در جست‌و‌جوی بهشت – ققنوس

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

گرد و غباری عجیب تهران را گرفته است. انگار که ابرهای سرخ و خاکستری از آسمان به زمین آمده باشند. چشم، چشم را نمی‌بیند. نفس‌کشیدن سخت شده است و من حس می‌کنم گلویم می‌سوزد. با خودم می‌گویم نکند این خاک از سمت آبادان آمده باشد تا یادمان نرود آنجا آدم‌ها دارند چه می‌کشند. حس می‌کنم گردوخاک با بقایای ساختمان متروپل یکی شده است و غم می‌پاشد به هوا. حس می‌کنم وزنه‌ای به سنگینی تمام درد مردم ما، به بلندای تاریخ روی قلبم گذاشته‌اند و نمی‌توانم نفس بکشم. مگر نه این است که هر کجای دنیا که بی‌گناهی در شعله‌های آتش ستم بسوزد یا به خاک و خون بغلتد، دل‌ها باید به درد بیاید. ستمدیده زمان و مکان نمی‌شناسد و بی‌گناه در هر کجا که باشد، مرگش دل‌ها را در همهٔ جهان و در همهٔ زمان‌ها و مکان‌ها به‌درد می‌آورد. من هم این روزها نمی‌توانم مثل روزهای دیگر زندگی کنم. غبار متروپل تمام دلم را گرفته است. حس می‌کنم پیرامونم پر از گردوخاک است و جلوی خودم را نمی‌بینم. اما همین‌طور که ماشینم در این شهر بی‌دروپیکر حرکت می‌کند، مردم را می‌بینم که همچنان میان این غبار سرخ و خاکستری بیرون می‌آیند و زندگی می‌کنند. گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است. شاید خاصیت زندگی این است که علی‌رغم هر فاجعه‌ای، حتی اگر ریختن یک ساختمان بلند باشد و زنده‌به‌گور شدن آدم‌ها، زندگی باید ادامه یابد و تجلی این را در مردم می‌بینم. علی‌رغم تحصیلاتم که مطالعهٔ این مردم است، هر چه بیشتر می‌خوانم، حس می‌کنم کمتر می‌توانم آن‌ها را بفهمم. 

ما به‌عنوان انسان بارها و بارها با انواع و اقسام جراحت‌ها و درد و رنج‌ها روبرو می‌شویم، می‌سوزیم و خاکستر می‌شویم و فریادمان به جایی نمی‌رسد. بهت‌زده و حیرت‌زده می‌مانیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی‌آید. زندگی برای ما دیگر آن طعم و رنگ و بوی خاص خودش را ندارد. می‌بینیم که تنهاییم، تنها و در سکوتی تلخ و سرد، می‌فهمیم که هیچ‌کس ما را نمی‌فهمد. امروز دارم به مسافر بهشتی فکر می‌کنم که سوار ماشینم نشده است، ولی داستانش سال‌هاست که در ذهنم حک شده است. به زنی که تمام این‌ها را از سر گذراند. مسافر بهشتی که مردمِ خودش اینجا را برایش جهنم ساختند. اما او راهی برای نجات از جهنم یافت. به بهشت رفت و بر بلندای بهشتش ایستاد و ویرانه‌های جهنم را پشت سر گذاشت. همین چند شب پیش، زهرا امیرابراهیمی جایزهٔ بهترین بازیگر زن فستیوال کن را از آن خود کرد که خبر خوبی بود میان روزهای غم‌انگیز فاجعهٔ متروپل. جایزه‌ای که برای هر بازیگری آرزوست. مردم برایش کف زدند و هورا کشیدند و یک‌شبه تبدیل به قهرمان مردم شد. این برای من بسیار عجیب بود. خیلی‌هایی را که برایش کف زدند، می‌شناختم؛ همان‌هایی بودند که ۱۶ سال پیش شخصی‌ترین لحظات او را دست‌به‌دست چرخاندند و حالا دارند برایش هورا می‌کشند. همین است که می‌گویم این مردم را نمی‌شناسم. هر چه بیشتر تحقیق می‌کنم، کمتر آن‌ها را می‌فهمم. 

