پنجرهٔ رو به متل* – داستان کوتاهی از پرتو نوری‌علا

این مطلب از مجموعه مطالب شمارهٔ ۱۶۸ رسانهٔ همیاری مورخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۲ است که به‌دلیل آغاز اعتراضات داخل ایران به‌کشته‌شدن مهسا امینی با تأخیر روی وب‌سایت رسانهٔ همیاری قرار می‌گیرد.

تقدیم به: اردشیر محصص

پرتو نوری‌علا – آمریکا

عصا را از کنار تخت برمی‌دارم و لنگ‌لنگان می‌آیم به‌طرف پنجرهٔ رو به متل. چشم‌اندازم یک ردیف اتاق توسری‌خورده با در و پنجره‌های فَکَسنیِ صورتی‌رنگ است که به‌ارتفاع چندپله از سطح زمین بالاتر قرار گرفته است. راهروی جلو اتاق‌ها، فضای باریک و سربازی است محصور در نرده‌های آبی که به پله‌ها ختم می‌شود. پارکینگ کوچک روبرو، پله‌ها، راهروی جلو اتاق‌ها و اتاق‌ها، کلاً می‌شود هالیوود مُتل. پیش از این حادثه، منظرهٔ روبرو همیشه مرا به‌یاد قرض‌هایم می‌انداخت. به‌همین دلیل قبل از برآورده‌شدن آرزویم (مریضی‌ای، تصادفی، چیزی که منجر به گرفتن مرخصی استعلاجی شود)، سعی می‌کردم نگاهش نکنم. اما حالا روزی چند بار به سراغش می‌روم.

حرف و سخن مردم کار خودش را کرده است. در همان ۳ روز اول، از ۴ دوستی که به دیدنم آمدند و از ۹ مکالمهٔ تلفنی‌ای که داشتم، ۱۱۲ بار کلمهٔ سو را شنیدم، ۹۶ بار کلمهٔ لویر، ۸۹ بار کلمهٔ دیس‌اَبیلیتی، ۷۵ بار کلمهٔ توتالی دیس‌اِیبِل و ۴۳ بار هم کلمهٔ پِی‌ْآفِ خانه را. یکی از دوستان هم آهسته پرسید: «راستش را بگو، چطوری خودت را زدی به اتوبوس؟»

زن کوتاه‌قد چاقی – از تخم‌و‌ترکهٔ ساکنین اصلیِ کالیفرنیا – خم شده بر روی پله‌ها، همان‌طور که گردنش به‌سمت خیابان خشک مانده، مدتی است با حوله‌ای که گهگاه در سطل کنار دستش خیس می‌کند، چهار تا پلهٔ جلو اتاق‌ها را برق می‌اندازد. مرد کارگری – از همان تخم‌وترکه – دارد چیزی را با چرخ دستی به داخل اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر می‌برد. کارگری که موهای بور و بلندش از زیر کلاه ایمنی، روی شانه‌هایش پخش شده و نسب از مهاجران ۲۰۰ سال پیش کالیفرنیا دارد، با متهٔ برقی آسفالت خیابان را سوراخ سوراخ می‌کند. به‌جز این منظره، با کمی گردش سر به سمت راست، چشم‌اندازم حداکثر تا ته خیابان است. دو هفتهٔ تمام است که بی‌وقفه آرزوی برآورده‌شده‌ام در همین چهاردیواری و با همین چشم‌انداز و با تکرار آیهٔ نحس سو کنم یا نکنم به هدر رفته است.

در پارکینگ جلو اتاق‌ها چند ماشین پارک شده است. سه زن جوان که یکی‌شان عین مردهاست، با طبل و شیپوری که به سر و گردن خود آویخته‌اند از پله‌های کوتاه بالا می‌روند. تلفن زنگ می‌زند. لنگ‌لنگان از پنجره دور می‌شوم. گوشی را برمی‌دارم. صد و هفتاد و سومین باری است که شرح ماوقع می‌دهم؛ این اواخر از فرط خستگی، با چشم باز می‌خوابیدم. اصلاً همین‌طوری شد که آرزویم برآورده شد. از در اداره آمدم بیرون. راه افتادم به‌طرف چهارراه. دستم را فرو برده بودم توی کیفم و… 

