دکتر مریم اسحاقی – ایران « عاشق دارم… عاشق دارم…» زن غلتی توی تخت زد. پلکهایش را بر هم گذاشت و لبخند زد. صدای قلبش را میشنید. دلش میخواست بدود. ساعت سه صبح بود و هنوز خوابش نمیبرد. میتوانست بلند شود و بدود. میتوانست ساعتها به خودش توی آینه خیره بماند و لبخند بزند. میتوانست بدون دلهره و تشویش با صدای بلند بخندد. چقدر ترکهای گوشهٔ دیوار زیبا بودند. چقدر صدای جیغ و گریهٔ دختربچهٔ…
بیشتر بخوانیدداستان کوتاه
جعبهای «گل بنفشه» – داستان کوتاهی از فرزانه بابایی
فرزانه بابایی – ایران «زیر بغل مستو هر چی بیشتر بگیری، تلوتلوش رو بیشتر میکنه!» این جمله را گفت تا از فشار آن لحظه خلاص شود. حالِ خودش را نمیدانست؛ خشمگین بود؟ نگران؟ یا… سرش را به نشانهٔ انکار تکان داد. هیچ احتمال دیگری وجود نداشت، فقط کافی بود چند دقیقهٔ دیگر صبر کند تا همهچیز تمام شود و بعد… و بعد چی؟ از خودش بیشتر عصبانی بود، از اینهمه: یا، شاید، احتمال… از این…
بیشتر بخوانیدحکایت افت اخلاق کاری
حکایت افت اخلاق کاری (Anekdote zur Senkung der Arbeitsmoral) هاینریش بل (Heinrich Böll) برگردان: علیاصغر راشدان – فرانسه در باراندازی در سواحل غربی اروپا، مردی با لباسی فقیرانه توی قایق ماهیگیریاش دراز شده بود و چرت میزد. گردشگری شیکپوش فیلم تازهٔ رنگیای توی دوربینش میگذارد که از آسمان آبی، دریای سبز دلپذیر، قلههای سفید پوشیده از برف، قایق سیاه ماهیگیری و کلاه قرمز ماهیگیر، عکسهای باحالی بگیرد. چیلیک. دوباره چیلیک. تا سه نشه، بازی نشه،…
بیشتر بخوانیدملاقات عشق
مهدی حبیبالله – ونکوور ۱ شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان میداد. پاسداران خاموشی از دخمههای خود بیرون خزیده و خیابانهای شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ وحشت پراکنند و بر گذرگاههای عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک. با پدیدارشدن اولین طلیعههای خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگهای خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و…
بیشتر بخوانیدمن گمان میکنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی شیلسر
علیرضا غلامی شیلسر هنوز باور ندارم که به همه لگد میزنم. مگر میشود دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در روز روشن به عابران پیاده، همکلاسیها وهمکارانش لگد بزند، و بهجای سلام برایشان سر تکان دهد. نمیدانم به چه دلیل زبان شیوای فارسی را فراموش کردهام و مدام عَرعَر میکنم. و از همه بدتر، در روز روشن مقابل چشمان وحشتزدهٔ یک محله، کنار دیوار دانشگاه قضای حاجت مینمایم. واقعاً مایهٔ تأسف است آدمی فرهنگی، که چندین…
بیشتر بخوانیدخانم هیچ – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران (۱) سوئیچ را که میچرخانم، خانم هیچ میآید مینشیند کنارم و در ماشین را گرومب میبندد و میگوید: «حالم بهم میخوره از سر و ریختت! مانتوی دیگهای نداشتی تنت کنی؟ مانتوی کوتاه میپوشیدی، راحتتر نبودی؟» میگویم: «توی محیط کار؟ آخه اون برای بیرونِ شهره.» ابرو بالا میاندازد و لب و لوچهاش را آویزان میکند: «تو هم با این حرفا! میدونی مشکلت چیه؟ همهش توی قید و بند اینی که دیگران…
بیشتر بخوانیدداستانک جدید و منتشرنشدهای از رضا کاظمی: مرغ دریایی
رضا کاظمی – ایران نشسته بود پشت میز، نگاهش از پنجره راه کشیده رفته بود تو آسمان؛ خیره به نقطهای مبهم. سیگارش هم تو جاسیگاری بَرا خودش دود میکرد. هنوز تو آسمان بود که صدایی شبیه برخورد سنگریزه و فلز کشیدَش آوردش پایین، و دوباره بُرد و نشاندش پشتِ میز. سیگارش به فیلتر رسیده، خاموش شده بود. صدای سنگریزه مقطَّع و یکبَند تکرار میشد. انگار کسی روی شیشه ضرب گرفته باشد. از جاش پا شد،…
بیشتر بخوانیدتختخواب سهنفره
داود مرزآرا – ونکوور دخترم با مادرش زندگی میکند، منتها این چند روز تعطیلات کریسمس را آمده است پیش من. مادرش هم قول داده بود امروز، که روز کریسمس است، به ما ملحق شود. خوشبختانه آمد. برای دخترمان یک کادو آورده بود و برای من گل میخک. به باور زنم، گل میخک بهمعنای نوعی رفاقت است. او مدتهاست که با گل رز میانهای ندارد. انگار گل رز برای او معنیاش را از دست داده…
بیشتر بخوانیداعظم – مهرداد – مریم – داستان کوتاهی از بنفشه حجازی
بنفشه حجازی – ایران بیا دیگه، مریم! میخوام نامهٔ زنتو بخونم! ولش کن! «مریم جون سلام! خوبی خانوم؟ خوشی؟ میدونم این روزها خیلی خوبی و احساس میکنی نو شدی و زندگی تازهای داری. خدارو شکر. دیدی مریمی، خدا بزرگه و جواب نیاز بندههاش رو میده. یادته نوشتم مریمی امید داشته باش، همه چی درست میشه؟ هان، دختر خوب؟ یه وقت ناشکری نکنی ها. فقط توی زندگی خداست که آدم رو یه لحظه تنها نمیذاره. مریم…
بیشتر بخوانیدداداش بزرگه
رحمان چوپانی – ایران داداش گفت: «بنویس هیچ چیزی مثل توصیههای یک خونوادهٔ دلسوز و صمیمی نمیتونه تو انتخاب همسر به آدم کمک کنه». بعد پتوشو رو سرش کشید و گفت: «چراغو خاموش کن لطفاً!» خیلی وخته که داداش شبا قبل از خوابیدن با من حرف میزنه. من حرفاشو تو دفتر یادداشتم مینویسم. گاهی وختا هم اتفاقایی رو که تو خونه میبینم مینویسم؛ حرفای مامان و بابا، یا عزیز و آبجی. معلم انشامون یه روز…
بیشتر بخوانید