هانیبال الخاص – رنگ، نقاشی، عشق به زندگی

هانیبال الخاص – رنگ، نقاشی، عشق به زندگی

حمیدرضا یعقوبی – ونکوور سال ۱۳۵۸ است، فکر می‌کنم اسفندماه. خیابان تخت‌ جمشید، طالقانی امروز، دیوار ضلع جنوبی سفارت آمریکا که حالا به آن لانهٔ جاسوسی می‌گویند. زیاد به امجدیه می‌رفتم. یک‌بار بعد از امجدیه، از جلوی فروشگاه ورزشی «جدیکار» رد شدم، به‌طرف تخت جمشید و برای اولین بار دیدمش؛ مردی متوسط‌ قامت، کلاه فرانسوی (برت) به سر، با نزدیک به نیم قرن اندوختهٔ زندگی‌اش و طمأنینه‌ای خاص مشغول بود به نقش‌دادنِ شاهکاری بر دیوارِ…

بیشتر بخوانید

جوالدوز – کارشناسان همه‌فن‌حریف

جوالدوز – کارشناسان همه‌فن‌حریف

دوستان عزیز، جوالدوز هستم، دامت برکاته. پدر در شیراز بازنشسته شد. کشور آبستن اتفاقات جدید شده بود. چپ و راست و میانه و از این جور حرفا. اما چیزی که مهم بود، مسئلهٔ اقتصاد خانواده بود. کار جدید پدر تازه بعد از بازنشستگی شروع شد. من هم تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم و باید بین رفتن به دانشگاه و سربازی و درافتادن با چالش کنکور و فرار از دورهٔ اجباری دست و پنجه نرم…

بیشتر بخوانید

کاریکلماتور

کاریکلماتور

داود مرزآرا – ونکوور گل‌های قالی به‌قدری زیبا و طبیعی بافته شده بود، که زنبورها رویش می‌نشستند. چون دل گرمی نداشت، از هر کاری که می کرد زود دل‌سرد می‌شد. خیلی‌ها در دانشگاه آزاد اسیر شدند. دو ریل راه‌آهن شکایت پیش قاضی بردند که چرا قطار بین آن‌ها فاصله انداخته است. کمان به‌خاطر تیر، کمر راست نمی‌کند. برای رسیدن، راهی به‌جز رفتن نیست. نوار قلبم را در ضبط صوت گذاشتم تا صدای زندگی را بشنوم….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها

دنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها

رژیا پرهام دخترک پنج‌سالهٔ مهدکودکم اصرار داشت که بانکِ پدر و مادرش بانک خوبی نیست و به آن‌ها پول کمی می‌دهد. او مطمئن بود عوض‌کردن بانک انتخاب خوبی است چون در آن‌صورت پدر و مادرش به اندازهٔ کافی برای تفریحات بهتر و بیشتر پول خواهند داشت. توضیح دادم که پدر و مادرت کار می‌کنند، حقوق می‌گیرند و بانک رابطی است بین آن‌ها و محل کارشان. اول باور نکرد و دلیل آورد که پدر و مادرش…

بیشتر بخوانید

ملاقات عشق

ملاقات عشق

مهدی حبیب‌الله – ونکوور ۱ شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان می‌داد. پاسداران خاموشی از دخمه‌های خود بیرون خزیده و خیابان‌های شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ  وحشت پراکنند و بر گذرگاه‌های عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک. با پدیدارشدن اولین طلیعه‌های خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگ‌های خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و…

بیشتر بخوانید

اعلام نتایج مسابقهٔ عکاسی «من کانادا هستم»

اعلام نتایج مسابقهٔ عکاسی «من کانادا هستم»