میان کیف پول خرد و قاشق و برگ جریمهٔ خلاف پارکینگ و لیپ‌استیک و دفترچه تلفن و ظرف غذا و دنتال فلاس و سیب گاززده و چنگال پلاستیکی و چسبی که از اداره برداشته بودم و کردیت کارت و یکی دو نخ سیگار شکسته و آدامس و کتاب «شعر نو از آغاز تا امروز» و تلفن دستی و خودکار و شیشهٔ قرص و کُرستم (که وسط روز کلافه‌ام کرده بود و من همان‌طور که پشت میزم نشسته بودم، دستم را بردم میان دو کتفم و قزنش را باز کردم و بندهاش را از سرشانه‌هام راندم و دست‌هام را از بندهاش رد کردم و کاسه‌هاش را از یقه‌ام بیرون کشیدم و تا صدای پا آمده بود، گلوله‌اش کرده بودم و چپانده بودمش توی کیفم… 

دنبال کلید ماشینم می‌گشتم و می‌گشتم و می‌گشتم که رسیدم سر چهارراه و آدمکِ ثابتِ سفیدِ چراغ راهنمایی تبدیل شد به دستِ متحرکِ قرمز. یک لحظه مردد ماندم که بروم یا نروم. هنوز دست قرمز متحرک، ثابت نمانده بود که تصمیم گرفتم بروم. دویدم. یک‌دفعه صدای ضربه‌ای در سرم پیچید و تمام اعضاء و جوارحم لرزید. گفتم همان زلزلهٔ بزرگی آمد که کالیفرنیایی‌ها نگرانش هستند. به‌خصوص وقتی بی‌آنکه سرم را بلند کنم، آسمان و آدم‌های وارونه‌شده را دیدم، شک نکردم که خود خودش است.

گوشی را می‌گذارم روی دستگاه تلفن. باید ۲۳ عدد به ارقام قبلی اضافه کنم. دست و پایم به هیچ کاری نمی‌رود. پس برای اینکه دست‌کم به‌یاد قرض‌هایم باشم، عصا را برمیدارم و دوباره لنگ‌لنگان، می‌آیم به‌طرف پنجره.

رانندهٔ ماشین آمریکاییِ سیاه‌رنگی در حال پارک‌کردن ماشین در پارکینگ متل است. دختر سفیدپوست کوتاه‌قدی از آن پیاده می‌شود. آرایش غلیظش از دور به‌چشم می‌خورد. موهای زرد تاب‌دارش که به کلاه‌گیس می‌ماند، تا روی شانه‌ها می‌رسد. شلوار کوتاه تنگی به‌ پا دارد که ران‌هایش را در فاصلهٔ شلوار و چکمهٔ بلند، عریان‌تر نشان می‌دهد. دل و کمرش از زیر تی‌شرتِ کوتاهِ سرخابی‌اش پیداست. کیف کوچک دسته‌بلندش را در هوا تاب می‌دهد و با دهان باز آدامس می‌جود. از در دیگر ماشین، مرد سیاه‌پوست بلندقدی بیرون می‌آید. دختر سفید دست در ران مرد سیاه می‌اندازد (چون قدش بیش از کمر مرد نمی‌رسد). زن سفید کوتاه و مرد سیاه بلند، خوش و خندان، با هم از پله‌ها بالا می‌روند و قدم در راهروی جلو اتاق‌ها می‌گذارند. مرد، درِ اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر را باز می‌کند، دختر جوان را به داخل می‌فرستد و خودش از پی‌اش می‌رود توی اتاق. در، بسته می‌شود.

پای چپم را خم می‌کنم. درد گم شده است. با عصایم می‌کوبم به کاسهٔ زانو. از درد خبری نیست. کاسهٔ زانویی که پول توش نباشد به درد جرز دیوار می‌خورد. اصلاً از وقتی فهمیدم کاسهٔ زانوی من مربوط به بیمهٔ سوانح کار است (چون از سر کار برمی‌گشتم) و از رقم‌های کلان بیمه‌های تصادف اتومبیل چیزی در کاسه‌ام نیست، و ممکن است با سوکردن، رؤسا هم دلخور شوند و کم‌کم زیرآبم را بزنند و تازه اگر مادام‌العمر فلج بشوم و از همهٔ کارها و امورات جسمی و جنسی و غیره بیفتم، ده، بیست هزار دلاری بیشتر کاسه‌ام را نمی‌گیرد، به حسن شهرتم بیشتر اهمیت می‌دهم.

