حدود دو ماه قبل فرصتی پیش آمد تا با مهدی کاشانی نویسندهٔ جوان ساکن تورنتو که تا دوسال پیش ساکن شهرمان ونکوور بود، به بهانهٔ رونمایی کتاب جدیدش «شکراب و داستانهای دیگر» گفتوگویی داشته باشیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم. همچنین توجه شما را به لینکهای خرید نسخههای چاپی و الکترونیکی این کتاب از آمازون – در انتهای این گفتوگو– جلب میکنم. سیما غفارزاده آقای کاشانی، پیش از همه ممنونم که باوجود…
بیشتر بخوانیدداستان کوتاه
سی سال غیاب
علیرضا روشن آقا بهرام رشدیه در هشتاد سالگی به عشقش رسید. گلین خانم، معشوقهٔ آقا بهرام، که پیرزنی بیوه شده بود و لنگلنگان از کنار کوچه عصا میزد و میرفت از عابربانک حقوق بازنشستگیِ شوهر متوفایش را بگیرد، سال ۱۳۲۲ با استوار ارتشی به نام کریم تفنگچی ازدواج کرده بود، اما سه سال بعد درست در روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ شوهرش همراه قوای ارتش به آذربایجان اعزام شد و در درگیری با اعضای فرقهٔ دموکرات…
بیشتر بخوانیدچیزی که میخواستم بگویم…
داود مرزآرا – ونکوور سرش را خم میکند و با نگاهی مهربان میپرسد، «مطابق معمول؟» و من در حالیکه میخندم، پلکهایم را بر هم میگذارم و لیندا میفهمد که همان غذای مورد علاقهام را میخواهم. هر زمان که بار خلوت میشود، میآید روبهرویم مینشیند تا کمی خستگی درکُند. حالا دیگر مثل هفتههای اول، لیندا برایم غریبه نیست. شش ماهی میشود که به آنجا میروم. خودمانیتر شدهایم. وقتی دو پِیک به دستم میدهد، انگار دغدغهها وغصهها،…
بیشتر بخوانیدانگشتر
دکتر فرشته وزیرینسب بهش گفته بودم وقتی میری بیرون درِ پشت این غارغارک رو ببند، قبول نمیکنه. حالا اومدن بیرون دارن همهجا رو زیرورو میکنن. دنبال طلا میگردن حتماً. بهشون گفتم که ندارم. دخترم هم نداره. بعد دختره انگشتاشو نشونم میده، به هر کدومش یه انگشتره، میگه: «به نامزدم گفتم همهٔ این انگشترایی که آوردی کافی نیست، من یک انگشتر زمردِ نگیندرشت میخوام، اونو پیدا کن تا باهات عروسی کنم. حالا اومده دنبالش بگرده.» میگم:…
بیشتر بخوانیدشنبهها
علیرضا غلامی شیلسر شنبه دو سال از ازدواجمان میگذرد. دیگر رمقی برای ادامهٔ زندگی مشترکمان ندارم. کاش او نبود. چه میشد بلایی بر سرش میآمد. سرطان، تصادف، نوع مردنش مهم نیست، فقط شرش کم میشد. دیروز وقتی زن همسایه را دیدم، فهمیدم که دیگر زنم را دوست ندارم. قیافهٔ همسرم بیروح و فاقد هرگونه شادیِ واقعیست. اما در عوض زن همسایه پر از نشاط و انرژی است. کاش میشد زنم میمرد. لبخند زن همسایه را…
بیشتر بخوانیدگیرههای طلایی
فوزیه رجبی- ونکوور چند روزی به بازشدن مدرسهها و آمدن پاییز مانده بود. این را قاصدکهای پریشان که در گوشه و کنار حیاط دیده میشدند، خبر آورده بودند. مادر توی ایوان پشت به حیاط نشسته بود. صندوق بزرگ چوبی را باز کرده بود و بقچههای لباس را کنار دستش میچید. صندوق آنقدر بزرگ بود که من و سه خواهرم راحت توی آن جا میشدیم و مهمانبازی راه میانداختیم. البته هر وقت خالی میشد و این…
بیشتر بخوانید