جوالدوزم، دامت برکاته اینبار میخوام یه جوالدوز محکم بزنم! از اونایی که فکر کنم چند روزی دردش همراتون باشه. خودم که بهش فکر میکنم، حسابی دردم میگیره. اما اول گریزی بزنم به خاطرات، یه ریزه گرم شید تا بعد… سال دوم تحصیل با یکی دو تا از همکلاسیا از خوابگاه زده بودیم بیرون و اتاقی هیجدهمتری بالای خونهای قدیمی رو تو محلّهٔ «پل چوبی» تهران اجاره کرده بودیم. راه ورود از پلههای فلزی کنار حیاط…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
کوچهپسکوچههای ذهن من – دورِ باطل
مژده مواجی – آلمان یونیفرم مدرسه را میپوشم و سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. رادیو اخبار پخش میکند. نان تازه را تکه میکنم، با کارد تکهای پنیر میبرم و با گردو لای لقمه میگذارم. اخبار که تمام میشود، گویندهٔ رادیو با هیجان پیامی را جهت کمک به گرسنگان آفریقا اعلام میکند: گرسنهٔ آفریقا فریاد میزند: «کاسهٔ من خالیست.» به مادرم نگاه میکنم که با اخم میگوید: «آخه سر صبحانه، این پیامها…» چای را سر میکشیم….
بیشتر بخوانیدچشمهای غلتان – شعری از نیکی فتاحی
نیکی فتاحی – ونکوور خسته از نگاه ویرانههای سیمانی چشمانم را در دستانم میگذارم و زانو میزنم آب رود مرا به عبور تا کرامت بیدریغ دریا میخواند با سرود شرشر نوید و بشارت دشتهای گسترده دیدگان خسته را به آب رود میدهم و او به عبور آرامی میبرد از من به پهنهٔ دوردستترین دشتها به شیار بیدسترسترین درهها از میان استوارترین کوهها چشمان مرا آزادی اینچنین در تصور نبوده هرگز و کبوتران تشنه از دیدگانم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – سمت و سوی بزرگشدن
رژیا پرهام – ادمونتون امروز یک بلوز خوشرنگ و قدیمی خودم را که قابل استفاده نبود، برای کاردستی در اختیار بچهها گذاشتم که قیچی کنند و هر طرحی که میخواهند ازش در بیاورند. یکی از بچههای سهسالونیمه بهمحض دیدنِ بلوز، گفت: «رژیا، یادمه اینو قبلاً پوشیدی، دیگه بزرگ شدی و اندازهات نیست؟» با ژستی جدی مقولهٔ رشد آدمها تا سنی خاص را باز کردم و در موردش توضیح دادم… دخترک بدون اینکه جوابی بدهد،…
بیشتر بخوانیدعروس – داستان کوتاهی از علیاصغر راشدان
علیاصغر راشدان – فرانسه ایستگاه اصلی شهر، شهریست. ساعت قدنمای بزرگی دارد. دور و اطرافش محوطهٔ بزرگیست که تابلوهای برنامهٔ رفتوبرگشت قطارها به سراسر اروپا عرض اندام میکنند. محوطهٔ زیر ساعت را میگویند «ترف پونک» (میعادگاه). همیشه و مخصوصاً حولوحوش غروب شلوغ است. دو طرف ساعت ترف پونک را فروشگاه و رستوران و کافههای گوناگون در خود گرفته. کافهای رودرروی ساعت ترف پونک هست. هفتهای یکی دو روز قهوهٔ عصرگاهم را تو این کافه مینوشم….
بیشتر بخوانید«برترین نمایش انیمیشنی» در سینما ریوی ونکوور
محمدرضا فخرآبادی – ونکوور شاید ران دایموند در مقام تهیهکننده و مدیر تولید در صنعت انیمیشن جهان چهرهٔ چندان شناختهشده و معروفی نباشد، اما قطعاً بهعنوان بنیانگذار شرکت Acme Filmworks نام ماندگاری خواهد بود، چرا که از سال ١٩٨٨ تاکنون هر سال بهترین انیمیشنهای کوتاه ساختهشده در سراسر جهان را انتخاب کرده و آنها را در قالب مجموعهای با عنوان «برترین نمایش انیمیشنی» (The Animation Show of shows) بهدست علاقهمندان انیمیشنهای کوتاه رسانده است. خوشبختانه…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – سعی کن همیشه خودت باشی
دوستان عزیز، جوالدوز هستم، دامت برکاته. اولینباری که به سالن تئاتر رفتم خیلی بچه بودم، شاید پنج یا شش سالم بود. سالن تئاتر مربوط به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود و قصه، اقتباسی بود از کلیله و دِمنه. کمی که بزرگتر شدم، مادرم من و برادرم رو حداقل ماهی یه بار به تئاتر میبرد. خیلی از مفاهیم عمیق زندگی رو که بعدها در کتاب نویسندگان بزرگ مطلبی در موردش خوندم، از دلِ همین…
بیشتر بخوانیدشعری از مجموعهٔ «گل سرخ جداشده و باقی اشعار» پابلو نرودا
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه اگر هر روز درون هر شب فرو میافتد در جائی چاهی هست که در آن، روشنائیْ محصور مانده باید نشست روی طوقهٔ آن چاهِ سایهگون و صبورانه صید کرد نوری را که در آن ناپدید گشته است…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گیوههای خوشبختی
مژده مواجی – آلمان – «چه بوی خوش قهوهای!» وارد خانهاش که شدم، بوی قهوه فضا را پر کرده بود. قهوهساز خرخرکنان آخرین قطرههای آب را پمپ میکرد. زنگ زده بود که به دیدنش بروم، با هم گپی بزنیم و قهوهای بخوریم. بهطرف اتاق پذیرایی رفتم، اتاقی با دکوراسیون ایرانی-آلمانی .کوسنهای تکهدوزیشدهٔ ایرانی با رنگهای شادشان بهروی مبل آبیرنگ، مرا دعوت به نشستن میکردند. خودم را در میانشان جا دادم. چشمم به گیوههای کوچک تزئینی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پیشنهاد ازدواج غیرمنتظرانه
رژیا پرهام – ادمونتون یکی از بانمکترین پیشنهاداتی که ممکن بود در آخرین روزهای سیوششسالگی از طرف آقای جوان چهارسالهای طرح شود، امروز دریافت کردم. پسرک بیمقدمه پرسید: ”Razhia, Do you marry me?” (رژیا، با من ازدواج میکنی؟) و از آنجایی که اولین بار بود حرفی با این مضمون را ازش میشنیدم، سعی کردم خندهام را کنترل کنم و در عین حال که قند توی دلم آب میشد و حس پروانهای و… که «آخی…
بیشتر بخوانید