دیدار دوباره، دو دهه بعد (۱) – ولانتین و ژولی

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

فکرکردن به معنای زندگی و مرگ در چهل و اندی سالگی امر متداولی است؛ مرور خاطرات و حسرت موقعیت‌های ازدست‌رفته و امید برای نوسازی. من هم چندی است به این خودآزاری روی آورده‌ام که زندگی‌ام را بکاوم و ببینم چطور شد که این‌طور شد! به‌خصوص که چرخش‌های عجیبی در زندگی‌ام می‌بینم. من در خانواده‌ای مذهبی به‌دنیا آمدم و به مدارس مذهبی رفتم و مذهب یگانه‌عامل شکل‌دهی به شخصیتم در کودکی بود. علاقهٔ وافری به ریاضیات داشتم و درس‌خواندن «تفریح» من بود. مهم‌ترین شخص زندگی‌ام بدون شک مادرم بود؛ زنی بسیار حساس و به‌گونه‌ای افراطی از لحاظ عاطفی وابسته به خانواده. و خانواده تنها شوهر و فرزندانش نبودند، بلکه پنج برادر و یک خواهر کوچک‌ترش و خانواده‌های آن‌ها را هم شامل می‌شد. مادرم به‌طرز عجیبی همیشه نگران کسی بود. دلشوره و اضطراب دائمی، چیزی است که از او به یاد دارم. بی‌دلیل نیست که بسیاری مواقع شروع تغییرات در ذهنیات و زندگی خودم را به مرگ زودهنگام مادرم در پنجاه‌سالگی نسبت می‌دهم. اما کم‌رنگ‌شدن و بعدها بی‌رنگ‌شدن باورهای مذهبی‌ام و دلزدگی زودهنگامم از دنیای مهندسی که ورود به آن ثمرهٔ سال‌ها درس‌خواندن‌ام از دل و جان بود، از قبل‌تر،‌ از سال‌ها پیش از مرگ مادرم، شروع شده بود و منشأ آن را باید در جای دیگری می‌جستم؛ در مواجههٔ – به‌طرز طعنه‌آمیزی – دیرهنگامم با سینما،‌ هنر و ادبیات در سال‌‌های پایانی دبیرستان و دانشگاه.

برخلاف بسیاری از عاشقان سینما، هنر و ادبیات، کودکی من عاری از مواجهه‌های خاطره‌انگیز با این فرم‌های هنری است. هنر و به‌خصوص سینما و تئاتر و موسیقی، در محیطی که من در آن بزرگ شده بودم، چیزی بود که بعضی از سر تفنن انجام می‌دادند و بیش‌ازحد جدی‌گرفتنش، نشان بی‌خردی بود و جملهٔ هنرمندان از هر ایل و تبار و شاخهٔ هنری «مطرب» و «علاف»‌ به‌حساب می‌آمدند. تا اینکه در سال‌های پایانی دوران دبیرستان برنامهٔ هنر هفتم به مجری‌گری مرحوم اکبر عالمی ناگهان چیزی فراتر از تفنن به‌حساب می‌آمد. بعد از هر فیلم با کنجکاوی سراغ مجله فیلم‌هایی که برادر بزرگ‌تر به خانه می‌آورد، می‌رفتم تا بیشتر در مورد آن فیلم بخوانم. مورد عجیب شاید این باشد که من خواندن در مورد سینما را زودتر از فیلم دیدن شروع کردم. این‌طور شد که تا مدت‌ها من فیلم‌ها را به‌جای دیدن می‌خواندم. شاید یکی از دلایلی که بعدها به سینمای فیلم‌های هنری علاقهٔ بیشتری پیدا کردم همین موضوع بود؛ این فیلم‌ها فیلم‌هایی بودند که می‌شد بیشتر در موردشان خواند! بعد از سینما نوبت مواجهه با شعر و ادبیات و نقاشی و تئاتر در دانشگاه بود. کار به‌جایی رسید که سروکله‌ام بیشتر در گالری‌های آثار تجسمی و گردهمایی‌های ادبی و نمایش‌های تخصصی فیلم پیدا می‌شد تا کتابخانهٔ دانشگاه. دوستانم بیشتر از کسانی بودند که بیرون از دانشگاه و در محافل سینمایی و ادبی و هنری با آن‌ها آشنا شده بودم تا هم‌کلاسی‌های دانشگاهی. مخلوط‌کردن آب و سیمان و سنگدانه‌ها و مواد افزودنی با نسبت‌های مختلف و اندازه‌گیری مقاومت فشاری نمونه‌های بتن به‌دست‌آمده در آزمایشگاه، اگر قرار نبود به خلق اثری هنری بینجامد، دیگر هیچ رغبتی برنمی‌انگیخت.

