تخت‌خواب سه‌نفره

داود مرزآرا – ونکوور

دخترم با مادرش زندگی می‌کند، منتها این چند روز تعطیلات کریسمس را آمده است پیش من. مادرش هم قول داده بود امروز، که روز کریسمس است، به ما ملحق شود. خوشبختانه آمد. برای دخترمان یک کادو آورده بود و برای من گل میخک.  

به باور زنم، گل میخک به‌معنای نوعی رفاقت است. او مدت‌هاست که با گل رز میانه‌ای ندارد. انگار گل رز برای او معنی‌اش را از دست داده است. اینکه می‌گویم مدت‌هاست، یعنی از زمانی که بگومگوهای ما شروع شد. تا جایی که  جروبحث‌مان کشید به طلاق. اما هر دو می‌دانستیم که به‌طور جدی خواهانِ آن نیستیم و سرانجام زندگی زیر دو سقف را انتخاب کردیم. الان هم خیلی کم با هم حرف می‌زنیم. تنها زمانی که دخترم منتظر است تا بیارمش پیش خودم، چند کلمه‌ای بین ما ردوبدل می‌شود.

معمولاً روزها تا ساعت یک بعدازظهر می‌خوابم. برای رفع خستگی کار در شب‌های بارانی و کسل‌کننده. اما دیروز بنا به اصرار دختر پنج‌ساله‌ام که می‌خواست کادوی کریسمس من و مادرش را انتخاب کند، از خانه زدیم بیرون. تنها دخترم نبود که مرا از رختخواب بیرون کشید، بلکه درخشش دلچسب آفتاب، در هوای سرد دسامبر هم مرا به‌هوس‌ انداخته بود تا پای پیاده به مغازهٔ مورد علاقۀ او سری بزنیم.

با خیال راحت او را سپردم به دخترهمسایه که درمغازۀ اسباب‌بازی‌فروشی کار می‌کند. دخترم او را خیلی دوست دارد. گفتم هر چه خواست بردارد، من هم همین اطراف چرخی می‌زنم و برمی‌گردم.  

وقتی برگشتم، دیدم چیزهائی که دخترم انتخاب کرده، کادوپیچ شده است وهر دو درانتظار بازگشت من به در ورودی چشم دوخته‌اند. دخترم باربی بزرگ و قشنگی هم در بغلش گرفته بود. این دختر فقط دوست دارد عروسک‌بازی کند؛ برایش پیانوی دست دومی هم گرفته‌ام، ولی به آن اشتیاقی نشان نمی‌دهد. اتاقش پر است ازعروسک‌های باربی، مثل خودش دراز و باریک‌اندام. فکر می‌کنم می‌خواهد عروسک‌ها، جای خالی خواهر و برادر واقعی را برایش پر کنند.

هنگام بازگشت نزدیک چهارراه، زن فقیری را دیدیم که کمک می‌خواست. ته جیبم دنبال پول خرد می‌گشتم که دخترم دستش را به‌سمت او دراز کرد و گفت: «Do you like it? This is for you.‎» زن فقیر با حیرتی شاد عروسک را با خوشحالی گرفت و چند بار از او تشکر کرد.

به خانه که رسیدیم، دخترم کادوها را از دستم گرفت تا آن‌ها را زیر درخت کریسمس بگذارد. من از فرصت استفاده کردم و در اتاقم را بستم و آهسته تلفنی از دخترهمسایه خواهش کردم آخر شب، وقتی به خانه برمی‌گردد، باربی بزرگ دیگری، مثل همان قبلی، بسته‌بندی‌شده برایم بیاورد.

شب موقع خواب، می‌بینم لباس‌هایش را از تن درآورده و همان‌طور آن‌ها را کف اتاق ولو کرده است. شلوار جینش یک طرف افتاده، کت پشمی ‌و شال گردنش سمت دیگر. اما لباس خوابش را پوشیده و کش موهای دم‌اسبی‌اش را هم باز کرده است. قاب عکس من و مادرش را هم روی میز کنار تخت، زیر چراغ خواب گذاشته است. می‌بوسمش، در اتاق را می‌بندم و می‌روم زیر دوش.

دخترم یکساله‌ونیمه بود که راه افتاد. تازه که راه افتاده بود، دلش می‌خواست بیشتر با مادربزرگش برود به پارک نزدیک خانه. مادرم تا هر وقت که او می‌خواست، صبورانه کنارش راه می‌رفت. انگار با همان بچگی فهمیده بود مادرم بیشتر از ما وقت دارد.

