در جست‌و‌جوی بهشت – دور، دور و دورتر

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

آینه‌ام را از توی کیفم درمی‌آورم و به خودم نگاه می‌کنم. چشم‌هایم پف کرده است. چند شب است اصلاً نخوابیده‌ام. یک شب خوابم کم و زیاد شود، قیافه‌ام چنان به‌هم می‌ریزد که انگار تمام غم‌های دنیا را به صورتم دوخته‌اند. همان رژ لب کم‌رنگی را هم که هر روز صبح می‌زدم، نزده‌ام و رنگم پریده است. کیف لوازم آرایشم را هم فراموش کردم بیاورم. اُمیکرون بیداد می‌کند. بیشتر جاها تعطیل شده و بسیاری مبتلا شده‌اند. کرونا دیگر جزء لاینفک زندگی‌مان شده است. من هم حالم چندان خوش نیست و نگران‌ام مبادا این مهمان ناخوانده درِ خانهٔ مرا هم بزند. از طرفی ظهر روز شنبه، ۱۶ بهمن، خبر قتل فجیع زنی ۱۷ ساله در رسانه‌های عمومی و فضای مجازی منتشر شد و روان خیلی از آدم‌ها ازجمله من را به‌هم ریخت. مُنا حیدری، کودک‌همسری که به ترکیه گریخته و برای ادامهٔ زندگی مشترک به‌اجبار به ایران بازگردانده شده بود، به‌بهانه‌ٔ ناموس و غیرت به‌طرز بی‌رحمانه‌ای به‌دست شوهرش به‌قتل رسید و شوهر جوان پس از کشتن او، با سر بریدهٔ همسر مقتولش جلو چشم اهالی محل جولان داد. اگرچه قاتل و همدست او ظرف چند ساعت بازداشت شدند، پیامدهای روانی و اجتماعی این فاجعهٔ وحشتناک انکارناپذیر است و بیشتر آدم‌ها را تحت تأثیر قرار داده است. این‌گونه حوادث باعث ترس زنان در جامعه می‌شود و شاخص‌های اضطراب و افسردگی را تحت تأثیر قرار می‌دهد. از روزی که این خبر را شنیده‌ام، نتوانسته‌ام درست بخوابم. همین‌که چشمانم را روی هم می‌گذارم، صورت معصوم و زیبای آن دختر که فقط ۱۷ سال داشت، جلوی چشمم می‌آید. در این چند روز گذشته با زن‌های زیادی حرف زده‌ام. همه از نبودن قانونی که امنیت زنان را در برابر چنین فجایعی تأمین کند، ناراحت و نگران‌اند، ازجمله زنی که آن روز به‌عنوان مسافر سوار ماشینم شده است؛ این دختر جوان می‌گوید:

«می‌خواستم با مترو برگردم سرِ کار، اما این ساعت روز قیامت است. حالا شما هم توی کرایه به من تخفیف بدهید. چند ساعت مرخصی گرفته‌ام. خدا کند این‌همه دارم دوندگی می‌کنم، کارم درست بشود و زودتر بروم. گفته‌اند که مدارکت خیلی خوب است. می‌خواهم ویزای کار بگیرم. توی مملکتی که سر زن جوانی را می‌بُرند و در میدان شهر می‌چرخانند و قاتلش دو صباح دیگر با رضایت پدر مقتول آزاد می‌شود، دیگر نمی‌شود ماند. تمام طول هفته جز پنجشنبه و جمعه باید یک ربع به شش صبح از خانه بیرون بزنم و هشتِ ‌شب برگردم. روزی سه‌ ساعت از وقتم در مترو می‌گذرد. مترو الان قیامتی است. هرچند تماشای هُل ‌دادن و صدای جیغ و فحش دیگر برایم عادی شده است. اوایل خیلی آزارم می‌داد، اما بعد برایم عادی شد. آن‌قدر عادی که اگر لازم باشد، خودم هم نفر جلویی‌ام را هل می‌دهم یا اگر هُل‌ام بدهند با صدای بلند جیغ می‌زنم و می‌گویم: هُل نده، هُل نده، وحشی! فکر می‌کنم یکی از بهترین راه‌های بیرون‌ریختن خشم همان جیغ‌زدن‌ها موقع بازشدن درِ واگن باشد. چون همه دارند فریاد می‌زنند و هیچ‌کس به فریاد دیگری توجه نمی‌کند و با خیال راحت می‎توانی هرچقدر که دلت بخواهد جیغ بزنی و هرچه دلت بخواهد بگویی.»

