بودنش انگیزهٔ کاری ما را بالا می‌برد. 

مراجعم صبح زود ساعت هشت، مثل همیشه سرِ وقت به جلسهٔ کوچینگ شغلی آمد. کمتر مراجعی تمایل به حضور در چنین ساعتی دارد. اکثراً ساعت نُه به‌بعد را ترجیح می‌دهند. 

وارد اتاق که شد، ماسکش را برداشت، کاپشنش را آویزان کرد، دامن پشمی‌اش را مرتب کرد و روی صندلی روبرویم نشست. از آشپزخانه برای هر دومان قهوه آوردم و کارمان را شروع کردیم. مانیتور را چرخاندم که او هم بتواند ببیند. با هم به دوره‌های تکمیلی برای رشتهٔ حسابداری، که در ادارهٔ کار برگزار می‌شود، نگاهی انداختیم. دوره‌هایی که شانس کارپیداکردن در آلمان را برایش بالاتر می‌برد. به‌ویژه برای او که تکلیف اقامت معلقش هنوز معلوم نیست.

از فنجان قهوه جرعه‌ای نوشید و گفت:
– بیست سال سابقهٔ کار در حسابداری دارم. ‌قبل از آمدنم به اینجا مدیر شرکت بودم. 

آهی کشید و ادامه داد:
– بعد از طلاق، پیش پدر و مادرم رفتم. دخترم هم پیش خودم بود. خانوادهٔ همسرم می‌خواستند از دستم بیرونش بیاورند. اصلاً در امان نبودم. شبی درِ حیاط را زدند. در را به رویشان باز نکردیم. سر و صدایشان از توی کوچه می‌آمد. با وحشت شب را به صبح رساندیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم که سقف ماشین پدرم که در حیاط پارک شده بود، بدجور خسارت دیده است. از اسیدپاشی سوخته بود. برای اخطاردادن دربارهٔ آنچه که در انتظارم بود، اسیدی که می‌خواستند روی صورتم بریزند، آن را روی ماشین ریخته بودند. دلم به حال پدر و مادرم می‌سوخت. به‌خاطر من خیلی لطمه دیدند. دست دخترم را گرفتم که فرار کنم و به شهر دیگری برویم، اما می‌دانستم که در امان نخواهم بود. نه از دست خانوادهٔ همسر سابقم و نه از قانون که فرزندم تا رسیدن به سن قانونی باید پیش پدرش می‌ماند. پذیرش جامعه برای زن مطلقه، آن هم با فرزند که آسان نیست. از کشور فرار کردم. این تنها راهی بود، که برایم باقی ماند… 

واژهٔ اسید را که شنیدم، حالم دگرگون شد. واژه‌ٔ سوزندهٔ وحشتناک جسم و روح.

به کارمان ادامه دادیم. محتوای دوره‌های تکمیلی رشتهٔ حسابداری را برایش خواندم. با موبایلش از چند موردی که مناسب بودند، عکس گرفت. قرار شد هفتهٔ دیگر او را در ادارهٔ کار همراهی کنم تا مسئولش را برای پرداخت هزینه متقاعد کنم. 

وقت مشاوره داشت کم‌کم تمام می‌شد. حین جمع‌وجورکردن وسایلش، با آرامشی که در چهره داشت، گفت:
– دخترم چند روز پیش ۱۸سالش شد و به سن قانونی رسید.

ارسال دیدگاه