کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

مژده مواجی – آلمان

(۱)
خبرهای دنیا مرا به یاد حیاط خانهٔ قدیمی‌مان در بوشهر می‌اندازد. حیاطی پر از نخل، نقطه‌ای از کرهٔ غول‌آسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمت‌آمیزی با هم داشتند. گربه‌ها تمام روز آنجا پرسه می‌زدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند به‌محض پهن‌کردن سفره صف بکشند و آن‌قدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آن‌ها چیزی عایدشان بشود. مرغ‌ها، خروس‌ها و دوتا مرغابی‌ها (بتول و بهنام) سرشان در لاک خودشان بود. پشه‌ها که خون ما را در تابستان می‌مکیدند، طعمهٔ مارمولک‌ها می‌شدند. قدرت تکثیرشان آنچنان بالا بود، که هیچ خللی به رشد جمعیتشان وارد نمی‌کرد. مورچه، مگس، عنکبوت و کرم خاکی زندگی مشابهی همچون پشه داشتند. مار، عقرب و هزارپا نیز حضورشان را گاه‌گاهی به تماشا می‌گذاشتند. کبوترها و گنجشک‌ها هم‌نشین‌های موقتی بقیه بودند.

راز بقا به‌نحوی جریان داشت. گل و گیاهان نیز چشم‌انتظار پدرم بودند تا دستی به سر و رویشان بکشد، قد بکشند و همزیست جانوران باشند. 

پدرم آهی کشید و از خواندن روزنامه دست کشید. به‌طرف باغچه‌ها رفت تا حصار نیمه‌تمامشان را نصب کند. 

– روزنامه پر از اخبار ناگوار است. دنیا به گند کشیده شده.

مادرم دانه‌های پرنده‌ها را در ظرف غذایشان خالی کرد و با برافروختگی گفت: «کار دنیا مثل کش تنبان شده. کش تنبان باز شده و در رفته. حیف! کاش می‌شد مدتی کدخدایی کنم. مهم نیست که زنم. شیر که از بیشه بیرون می‌آید، نر و ماده ندارد.» 

پدرم خاک‌های باغچه را زیرورو کرد. سر و کلهٔ تعدادی کرم خاکی پیدا شد که در هم تنیده بودند.

– از کجا شروع می‌کنی؟

– کله‌گنده‌های دنیا را باید به خانهٔ سالمندان یا به جبهه جنگ فرستاد تا شاید این‌طوری بفهمند که چقدر زندگی باارزش است. آن‌ها غیر از جنگ راه‌انداختن کار دیگری بلد نیستند. 

پدرم خاک‌های دور حصار را با پشت بیلچه کوبید و دستی به پیشانی‌اش کشید: 

– ولی کش تنبان بدجوری در رفته. 

مادرم که مارگیر ماهری بود، نفسی تازه کرد:

– با زبانِ خوش می‌شود مار را از توی سوراخ کشید بیرون. کش تنبان که چیزی نیست. 

پشت حصار کرم‌های خاکی به درون خاک خزیدند. آن‌ها نه می‌دیدند، نه می‌شنیدند و نه دهانی برای گفتن داشتند.

* * * * * 

(۲)

چند روز پیش در جمعه‌بازار محلهٔ شهر هانوفر گفت‌وگوی دو نفر توجهم را جلب کرد. فروشنده‌ای آلمانی که همیشه بساط انواع سیب‌ها را داشت، با شروع فصل مرکبات، فقط دو نوع نارنگی برای فروش گذاشته بود. یکی از مراکش و دیگری از اسرائیل. نارنگی‌ها تفاوت ظاهری چندانی نداشتند. آنچه متفاوت‌شان می‌کرد، مکان کشت آن‌ها بود. خریدارها به نارنگی‌ها نگاهی می‌انداختند، آن‌ها را توی دست می‌گرفتند و بو می‌کشیدند.

یکی از خریدارها گفت: «من نارنگی مراکشی می‌گیرم. نارنگی دیگر بوی کشت در سرزمین‌های اشغالی می‌دهد.»

خریدار دیگر آهی کشید و گفت: «نارنگی اسرائیلی می‌خرم. بوی عذاب وجدان تاریخ سیاه آلمان در جنگ جهانی می‌دهد.»

* * * * *

(۳)

این روزها فضا تغییر کرده است؛ در واقع از هفتۀ دوم اکتبر. سوار مترو شدم که به سر کار بروم. به صفحۀ مانیتور در مترو نگاه می‌کردم که اخبار و اطلاع‌رسانی‌ها پشت سر هم روی آن اعلام می‌شد. اعلام برنامه‌های تئاتر شهر هانوفر، سیرک، تبلیغات تجاری شهر، دمای هوا تا به اخبار جهان که رسید، اخبار جنگ در خاورمیانه در صدر خبرها بود. چند سطری خواندم. خبرهایی خونین اما یک‌طرفه. رویم را برگرداندم، به پیرامونم نگاه کردم و از پنجره به رفت‌وآمد مردم. در ذهنم سه‌تا میمون سمبولیک ژاپنی نقش می‌بندد. میمون‌هایی که یکی دهانش را بسته، دومی گوشش و سومی دست روی دهانش گذاشته است. غبار ترس روی خیلی‌ها نشسته؛ ترس از عواقب ناشی از برداشتن دست‌ها. برداشتن دست از روی دهان و پریدن واژه‌ای که سوءتفاهم ایجاد کند. در دنیایی که مملو از سؤتفاهم‌هاست، سیاه و سفید دیدن، بی‌آنکه میانه‌ای وجود داشته باشد. 

دوست دارم ذهن آدم‌ها را بخوانم. اما چه کار سخت و ناممکنی، وقتی دست‌ها روی چشم‌ها، گوش‌ها و دهان‌ها است.

ارسال دیدگاه