عصبانی نشوید. من سعیِ خودم را کردم. مثلاً وقتی دکتر پرسید «دردت چطور است؟» خواستم بگویم اگر با معیارهای درد در کشور خودم بسنجم، سُرومُرو گنده‌ام، اما حرفم را خوردم، چون اولاً نمی‌توانستم آن‌ها را به انگلیسی بگویم، در ثانی به ضررم بود. گفتم «درد امری فرهنگی است.» (این را همین اواخر، از یکی از دوستانم که برای تحصیل پزشکی از آمریکا به دومینیکن رفته، یاد گرفتم). گفتم «من در فرهنگی بزرگ شده‌ام که در آن، زن از درد، حتی درد زایمان، نباید شکایت کند. (در اینجا دکتر آهِ نسبتاً کوتاه جیغ‌مانندی کشید)، به‌همین دلیل من سعی می‌کنم این درد وحشتناک را تحمل کنم.» باور کنید این حرف‌ها فایده‌ای نداشت. بدبختانه نتیجهٔ همهٔ عکس‌برداری ها و ام.آر.آی. و کَتس‌ْکَن نُرمال بود.

خوشبختانه صدای مته قطع شده است. بند کرکره را به بالا می‌کشم، کرکره پایین می‌افتد. شاید سکوت و تاریکی، نرم و آهسته، خواب را به سراغ من بیاورد. مرد سیاه، زمخت و کلفت، دختر ظریف و دست و پا چلفت را به‌سمت پنجره می‌آورد. بدن دختر در کرست و شورت، افقی، راه‌راه می‌شود. سینهٔ دختر به پسرها می‌ماند. کنجکاو، بند کرکره را به‌سمت پایین می‌کشم. کرکره، بالا می‌رود. انگار دختر مرا دیده است. بند را رها می‌کنم. کرکره می‌افتد. از گوشهٔ پنجره هم می‌شود دید. مرد سیاه، همان‌طور که با یک دست از پشت، دختر را در بغل گرفته و گردنش را می‌بوسد، با دست دیگر پردهٔ اتاق را می‌کشد. چندلحظه بعد دختر پرده را عقب می‌زند. مرد، ایستاده در پشت دختر، مچ دستش را می‌گیرد و می‌کوشد تا دوباره پرده را بکشد. دختر می‌زند روی دست مرد. مرد، دختر را برمی‌گرداند به‌سمت خود و با بازیگوشی به‌صورت او لطمه می‌زند. دختر فرار می‌کند. مرد از پشت سر، چنگ در موی دختر می‌اندازد. کلاه‌گیس زرد تاب‌دار در دست او در هوا تاب می‌خورد. دیگر دیده نمی‌شوند.

لحظاتی بعد، پسر جوانی لخت مادرزاد از جلو پنجره رد می‌شود. یعنی دو مرد با یک زن یا مرد با مرد؟ به‌خوبی حس کنجکاوی جیمز استوارت در فیلم رییِر ویندو۱ هیچکاک که در ایران به پنجرهٔ رو به حیاط معروف شده بود را درک می‌کنم. کاش مثل او دوربین داشتم تا داخل اتاقشان را هم می‌دیدم. در عوض عینکم را برمی‌دارم و به چشم می‌زنم. متل، درشت‌تر و کثیف‌تر می‌شود. همان‌طور که چشمم به اتاق است، عینکم را برداشته، جلو دهانم می‌برم و به شیشه‌هایش ها می‌کنم. سعی می‌کنم یک‌دستی با گوشهٔ دامن شیشهٔ عینکم را پاک کنم. شیشه می‌آید توی دستم. سعی می‌کنم خونسرد باشم. با ظرافت شیشه را می‌گذارم در قاب عینک و پیچ شل‌شده‌اش را با ناخن انگشت کوچک دستم سفت می‌کنم. با چشم مسلح، دقایقی پاهای دختر-پسر سفید و سر مرد سیاه را کنار هم می‌بینم. یکباره پاها شروع می‌کنند به تقلاکردن. چندبار بر سر مرد فرود می‌آیند. سر و پا از هم جدا می‌شوند. مرد می‌آید به‌طرف پنجره. پرده‌ها را می‌کشد. پرده تکان‌تکان می‌خورد. چندلحظه بعد صدای جیغ بلندی می‌آید و در صدای موتور مته، که یکباره به کار افتاده است، خاموش می‌شود.