با تمام ناراحتی‌ای که دارم می‌خندم. بامزه حرف می‌زند. با هیجان دست‌هایش را تکان می‌دهد و آخر جمله‌هایش را با تشدید بیان می‌کند. سبزه‌روست و بانمک. به‌قول مادرم تودل‌برو. می‌گوید:

«مترو که چه عرض کنم، بازار مکاره. یک نفر می‌گفت فروشنده‌های مترو ماهی هفت هشت میلیون در می‌آورند. بفرما. این‌همه درس خواندیم. کلهٔ صبح تا بوق سگ می‌رویم برایِ حقوق ماهی پنج میلیون. آن‌وقت فروشنده‌ها ماهی هشت ‌میلیون درآمد دارند. تازه، قطارسواری هم می‌کنند. کلی خوش می‌گذرانند. دلم خوش است که مسئول دفتر مدیرعامل هستم. بهتر است استعفا بدهم. توی مترو لواشک و کلیپس و جوراب بفروشم. تازه ساعت کاری‌ام هم دست خودم است. اگر یک روز دلم نخواست نمی‌روم و می‌مانم خانه.» 

بعد برایم تعریف می‌کند که تصمیم گرفته برود استرالیا. هر چه دورتر، بهتر. می گوید ۳۵ سالش است و قصد ازدواج ندارد:

«ازدواج کنم که چه بشود؟ توی این مملکت مردسالار فردا چپ و راست شد، شوهرم سرم را ببُرد و توی خیابان بچرخاند؟ یا برایم تعیین تکلیف کند چه بپوشم و چه نپوشم. کجا بروم یا نروم؟ اهداف زیادی در ذهنم دارم که برنامه‌ریزی کرده‌ام تا چند سال آینده به آن‌ها دست پیدا کنم. میل به ازدواج‌نکردن در من به‌خاطر آن است که می‌ترسم همسرم مانع پیشرفتم باشد. درست است استثنا وجود دارد. اما اغلبشان تمایلی به استقلال مالی زن ندارند. من شوهر و این‌ها نمی‌خواهم. حوصلهٔ آقابالاسر زورگو ندارم. یعنی مردها را هم این فرهنگ و قوانین این‌طور کرده است که زن مایملک شخصی‌شان باشد. من زندگی خوبی در خانهٔ پدرم دارم. من را دوست دارند و ما به‌هم احترام می‌گذاریم. دعوا و بحث خاصی بین والدینم نیست. اما وقتی به زندگی دوستانم نگاه می‌کنم، می‌ترسم. اکثر دوستانم طلاق گرفته‌اند، از زندگی‌شان ناراضی‌اند یا خیانت دیده‌اند. اگر شوهرکردن این است، من نمی‌خواهم.»

می‌گویم خوب است که می‌دانید چه می‌خواهید. خیلی‌ها فکر می‌کنند می‌توانند یک سری قوانین را تغییر دهند. غافل از اینکه این قوانین یا همان سنت‌ها نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه چرخیده‌اند. سنت‌هایی که بیشتر به‌نفع مردان است البته. همهٔ ما این جملهٔ مشهور را شنیده‌ایم که ازدواج زنجیری است که به دست و پای فرد بسته می‌شود. البته زنجیر استعاره برای ازدست‌دادن آزادی‌های فردی است که طبیعتا پس از ازدواج رخ می‌دهد. خیلی‌ها فکر می‌کنند می‌توانند این آزادی‌ها را حفظ کنند. می‌گوید:

«آخ، قربان زبانت. مادرم می‌گوید عرضه ندارم مثل دخترخاله‌ام شوهر پول‌دار کنم. می‌گویم عرضه می‌خواهد چکار؟ مگر پیداکردن یک شوهر پول‌دار پیر کاری دارد؟ می‌گوید می‌توانی انجامش بده. دخترخاله‌ام با مردی که ۳۰ سال از خودش بزرگ‌تر است، ازدواج کرده. بله، زندگی‌اش شاهانه است. اما افسرده شده. آخر یک دختر سی‌ساله چه حرفی دارد با یک مرد شصت‌ساله بزند که دلش فقط آرامش می‌خواهد. شوهرش هم به‌شدت به‌شدت کنترلش می‌کند. من یک ثانیه نمی‌توانم در چنین زندگی‌ای دوام بیاورم.

