یادداشتی بر داستان «بهار آبی کاتماندو»، نوشتهٔ شهرنوش پارسی‌پور

نیکی فتاحی – ونکوور

داستان کوتاه «بهار آبی کاتماندو» (این داستان را در اینجا بخوانید) داستانی ا‌ست پرابهام و نمادین که در سطح نخست، بخشی از زندگی یک زن را روایت می‌کند و در سطوح زیرین، موضوعاتی‌ را که از طریق نشانه‌ها و نمادها به مخاطب ارائه می‌گردد. راوی داستان خودِ زن است و از زاویهٔ دید اول‌شخص به بیان ماجرا می‌پردازد. ابهامات، استعارات و نمادهایی که در این داستان وجود دارد، آن را به اثری چندوجهی و نفسرپذیر تبدیل می‌کند، به‌طوری‌که شاید بتوان گفت به تعداد خوانندگان داستان، برای آن تعبیر و تفسیر ممکن است. هر مخاطب بنا بر دیدگاه خویش در آن معنایی می‌یابد که طبق نمادها و استعاراتی که به ذهنش متبادر شده، شکل گرفته است. بنابراین این یادداشت، تنها وجوه اندکی از این معانی را در بر می‌گیرد.

در داستان «بهار آبی کاتماندو»، با ساختاری سمبلیک و استعاری مواجه‌ایم. در قسمت‌هایی از آن، نویسنده توانسته تکنیک‌های روایی ادبیات جادو را به کار ببرد و به‌زیبایی و گیرایی اثر بیفزاید. همچنین با استفاده از این روش، روحیات خیال‌پرورانه و شاعرانه‌ٔ شخصیت زن نیز برایمان نمایان‌تر می‌شود. برای مثال در جایی زن می‌گوید: «من با روزنامه به اینجا و آنجا می‌روم. به شیلی و بولیوی. در جنگل‌های بولیوی، روزنامه را روی زمین پهن می‌کنم و روی آن می‌خوابم تا گزنه‌ای، چیزی مرا نزند.»

زندگی زن در یک اتاق دربسته خلاصه می‌شود. گویی زندگی او زندانی بیش نیست. مردی که شاید شوهر اوست (این مرد حتی می‌تواند نمادی از پادشاه یک کشور، رهبر، پدر، و به طور کلی مردسالاری باشد)، و از عشق و همدلی بویی نبرده و مرده‌ای بیش نیست، روی تخت خوابیده: «از وقتی‌که من به یاد دارم، این مرد مرده بوده است.» او تجسم و سمبلی‌ است از استبداد و حکومتی خفقان‌آور. زن تحت سلطهٔ سیاه این مرد اسیر است و کاری از او بر نمی‌آید. سایهٔ مرد در طول داستان سنگینی می‌کند. نمایش جزئیات لباس مرد که گرچه از پارچه‌های نفیس دوخته شده، اما بدسلیقه و پوسیده ‌است، نشان از مادی‌گرایی و پوسیدگی افکار او دارد. به‌علاوه همین اتاق می‌تواند سمبلی از یک جامعه باشد؛ جامعه‌ای بسته، دیکتاتورزده و زن‌ستیز، که مردم در آن از آزادی‌های طبیعی بی‌بهره‌اند، و راه ارتباط با جوامع دیگر در آن بسته‌ است.‌

خلأ عشق برای زن دغدغه‌ای دائمی ‌است. عشق برایش رؤیایی بیش نیست و اگر چه به‌خودی‌ِخود چیز محالی محسوب نمی‌شود، با این‌حال همیشه دو کوچه با او فاصله دارد؛ گویی هرگز سهم او نشده و نخواهد شد. سهم او تنها یک جنازه است: «این تصور احمقانه‌ای است، ولی من همیشه فکر می‌کنم اگر دو خیابان از خانه‌مان دور شوم، مردم همه عاشق‌اند.»

رفتار زن، پاکیزگی او، سماورِ جوشانش، میز رو به پنجره‌اش، ورزش صبحگاهی‌اش، و نگاه مداومش به افق‌های بازی که از پنجره پیداست، شخصیت زن را برایمان معرفی می‌کند. با اینکه به تنهایی و اسارت محکوم است، گویی شور زندگی و شوق عاشقی در دلش متراکم شده و به دنبال روزنه‌ای می‌گردد تا آن را بیرون بریزد. فکر زوج‌های عاشقی که دو کوچه با او فاصله دارند، از ذهنش دور نمی‌شود؛ صورت پرخون و چهرهٔ وحشی پسرک روزنامه‌فروش به او شور می‌دهد، دوست دارد آلبالوهای سرخ و تازه را با پسرک شریک شود؛ چشم‌هایش پیوسته خیره به پنجره‌هاست. گویی همیشه امیدوار است و تسلیم یأس نمی‌شود. پس آیا این زن نمی‌تواند نمادی از امید باشد؟ امید ملتی برای رهایی از تمام دیوارها و محدودیت‌های پیش رویش؟ از تمام کهنه‌پرستی‌ها و تاج‌های پوسیدهٔ حاکمان مرتجعش؟

کودک روزنامه‌فروش مظهر و سمبلی‌ است از زندگی، آزادی، و شوق زیستن. زن از طریق اوست که به رهایی می‌رسد. با این‌حال، خود پسرک، روزی که به‌دعوت زن برای صرف آلبالو نزدش آمده، به‌سرعت از آنجا می‌گریزد. علت این گریز وجود جسد مرد است؛ جسدی که خود نماد استبداد و ارتجاع است و بر همه‌چیز و همه‌کس سنگینی می‌کند.