بی‌طاقت، بند کرکره را پایین می‌کشم. کرکره بالا می‌رود. سعی می‌کنم تا زن کارگر را که هنوز دستمال‌به‌دست مقابل پله‌های متل ایستاده و دارد برای کارگر موبور، کپل می‌جنباند صدا بزنم. با آن‌همه هیجان به‌جایِ اِکس‌کیوزمی، صدایی شبیه غلغل آب، از گلویم بیرون می‌آید. (خیر، به‌هیچ‌وجه مربوط به اکسِنت نیست). تلاشم بی‌نتیجه است. عصا را بالا می‌گیرم و با دست آزادم در هوا تکان می‌دهم. شش دانگ حواس زن، پیش کارگر موبور است (حتماً استخوان سران قبیلهٔ آپاچی در قبر می‌لرزد). کارگر موبور هم که با دیدن انحنای کپل، لبانش قوس برداشته، چنان در هپروت سیر می‌کند که چیزی نمانده تا با مخ در چاهی که زیر پایش حفر شده است، فرو رود (نمی دانم کجای کریستف کلمب در قبر می‌لرزد). از خیرش می‌گذرم. 

پنجرهٔ رو به متل* - داستان کوتاهی از پرتو نوری‌علا

به‌طرف اتاق‌ها چشم می‌گردانم. همهٔ درها بسته است. همهٔ پرده‌ها کشیده. اتاق مرد سیاه و دختر-پسر سفید را گم می‌کنم. برای چندلحظه صدای موتور مته قطع می‌شود. صدای خنده، نه، نه، صدای جیغ دختر می‌آید. پردهٔ اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر، تکان‌تکان می‌خورد. باید یکی را خبر کنم. به‌سوی تلفن می‌دوم. گوشی را برمی‌دارم. ۴۱۱ را می‌گیرم و از آپریتور، شمارهٔ هالیوود متل، در شهر هالیوود را می‌خواهم. صدای ضبط‌شده در نوار، شماره را می‌دهد. با عجله شماره را روی دستمال کاغذی مچاله‌ای که کنار تختم است، می‌نویسم. منتظر تکرار شماره نمی‌شوم. تلفن را قطع می‌کنم و به‌دو، به‌طرف پنجره برمی‌گردم.

درِ اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر، باز می‌شود. مرد سیاه، در حالی که دارد زیپ شلوارش را بالا می‌کشد، از اتاق بیرون می‌آید. درِ اتاق را می‌بندد. از دختر-پسر سفید، خبری نیست. مرد سیاه از راهرو می‌گذرد، با یک شلنگ‌تخته از روی نردهٔ پله‌ها به سطح پارکینگ می‌پرد. به‌سمت ماشینش می‌رود. سوار می‌شود. عقب، عقب می‌زند. از پارکینگ به خیابان می‌رسد و در سر پیچ خیابان، از تیررس نگاهم غیب می‌شود.

پایم درد می‌کند. لنگ‌لنگان، برمی‌گردم به‌سمت تخت. گور پدر هر دو یا هر سه‌شان. دستمال کاغذی‌ای که شماره تلفن را رویش نوشته‌ام، مچاله می‌کنم و در سطل آشغال می‌اندازم. عصایم کجاست؟ حیف شد که استخوانی نشکست یا تاندون و لِگِمنتی پاره نشد. فقط کبودی است که آن هم دارد کم‌رنگ می‌شود. اما شنیده‌ام اگر نِروْ صدمه دیده باشد، حتى اِم.آر.آی. هم نمی‌تواند آن را نشان دهد. پس: «سو کردن یا نکردن؟» مسئله این است که نمی‌دانم چه چیزی را سو کنم. آرزو داشتم فقط یک هفته کار نمی‌کردم، حالا دکتر نوشته چهار ماه. اصلاً بهتر است به‌جای فکر و خیال‌کردن، در این فرصت طلایی کمی انگلیسی یاد بگیرم. سایروس، سایروس، نوشتهٔ آدم زمین‌زاد (بدل سلمان رشدی) را از روی طبقهٔ شکستهٔ کتابخانه‌ام برمی‌دارم. (دوست مترجمی که سخت از انگلیسی یاد‌نگرفتن من نگران است، آن را به من هدیه کرده است). از همان صفحهٔ ۵ که ۳ ماه پیش پس از خواندن، گوشه‌اش را تا زده بودم، شروع می‌کنم. نصف صفحه می‌خوانم. ۴۵ دقیقه طول می‌کشد. معنی ۵۴ لغت را باید در حَیّم۲، پیدا کنم. کتاب را کنار می‌گذارم. فارسی‌خواندن مهم‌تر است. می‌روم سراغ فصلنامهٔ بررسی کتاب. بالاخره شماره‌ای که قرار بود در سرما پیرزن زمستان پارسال منتشر شود، در چلهٔ تابستان امسال منتشر شد. این شماره هم که فقط مختص کاریکاتورهای اردشیر محصص است. پر است از کپل‌های قناس. سر در کنارِ پا، صندلی بر سر، ماتحت بر کلاه. انسان‌نماهای جانوری، جانوران انسان‌خو. آلات گرد و دراز قتاله، اعضاء و اسافل درهم‌گره‌خورده.

