داود مرزآرا – ونکوور در زمانهای خیلی خیلی دور، آنوقتها که ما نبودیم، خورشید و ماه با هم ازدواج کردند و ستارگان از آنان بهوجود آمدند. این دو در صلح و صفا بودند تا خورشید زن تازهای گرفت، از آنوقت بود که ماه خشمگین شد و از شوهرش دوری گزید. زمین تنها بـود، کسی هم بـه خواستگاریاش نمیآمد و داشت کمکم به پیردختری تبدیل میشد. او تصمیم گرفت تا هر طور شده خورشید را به…
بیشتر بخوانیدداستان کوتاه
دزد بعدی ماگادان – داستان کوتاهی از ولادیسلاوا کُلوسوا
نوشتۀ: ولادیسلاوا کُلوسوا [۱] برگردان: داود مرزآرا – ونکوور درِ لوکسی که از چوب بلوط بود، برایشان خیلی گران تمام شده بود. دری بود با نوار و حاشیههای چوبی که نشان میداد خیلی چیزها پشتش هست: یک تختخواب، یک مبل، یک گنجه، یک تلفن، یک تلویزیون بیستسالۀ پرسروصدا و دو زن هشتادوسهساله. او در دو سال گذشته هفتمین دزد بود. با همان اطمینان که فصلها سر میرسیدند، آنها هم میآمدند. لووزی هنوز در رختخواب بود،…
بیشتر بخوانیدمن تشنهٔ معصومیتام – داستان کوتاهی از رومن گاری
برگردان: غزال صحرائی زمانی که تصمیم گرفتم خود را از دنیای متمدن و ارزشهای دروغین آن بیرون بکشم و به یک جزیرهٔ آرام، روی صخرهای مرجانی، در کنار تالابی نیلگون، فرسنگها بهدور از دنیای سودجو و منفعتطلبی که تماماً معطوف به منافع مادی بود، پناه ببرم، بهدلایلی دست به اینکار زدم که فقط سرشتهای سخت را به حیرت وامیداشت. تشنه و جویای معصومیت بودم. نوعی نیاز به گریز از این اتمسفر رقابت بیامان و جنگیدن…
بیشتر بخوانیدروایتی زنانه – داستان کوتاهی از فوزیه رجبی
فوزیه رجبی – ونکوور … زن حرام شده بود و همهٔ سکههای دوریالی توی قوطی فیلم سیوششتایی فوجی هم. قوطی سیاه بود و روی در و بدنهاش رنگهای نارنجی و بنفش داشت. سکهها را از دکهٔ روزنامهفروشی میدان ترهبار خریده بود. توی اتوبوسی که به غسالخانه میرفت، مراسم آیینیِ جاانداختن فیلم را اجرا کرده بود. هر بار قوطی فیلم را به دماغش میچسباند و بو میکشید، مثل مادرش که هر بار کبریت سوخته را بو…
بیشتر بخوانیدلوکوموتیودوست داشتنی – داستان کوتاهی از فرانتز هسل
نویسنده: فرانتز هسل (Franz Hessel) (۲۱ نوامبر ۱۸۸۰ – ۶ ژانویه ۱۹۴۱، نویسنده و مترجم آلمانی) برگردان: علیاصغر راشدان – فرانسه این یک داستان کوتاه مدتی است در شهری حومهای، اما بههرحال توی پاریس اتفاق میافتد. من فقط از طریق شایعات شنیدهام. در جنوب شهر، ایستگاه قطاری بود، تکهٔ کوچکی که روی زمین امتداد مییافت. کپهای خانه، باغچههای گیاهی، دیوارها تا روستاهای یکشنبهها که رزهای فونته و رابینسون و امثالشان نامیده میشدند، امتداد داشتند. ایستگاه،…
بیشتر بخوانیدپسری که نمیخواست هجدهساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری
زهره بختیاری – ونکوور پدر: «این پسرعصبانی که میشه، هیچکس جلودارش نیست.» مادر: «اما، تو دلش هیچی نیست. خیلی مهربونه بچهام.» پدر :«گاهی از در دروازه تو نمیاد و گاهی از سوراخ سوزن هم رد میشه.» مادر: «مال سنشه. تو سن بلوغه! دست خودش نیست. بزرگتر که بشه، درست میشه.» پدر: «قبول. اما آخه این کارهائیکه میکنه عاقبت نداره.» * * * * * با صدای بازشدن در آهنی از خواب پرید و آخرین چرتش…
بیشتر بخوانیدنقطهٔ سرخ – داستان کوتاهی از فرزانه کرمپور
فرزانه کرمپور چراغ سردر ساختمان خاموش بود. دست توی کیف برد و دنبال کلید گشت. گربهای از روی دیوار با صدای خفهای جلوی پاش پرید. به در تکیه داد و خیس عرق شد. چشمهای سبز گربه در تاریکی درخشید. دستگیرهٔ در را گرفت، در را جلو کشید و کلید را در قفل چرخاند. پا به راهرو گذاشت و در آخرین لحظه به کوچه نگاه کرد. تابلوی رستوران سر خیابان، با نور زرد و سرخ و…
بیشتر بخوانیدفرجام گلنگدن، اسب کهر و سوار کُمِسَریاش در کمی مانده به مقصد
سام م. سرابی – ونکوور حالا که ۱ سال و ۱۳ ماه و ۳۸ روز و ۴۲ ساعت از تابآوردن کابوسهات میگذرد، بیا و خیرِ سرت اعتراف کن به زخمی که کهنه نمیشود لعنتی. آنهم وقتی تکیهگاهت بیخبرِ قبلی، به دشنهٔ استحالهشده، بنشیند روی گُردههای لرزانت… بیا و بگو که همهچیز از آن فرودگاه لعنتیِ ونکوور شروع شد، از حسی که بیخبر قبلی سوارت شده بود تا منِ راوی لحظهای را تصور کنم در تناسخ…
بیشتر بخوانیدنشانی – داستان کوتاهی از مرجان ریاحی
مرجان ریاحی – ایران از همان روزهای بچگی میدانستم یک جای کارمیلنگد، از همان وقتی که مادر و پدر اصرار داشتند که پدر و مادرم هستند و خواهر به من میگفت، داداش! مطمئن بودم این کلمات سرجایشان نیستند. یک جای کارشان اشکال داشت. بند محکمی بین خودم و پدر و مادر و خواهر حس نمیکردم، دیگر چه برسد به عمه و عمو و خاله. همان روزها، چند بار یواشکی همهٔ آلبومها را بررسی کردم و…
بیشتر بخوانیدعروس – داستان کوتاهی از علیاصغر راشدان
علیاصغر راشدان – فرانسه ایستگاه اصلی شهر، شهریست. ساعت قدنمای بزرگی دارد. دور و اطرافش محوطهٔ بزرگیست که تابلوهای برنامهٔ رفتوبرگشت قطارها به سراسر اروپا عرض اندام میکنند. محوطهٔ زیر ساعت را میگویند «ترف پونک» (میعادگاه). همیشه و مخصوصاً حولوحوش غروب شلوغ است. دو طرف ساعت ترف پونک را فروشگاه و رستوران و کافههای گوناگون در خود گرفته. کافهای رودرروی ساعت ترف پونک هست. هفتهای یکی دو روز قهوهٔ عصرگاهم را تو این کافه مینوشم….
بیشتر بخوانید