سال هشتاد و پنج خبری مثل بمب ترکید. فیلم روابط شخصی هنرپیشه‌‌ای جوان و زیبا پخش شد که به‌تازگی مطرح شده بود و استعدادش خبر از آینده‌ای درخشان برای او می‌داد. مردم برای دیدن آن فیلم سر و دست می‌شکستند. گویا فیلم در بازار سیاه میلیاردی فروخته شده بود. فیلم دست‌به‌دست چرخید و بیشتر آدم‌ها بی‌آنکه فکر کنند نگاه‌کردن به چنین فیلمی تجاوز رسمی به حریم شخصی یک انسان است، آن را دیدند، درباره‌اش حرف زدند و شاید حتی فانتزی‌های جنسی برای خودشان ساختند. 

یادم است آن روزها تمام اخبار ذیل این خبر قرار گرفته بود. به‌قول امروزی‌ها خبر پخش این فیلم چنان وایرال شد که هیچ خبر دیگری نمی‌توانست با آن رقابت کند. پای زهرا امیرابراهیمی و دوست‌پسرش به دادگاه کشیده شد. مثل مجرم‌ها با او برخورد کردند. محاکمه‌اش کردند. در دادگاه به تحمل ۹۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال ممنوعیت از فعالیت در تمام عرصه‌های بازیگری و هنری محکوم شد و البته در نهایت ناگزیر به ترک وطن شد. صبح روز دادگاه جهنم را به مقصد بهشت ترک کرد. رفت و پس از مدتی خبر او هم میان باقی خبرها گم شد و دیگر کسی او را به‌یاد نیاورد تا ۱۶ سال بعد یعنی جشنوارهٔ کن امسال که همان مردم دوباره او را سر زبان‌ها انداختند. ولی این‌بار با کف و هورا و تمجید. خیلی از کسانی که امروز برای او هورا کشیدند، کسانی بودند که ۱۶ سال پیش بارها و بارها به تماشای فیلم خصوصی‌اش نشستند بی‌آنکه فکر کنند با هر باری که دکمهٔ play این فیلم را می‌زنند، دارند تیشه به ریشهٔ یک انسان می‌زنند. می‌گویند که در سال ۸۵ فروش سی‌دی زهرا امیرابراهیمی بیش از ۴ میلیارد تومان بوده است در حالی که پرفروش‌ترین فیلم سینمایی آن سال ۱٫۵ میلیارد فروش داشت. این فیلم همه‌جا فروخته و بالطبع دیده می‌شد و در آن لحظات، تماشاچیان به تنها کسی که فکر نمی‌کردند، او بود. این اتفاق در جهنمی به‌نام ایران افتاده بود، نه آمریکا. همین که بگوییم این اتفاق در ایران افتاد، کافی است تا بدانیم چگونه او تا زیرین‌ترین طبقات دوزخ رفت و بعد راهش را به‌سمت بهشت پیدا کرد.

تا به آن روز چنین اتفاقی برای هیچ چهرهٔ شناخته‌شده‌ای در جامعهٔ ایرانی داخل و خارج از کشور رخ نداده بود و این ویدئو اتفاقات زیادی را در زندگی امیرابراهیمی رقم زد. از احضار در دادگاه و نهادهای مختلف گرفته تا انواع حرف و حدیث مردم، سرزنش همکاران… و حالا، اهمیت حضور او در فیلم «عنکبوت مقدس» از این جهت است که زندگی‌اش به‌طور نمادین با داستان فیلم گره خورده است؛ ماجرای قربانی‌شدن زنان در جامعهٔ مردسالار و متحجر.