مجله را می‌بندم. عصا را که پشت میز تلفن افتاده است برمی‌دارم و لنگ‌لنگان به‌سمت پنجره برمی‌گردم. مرد سیاه، با مردی نیمه‌لخت که پشتش به من است و تمام خال‌کوبی‌های پشتش رو به‌ من، از پله‌ها بالا می‌رود. درِ اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر را باز می‌کند. وارد می‌شوند. در، بسته می‌شود. دو مرد با یک مرد یا سه مرد با یک زن؟ قوم‌الظالمین. طایفهٔ اشقیاء. «کافرنامهٔ» محصص همین‌جاست. به‌گمانم اردشیرخان هم سری به هالیوود متل زده است.

به‌سرعت به‌طرف تخت می‌روم و از بالای تخت، عکس‌هایی را که دوستانم محض شوخی از محل کبودی زانوها گرفته‌اند برمی‌دارم و به‌دقت نگاه می‌کنم. لااقل با پولِ سوکردن، می‌شود از این محله به جای بهتری نقل‌مکان کرد. عکس‌ها دقیقاً مثل عکس‌هایی است که از اجساد زنان کتک‌خورده در نشریات چاپ می‌کنند. عکس‌ها را روی تخت پرت می‌کنم و با هراس به‌سمت پنجره می‌دوم. مرد خال‌کوبی‌شده، عقب‌عقب، از در اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر، بیرون می‌آید. سر چیزی را که در ملافه‌ای پیچیده‌شده گرفته و یک‌سر دیگرش در دست مرد سیاه است. آن چیز خیلی بزرگ نیست. به قدوقوارهٔ همان دختر-پسر سفید است. به‌طرف سطل آشغال می‌دوم تا دستمالی که شمارهٔ هالیوود متل را رویش نوشته بودم، پیدا کنم. دستمال، از تی‌بَگی که در سطل بوده خیس شده و رنگ گرفته است. شماره‌ها خوانا نیستند. پلیس، باید پلیس را خبر کنم. باید به ۹۱۱ زنگ بزنم، خودشان پلیس را خبر می‌کنند.

گوشیِ تلفن را رها می‌کنم. نمی‌خواهم از پنجره دور باشم. دو مرد به ماشین رسیده‌اند. مرد سیاه با یک دست، سر ملافه‌ای را که به دور آن چیز بسته‌اند می‌گیرد و با دست دیگر سوئیچ ماشین را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد. در صندوق عقب را باز می‌کند. هر دو با هم، آن چیز را در صندوق عقب می‌گذارند. در صندوق بسته می‌شود.

به‌هر قیمتی شده، باید تمام اطلاعات را به پلیس بدهم. مدل ماشین. ماشین شورولت. شورولت یا داج؟ چه می‌دانم. آمریکایی که هست. از هیکل لندهورش پیداست. باید شمارهٔ پلاک ماشین را بردارم. به‌سمت تخت می‌دوم. مداد و دستمالی برمی‌دارم و به‌سرعت به‌سمت پنجره برمی‌گردم. هر دو مرد، در ماشین می‌نشینند. درهای ماشین بسته می‌شود. ماشین عقب‌عقب می‌رود. پلاکش را نمی‌توانم ببینم. تمام شد. دختر-پسر سفید را کشتند، جسدش را هم زیر پل فریوِی‌ای سربه‌نیست خواهند کرد. تعلل کردم. تمام این مدت حس کرده بودم، اما تعلل کردم.