اطلاعیهٔ «کانون فرهنگی هنری یارا» دربارهٔ اعلام نتایج مسابقهٔ عکاسی «من کانادا هستم» با تبریک فراوان به سه برندهٔ مسابقهٔ عکاسی با عنوان «من کانادا هستم» که به وسیلهٔ کانون فرهنگی هنری یارا برگزار شد، به‌عرض شما دوستان گرامی در اقصا نقاط کانادا می‌رسانیم که تعداد ۱۰۴ عکس برای شرکت در این مسابقه ارسال شد و از بین این تعداد، سه عکس که از نظر ارتباط با موضوع، کادربندی، ترکیب‌بندی و نگاه تازه و بدیع…

بیشتر بخوانید

اردوگاه گرسنگی در یاسلو – شعری از ویسواوا شیمبورسکا

اردوگاه گرسنگی در یاسلو – شعری از ویسواوا شیمبورسکا

برگردان: لیلای لیلی بنویس‌اش، بنویس. با جوهر معمولی بر روی کاغذ معمولی: به آن‌ها غذایی داده نشد، آن‌ها همه از گرسنگی مُردند. «همه. چند نفر؟ آن‌جا چمنزار وسیعی‌ست. چقدر علف برای هر یک؟» بنویس: نمی‌دانم. تاریخ بقایای استخوان‌هایش را با اعداد گرد می‌شمرد. هزارویک می‌شود یک‌هزار گویی آن یک هرگز وجود نداشته است: جنینی تخیلی، گهواره‌ای خالی، «الف – ب – پ»ای هرگز خوانده نشد، هواست که می‌خندد، گریه می‌کند، رشد می‌کند، هیچ‌وپوچی که از…

بیشتر بخوانید

من گمان می‌کنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی‌ شیلسر

من گمان می‌کنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی‌ شیلسر

علیرضا غلامی‌ شیلسر هنوز باور ندارم که به همه لگد می‌زنم. مگر می‌شود دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در روز روشن به عابران پیاده، همکلاسی‌ها وهمکارانش لگد بزند، و به‌جای سلام برایشان سر تکان دهد. نمی‌دانم به چه دلیل زبان شیوای فارسی را فراموش کرده‌ام و مدام عَرعَر می‌کنم. و از همه بدتر، در روز روشن مقابل چشمان وحشت‌زدهٔ یک محله، کنار دیوار دانشگاه قضای حاجت می‌نمایم. واقعاً مایهٔ تأسف است آدمی فرهنگی، که چندین…

بیشتر بخوانید

ملکه‌ای پابرهنه

ملکه‌ای پابرهنه

حمیدرضا یعقوبی – ونکوور بزرگی می‌گفت گذشتهٔ زندگی، تجربه است و آینده‌اش رؤیا، اما وقتی رؤیا به‌صورت واقعیت در زمانِ حال می‌نشیند، کام زندگی شیرین می‌شود. سالیانی دور که در زمرهٔ افسران رده‌پایین به‌روی کشتی‌های تجاری اقیانوس‌پیما فعالیت می‌کردم، ذهن سال دقیق را یاری نمی‌کند اما اوایل دههٔ ۷۰ شمسی و ۹۰ میلادی بود، که به‌واسطهٔ روابط خاکستری‌رنگ ایران و مصر و نوع محمولهٔ کشتی، به جای گذر از کانال سوئز و از طریق مدیترانه،…

بیشتر بخوانید

جوالدوز – انتحاری‌های مجازی

جوالدوز – انتحاری‌های مجازی

کمتر کسی رو می‌شه پیدا کرد که از شیراز خاطرهٔ خوشی نداشته باشه. مردم شیراز بسیار مهمون‌نوازند و به این خصوصیت شهرهٔ آفاق. خیلی زود خونوادهٔ ما جای خودشو تو دل شیرازیا باز کرد. تقریباً توی کوچه همه با ما دوست شدن. خصوصاً مادرم دوستای خیلی زیادی پیدا کرد و از این بابت خیلی خوشحال بود. یادمه درست از زمان ورود به شیراز مدام چشم‌چشم می‌کردم تا شاید آقای ضابطی رو ببینم. اصلاً شیراز برای…

بیشتر بخوانید
1 121 122 123 124 125 132