مادرم می‌گوید هیچ‌کس از کارمندی به جایی نرسیده که من دومی باشم. بارها مرا ملامت کرده که از زندگی‌ام چه می‌فهمم. صبح می‌روم و شب جنازه‌ام بر‌می‌گردم. می‌گوید داری عمرت را توی مترو و بی‌آرتی و آن ادارۀ کوفتی تلف می‌کنی و خودت خبر نداری. می‌توانی مثل پرنسس‌ها زندگی کنی. تا وقتی زندگی‌ات این است، نمی‌توانی با یک آدم درست و حسابی ازدواج کنی. همه‌اش داری کار می‌کنی. کجا یک آدم درست می‌خواهد تو را ببیند. سِنَت هم دارد روزبه‌روز بالاتر می‌رود. آخرش هم پیر می‌شوی و هیچ‌کس سراغت نمی‌آید. گفتم مادر، من قید ازدواج را زده‌ام. آقابالاسر نمی‌خواهم. می‌خواهم از این کشور بروم. می‌گوید در مملکت غریب می‌خواهی چکار کنی؟ گفتم آدمیزاد به همه‌چیز عادت می‌کند. همان مملکت غریب بعد از مدتی می‌شود وطن آدم.

پدرم بعد از این‌همه سال کارمندی نتوانست سقفی از خودش داشته باشد. هر سال آوارهٔ یک خانه‌‌ایم. خودش مانده و چندرغاز حقوق بازنشستگی. به من می‌گوید تو مثل من نکن. جوانی‌ات را در این رفت و آمدها از دست می‌دهی. یواش‌یواش داری پا به سن می‌گذاری. وقتی می‌گویم کارمندی برایت آب و نان نمی‌شود، چرا باور نمی‌کنی. 

گفتم باور می‌کنم، ولی نه شوهر پول‌دار می‌خواهم و نه چیز دیگر. می‌خواهم فقط از اینجا بروم و تا می‌توانم دور شوم. خودم می‌دانم به‌محض اینکه پایم را از این کشور بیرون بگذارم، حالم خوب می‌شود و می‌توانم زندگی‌ای را که دوست دارم، بسازم. شاید هم با یک مرد خارجی ازدواج کنم. از آن مردهایی که فرهنگ احترام به فضای شخصی طرف مقابلشان را دارند. نه مثل بیشتر مردهای ایرانی که کار به کار همه‌چیز آدم دارند. البته می‌گویند آن‌طرف، زندگی خیلی هم آسان نیست؛ نباید از زندگی در آن‌طرف برای خودمان رؤیابافی کنیم. دوستی دارم که پنج سال نیویورک زندگی کرد و برگشت. گفتم دیوانه شده‌ای؟ همه آرزوی زندگی در نیویورک را دارند. گفت ببین، ماجرا خیلی پیچیده است. من اینجا کارمند رده‌بالا بودم. شهروند درجه‌یک! آنجا باید صندوق‌دار فروشگاه می‌شدم. گفتم برو بابا. دلت خوش است. اینجا چیست که شهروند درجه‌یکی‌اش معنا داشته باشد. همین است دیگر. کارمان شده خودمان را گول‌زدن. توجیه‌کردن. خودمان می‌دانیم اینجا داریم با چه وضعی زندگی می‌کنیم. باز هم حرف‌های صدمن‌ یه‌غاز می‌زنیم.

در نهایت باید ساحل امن را ترک کرد و دل به توفان زد تا بتوان ناشناخته‌ها را کشف کرد. و ناشناخته‌ها همیشه جذاب‌اند. از طرفی دیگر تحمل زندگی در ایران را ندارم. روزبه‌روز دارد سخت‌تر می‌شود. ماجرای مرگ این دختر مرا به‌شدت به‌هم ریخت. والّا هر چقدر هم آدم توی خانواده‌ای درست و حسابی باشد، باز ترس برش می‌دارد که مبادا روزی این بلا سر خودش بیاید. می‌گویند هر جا احساس خطر کردی، دور شو و از خطر فاصله بگیر. من هم می‌خواهم همین کار را بکنم. بروم دور، دور و دورتر.»

ارسال دیدگاه