به‌طرف تلفن می‌دوم. گوشی را برمی‌دارم. دستم در زمین و هوا می‌ماند. آیا درست است که خودم را قاطیِ چنین جنایتی کنم؟ از کجا که متعلق به گَنگ یا باند قاچاقچیان مواد مخدر نباشند. از کجا فردا نیایند سراغ من؟ آن‌ها هم نیایند، پلیس ولم نخواهد کرد. اصلاً ممکن است با پیدانشدن قاتل، مرا متهم به قتل کنند. منصرف می‌شوم. همین‌طور است که رسم مروت در این مملکت ور افتاده است. طاقت نمی‌آورم. اصلاً لازم نیست خودم را به پلیس معرفی کنم، اطلاعات را می‌دهم و گوشی را می‌گذارم. گوشی را برمی‌دارم. شماره ۹ و ۱ را می‌گیرم. خواهرم می‌گوید: «وقتی به ۹۱۱ زنگ بزنی، شماره تلفن و نشانی‌ات می‌افتد روی صفحهٔ کامپیوتر. صدایت هم ضبط می‌شود.» آهسته و بااحتیاط گوشی را می‌گذارم روی دستگاه تلفن. حیف، دختر-پسر قشنگی بود.

لابد امشب خرس‌هایی که اخیراً در اطراف و اکناف لس آنجلس پیدا شده‌اند، جسدش را تکه‌تکه خواهند کرد. البته اگر تا آن‌وقت، هوم‌لِس‌های لس آنجلس، در غارهای زیر پل فریوی‌ها، دختره را از گرسنگی نخورده باشند. گویندگان مرد و زن ژاپنی و سیاه و سفید و چاق و لاغر و پیر و جوان اخبار کانال‌های ۲ و ۴ و ۵ و ۷ و ۹ و ۱۱ و ۱۳ تلویزیونی جلو چشمم دِفیله می‌روند. فردا شب، بره‌کُشان دارند.

روح پرکششِ جمله‌ای بی‌کشش نگاه مرا به محل قتل می‌کشاند. پسر-دختر سفید، در تی‌شرت سرخابی و شلوار کوتاه تنگ، با سر تراشیده و پای برهنه، از اتاق پنج‌تامانده‌به‌آخر خارج می‌شود. در را می‌بندد. از پله‌ها پایین می‌آید. عرض پارکینگ را می‌پیماید. یک دستش را بالا گرفته و کلاه‌گیس زرد تاب‌دارش را در هوا تاب می‌دهد و با دهان باز آدامس می‌جود. وارد خیابان می‌شود. در خیابان تعداد زیادی زن و مرد جمع شده‌اند. روز محشر است. صور اسرافیل می‌دمند. سه زن جوانی که یکی‌شان انگار مرد بود، ته خیابان طبل و شیپور می‌زنند. بعضی‌ها پلاکارد دست گرفته‌اند. روی یکی از پلاکاردها نوشته شده gay & less…‏‎ پلاکارد می‌چرخد. در میان جمع، مرد سیاه و مرد خال‌کوبی‌شده را می‌بینم که آدمکی که شبیه رِیگان است را از میان ملافه‌ای بیرون می‌آورند و روی سه‌پایه‌ای نصب می‌کنند. صورت رِیگان با چیزی مثل جوهر قرمز، لک و پیس شده است. پسر-دختر سفید هم به جمع آنان می‌پیوندد. کلاه‌گیس زرد تاب‌دار را می‌گذارد سر آدمک. جمعیت هورا می‌کشد و کف می‌زند.

بند کرکره را به‌سمت راست می‌کشم. چپ و راستم یکی شده است. یک دستم را به دیوار می‌گیرم و با دست دیگر کاسهٔ زانویم را. شلان‌شلان و گیج‌وگول به‌سمت تختخواب می‌آیم. خواهرم می‌گوید: «فقط تا یک‌سال بعد از وقوع حادثه، برای سوکردن فرصت هست.»


*چاپ اول، بررسی کتاب، فصلنامهٔ ادبی، دورهٔ جدید، سال پنجم، شمارهٔ ۱۷، لس آنجلس، بهار ۱۳۷۳

۱‏Rear Window

۲منظور فرهنگ انگلیسی-فارسی حَییم است که در گفتار عامه به حَیّم معروف است.

ارسال دیدگاه