روز نمایش فیلم در کن او لباسی پوشید که تداعی‌کنندهٔ پرندهٔ افسانه‌ایِ ققنوس بود. بنابر روایات افسانه‌ای ققنوس، مرغی نادر و تنهاست که او را جفتی نیست و در نتیجه از او زایشی نیز پدید نخواهد آمد. ققنوس هزار سال زندگی می‌کند و چون عمرش به‌پایان می‌رسد، توده‌ای بزرگ از هیزم فراهم می‌آورد و با نشستن بر آن توده چنان آواز می‌خواند که از آواز خود به‌وجد می‌آید و با برهم‌زدن بال و به یاری منقار، آتشی می‌افروزد و با سوختن در آتش از او تخم پرنده‌ای باقی می‌ماند و بدین‌سان ققنوسی دیگر زاده می‌شود. داستان زهرا امیرابراهیمی بسیار عجیب و ققنوس‌وار است. سوخت، ولی از میان خاکستر آتشی که او را سوزانده بود، چون ققنوس برخاست و دوباره پرواز کرد. اینکه بتوانی از دوزخ خودت را نجات دهی و راهی به‌سوی بهشت بیابی، برای تحسینت کافی است، فراتر از هر جایزه‌ای.

او در فرانسه باز به کار بازیگری خود ادامه داد و البته برخی اوقات هم گزارش‌های هنری برای شبکه‌های تلویزیونی فارسی‌زبان ساخت، ولی همچنان به نقش‌آفرینی در فیلم‌های سینمایی هم ادامه داد. شاید تعدادشان کم بود، اما او از پای ننشست و نگذاشت اثرات پخش آن ویدئو به یک‌باره نابودش کند. اگرچه سختی بسیار کشید و مدت زیادی هم منزوی بود، اما او همچنان جنگید و ادامه داد. زخمش را ترمیم کرد و دوباره ایستاد و به مردمی که شانزده سال پیش او را رسوا کردند، لبخند زد.

یک نفر دیگر هم در این میان نابود شد؛ دوست‌پسرش. در آن زمان که فیلم خصوصی او با زهرا امیرابراهیمی پخش شد، همه او را مقصر اصلی پخش‌شدن فیلم می‌دانستند، ولی او همیشه این موضوع را تکذیب می‌کرد و در آخر مجبور شد برای درامان‌ماندن از فشار افکار عمومی به گرجستان مهاجرت کند. او را از گرجستان به ایران برگرداندند و بازداشت کردند. تا مدت‌ها تحت فشار بود و بعد از اثبات اینکه پخش فیلم کار او نبوده، باز هم از سوی همین مردم طرد شد. او هم رفت چون نتوانست به افکار عمومی ثابت کند که پخش فیلم کار او نبوده است. آیا او بهشتش را یافت؟ آیا از خاکسترش دوباره زاده شد؟ نمی‌دانم. از او هیچ نمی‌دانیم. امیدوارم او هم بر بلندای بهشتش ایستاده باشد، هر چند در سکوت.

داستان زهرا امیرابراهیمی می‌تواند برای تک‌تک ما درس بزرگی باشد. سوختن و خاکسترشدن و تنهاشدن و تنهاماندن در سفر زندگی، اجتناب‌ناپذیر و طبیعی است؛ باید منتظر آن باشیم. برای هر کدام از ما به‌شکلی متفاوت رخ می‌دهد. در لحظات سوختن، اغلب ما تولد دوبارهٔ خودمان را فراموش می‌کنیم و خاکسترنشین می‌شویم! ما خاکسترشدن و خاکسترنشینی را باور می‌کنیم و تن به تولد دوباره نمی‌دهیم. ما فراموش می‌کنیم که ققنوس‌ایم، نه هیزم. ما برای آتش‌گرفتن، برای زندگی در جهنم، برای سوختن و خاکسترشدن، خلق نشده‌ایم و به این جهان نیامده‌ایم. ما برای زندگی‌های دوباره، تولدهای دوباره، برای دوباره نوشدن و شروع‌کردن و آغازیدن، برای دوباره‌زیستن به این جهان آمده‌ایم.

ارسال دیدگاه