او از خانه‌ای که یک نیمه‌اش آن‌را ترک کرده خوشش نمی‌آید. اندوهش را می‌بینم؛ نیازی ندارد تا گریه کند. تلاش می‌کنم که جای نیمهٔ خالی را برایش پر کنم. از سنش بیشتر می‌فهمد. مطمئنم که مادرش هم این نقص را جبران می‌کند. اما، گاهی شکایت می‌کند: «ددی، چرا دیگه با مامان زندگی نمی‌کنی؟»

هنوز نتوانسته‌ام قانعش کنم. اما همین که حس می‌کند از این حرفش غمگین می‌شوم، دیگرحرفی نمی‌زند.

***

بسته‌ای را که مادرش آورده است، باز می‌کند. بلوز و شلوار گلدارِ قشنگی است برای توی خانه، مناسب فصل زمستان. بلافاصله می‌رود توی اتاقش و آن‌ها را می‌پوشد و برمی‌گردد. آن‌وقت شروع می‌کند به بازکردن یکی از بسته‌هائی که دیروزخریده بود.

«این مال تو و مامانه.»

می‌پرسم: «این که یه دونه است بابائی؟ می‌خوای به کدوم‌مون بدیش؟»

می‌گوید: «به هیچ‌کدوم. پیش خودم می‌مونه، می‌ذارمش توی اتاقم، هر وقت خواستین می‌تونین نیگاش کنین.»

اما چشمش می‌افتد به جعبهٔ دیگری که برایش آشنا نیست. کادوی ما را نصفه‌کاره رها می‌کند تا جعبهٔ جدید را باز کند. بازش می‌کند و می‌بیند درست مثل همان عروسک باربی بزرگی است که داده بودش به آن زن فقیر.

یک‌باره ازخوشحالی جیغ می‌کشد و عروسک را به بغل می‌گیرد و چندین بار به هوا می‌پرد. آن‌را به سینه‌اش فشار می‌دهد و با شادی می‌گوید:  

‎“Thank you, Santa! Thank you. Santa!”               ‎                    

بغلش می‌کنم و می‌گویم: «این به‌جای همون عروسکیه که دیروز دادی به اون خانومه.»

بعد برای مامانش تعریف می‌کند که عروسکش را به چه کسی داده است.

بستهٔ دیگری را که زیر درخت کریسمس گذاشته، نشان می‌دهد و می‌گوید: «برای مامان‌بزرگ هم لگو خریدم، تا وقتی میاد خونمون باهاش بازی کنه.»

بالاخره بستهٔ ما را جلو می‌کشد و باز می‌کند، دوباره می‌گوید: «این مال تو و مامانه.»

تخت‌خواب کوچکی است که دو عروسک باربی زن و مرد در آن دراز کشیده‌اند و بچهٔ کوچکشان هم وسط آن‌هاست. روبانی را که دختر همسایه دور تخت‌خواب کشیده است، باز می‌کند و شروع می‌کند بچه را چرخاندن. گاهی همان‌طور خوابیده رویش را به‌سمت عروسک مرد می‌کند و بعد برش می‌گرداند تا رویش به عروسک زن باشد.

بساط صبحانه هنوز روی میزاست. می‌روم به اتاقم تا لباسی عوض کنم و به مادرم سری بزنم.     

دوساعت بعد که برمی‌گردم، آن‌ها هم آماده شده‌اند تا به خانه‌شان بروند. این‌بار موهایش را نبسته است، اما با یک جور لاقیدی قشنگ که طبیعت اوست به تل قرمزرنگش دست می‌کشد تا مطمئن شود موها، روی پیشانی‌اش نریخته است. کت پشمی ‌و شال‌گردنش را انداخته است روی پیانوی کنار راهرو. دست مادرش را که دولا شده است تا کفش او را جلوی پایش بگذارد می‌کشد و او را بلند می‌کند: «مامان… مامان… صبر کن، کارت دارم.» آن‌وقت با شتاب از ما می‌خواهد تا قبل از رفتن، یک بار با او سه‌تائی عروسک‌بازی کنیم. ما را کشان‌کشان به‌سمت اتاق خواب من می‌برد. هاج‌وواج مانده‌ایم که چه‌کار می‌خواهد بکند. همین که درچارچوب در می‌ایستیم، تروفرز می‌پرد روی تخت من و دراز می‌کشد، چشم‌هایش رامی‌بندد و دست‌هایش را از دو طرف باز می‌کند.

«مثل عروسک‌هائی که براتون خریدم، مامان بیا تو این‌وربخواب، بابا تو هم اون‌ور من. یالا زود باشین.»

منتظر جواب ما نمی‌ماند.

بعد برمی‌گردد و دمر می‌شود. چشمانش را با دست می‌پوشاند. قنبل می‌کند و سرش را روی بالش فشار می‌دهد.

تا سه می‌شمرم: «یک… دو… سه…»      

ارسال دیدگاه