کسالت و یکنواختی روزهای تکراری در آن اتاق، همان روزمرگی کشنده و اجتناب‌ناپذیر زندگی است: «از بعدازظهر به‌بعد بیکاری شروع می‌شود. گاهی چرت می‌زنم، گاهی روی نوک پنجهٔ پا در اتاق راه می‌روم، گاهی بافتنی می‌بافم و گاهی سوراخ‌های قبای آن مرد را رفو می‌کنم.» در جایی دیگر می‌گوید: «آدم به هر کشوری می‌رود، اول یک خیابان دراز است به‌اسم پادشاه آن کشور، بعد یک میدان است و وسط میدان یک مجسمه. این است که آدم چیز تازه‌ای نمی‌بیند و بیشتر دلش می‌گیرد.» گویی این ملال، همچنین این سیطرهٔ استبداد، نه تنها در اتاق او که در همه‌‌جای جهان به‌همان شکل وجود دارد. پس آیا این داستان مضمونی فلسفی را نیز شامل نمی‌شود؟ از لحاظ تشبیه زندگی به زندانی کوچک و روزمرگی‌ها و ملال‌هایش، و تقلاهای انسان برای یافتن راه رهایی یا معنایی برای آن؟

اما آیا راهی برای رهایی از این تنگنای کُشنده وجود دارد؟ آیا می‌توان در آن دیوارها روزنه‌ای یافت برای عبور به باغ‌های پرشکوفه و آسمان‌های آبی؟ زن این را دریافته‌ است. او از طریق روزنامه‌ به جهان‌های دیگری سفر می‌کند که جسم محدود او قادر به انجام آن نیست. او به‌کمک تخیل خویش برای مدتی میله‌های زندانش را می‌شکند و به جغرافیای دیگری گام می‌نهد؛ سوار بر امواج تخیل، از ذهن خویش قایقی ساخته و بر دریای بیکران پیش می‌راند و از جبرِ این جهان دور می‌شود. پس او راه آزادی را در‌ آفرینش فکری و خلاقیت ذهنی‌ جسته‌ است.‌ و نهایتاً در آخر داستان به آسمان آبی دست می‌یابد و در نور سپید خورشید حل می‌گردد. تنها راه رهایی او همین است: ادبیات و خیال. 

وقتی‌که زن در نهایت به نور می‌رسد، چشمانش را می‌بندد و در همین‌جا داستان پایان می‌پذیرد. پس آیا نمی‌توان چنین نیز تفسیر کرد که زن در نهایت مرده است؟ و با مرگ خویش به آزادی رسیده است؟ در این صورت‌، آیا نباید پذیرفت که چنین حیاتی در مقایسه با ابدیت، زندانی بیش نبوده است؟

مسئلهٔ قاتل‌های فراری که زن تحسینشان می‌کند، در چند جملهٔ داستان مطرح می‌شود. مطرح‌شدن این موضوع شاید به نظر زائد برسد، ولی آیا می‌توان دلیلی برای آن جست؟ در برداشت دیگری از داستان، شاید بشود گفت که خود زن مرد را کشته است، و به‌دلیل همین قتل است که امکان ظاهرشدن در جامعه و خروج از خانه را ندارد. در این‌صورت و با وجود چنین برداشتی، باز هم مرد، همان مرد مستبد و حاکم و غالب باقی می‌ماند و تغییری در اصل موضوع ایجاد نمی‌شود. زیرا می‌توان نتیجه گرفت که زن به‌علت استبداد و رفتار تحمل‌ناپذیر مرد مجبور به قتل او شده. تنها تفاوتی که این دیدگاه ایجاد می‌کند این است که زن را از شخصیتی منفعل، به شخصیتی عامل و فاعل تبدیل می‌نماید.

در پایان باید گفت که داستان «بهار آبی کاتماندو» با وجود سادگی روایت، به‌علت ابهام و پیچیدگی‌های استعاری، معنایی، و نمادین آن، داستانی‌ است بسیار پویا و متغیر. گویی موجودی زنده و در حال تغییر و تحول است و به‌مرور جنبه‌های تازه‌ای را از خود بروز می‌دهد. چه بسا بسیار ویژگی‌ها و معانی مستتری که هنوز در آن کشف نشده باشد. هر مخاطبی بنا به‌برداشت و تجربیات خود به داستان حیات تازه‌ای می‌بخشد و موجود تازه‌ای را از آن متولد می‌کند. چه بسا بسیار برداشت‌های روان‌شناسی، فلسفی، سیاسی، فمینیستی، اجتماعی و غیره که در مورد آن بتوان داشت و در این یادداشت نیامده ‌است. پس شاید بهتر باشد یک‌ بار دیگر داستان را بخوانیم و به برداشت تازه‌ای در آن دست یابیم.

ونکوور، دسامبر ۲۰۲۲

ارسال دیدگاه