چطور می‌شود که مواجهه با آثار ادبی و هنری بتواند چنین تأثیر عمیقی بر جای گذارد که اندیشه‌ها، باورها،‌ علایق و انگیزش‌های شما را به‌کل تغییر دهد. اینجا در این مجموعه یادداشت جدید دوست دارم از راه نگاه دوباره به آثار ادبی و هنری‌ای که وقتی برایم خیلی مهم بوده‌اند و هنوز هستند یا دیگر نیستند، زندگی‌ام را مرور ‌کنم. فکر می‌کنم برای کسی مثل من که بخش زیادی از عمرش را، حداقل از هجده‌سالگی، صرف هنر و ادبیات کرده، این راه خوبی است برای مرور زندگی. در این مجموعه به آثاری می‌پردازم که انگار برای سال‌ها به زندگی در من ادامه داده‌اند؛ فیلم‌ها، کتاب‌ها، نقاشی‌ها و مجسمه‌ها، موسیقی و تئاتر. بعضی از این آثار مدت مدیدی ذهنم را به خود مشغول کرده‌اند. بعضی تا مدت‌ها به زندگی در من ادامه داده‌اند، طوری که فکر می‌کردم جزئی از من شده‌اند، اما ناگهان یک روز صبح دیگر اثری از آن‌ها نبوده است. بعضی اما انگار می‌خواهند تا انتها باقی بمانند. این نوشته‌ها قرار نیست نقدی بر این آثار باشند، بیشتر روایتی خواهند بود شخصی از مواجههٔ دوبارهٔ من با آن‌ها، اکنون بعد از گذشت دهه‌ها از اولین برخورد و تغییراتی که در برداشت و احساسم نسبت به آن‌ها به‌وجود آمده است و نقبی به زندگی‌ام از این راه. در این نوشته‌ها داستان فیلم‌ها و کتاب‌ها را لو خواهم داد، بنابراین اگر آن‌ها را ندیده یا نخونده‌اید و دوست ندارید داستان‌شان لو برود، به‌هوش باشید!

برای این اولین شماره، بد نیست حالا که در اواسط فوریه هستیم و موسم عشق و روز ولنتاین است، دیدار دوباره‌ای داشته باشیم با ولانتین و ژولی، شخصیت‌های اصلی دو فیلم قرمز و آبی از سه‌گانهٔ کریستف کیشلوفسکی، کارگردان شهیر لهستانی.

* * * * *

اولین فیلمی که از کیشلوفسکی دیدم، آخرین فیلم او پیش از بازنشستگی و مرگش بود؛ قرمز، سومین فیلم از سه‌گانهٔ او که با الهام از رنگ‌های پرچم فرانسه (آبی، سفید و قرمز) و معانی ضمنی آن رنگ‌ها ساخته شده است. این فیلم‌ها به‌علاوهٔ زندگی دوگانهٔ ورونیکا،‌ تک‌فیلم دیگری که پیش از آن‌ها ساخته شده، عمیقاً مدرن و از لحاظ تصویری بسیار شیک‌اند. در هرکدام از فیلم‌های سه‌گانه، رنگی که عنوان فیلم را به خود اختصاص داده است، با ظرافت در بخش عمده‌ای از وجوه تصویری فیلم حضور دارد. اما جدای از زیبایی‌های بصری،‌ کیشلوفسکی تلخ‌اندیشی و حساسیت اروپای شرقی خود را از ورشو و از آن بلوک‌های آپارتمانی خاکستری و بی‌روح دوران کمونیست که مجموعهٔ تلویزیونی ده‌قسمتی‌اش، ده فرمان در آن‌ها می‌گذرد، با خودش آورده است. ترکیب متضاد و متناقض آن انسان‌های تلخ‌اندیش با تصاویر شهرها و محله‌های زیبای پاریس و ژنو، که رویدادهای فیلم‌ها در آن‌ها اتفاق می‌افتد،‌ خصلتی استثنایی به این فیلم‌ها داده است که می‌توان از آن به سرگشتگی انسان متمدن در دنیای مدرن یاد کرد.

دیدار دوباره، دو دهه بعد (۱) - ولانتین و ژولی
کریستف کیشلوفسکی
photo by Alberto Terrile

فیلم قرمز را انجمن فیلم یا کلوپ فیلمی در دانشگاه علم و صنعت نمایش می‌داد. من که در دانشگاه امیرکبیر درس می‌خواندم، آن روز برای دیدن فیلم به علم و صنعت رفتم. خوب به‌یاد دارم که دوربین زنیت قدیمی‌ام را هم با خودم برده بودم. روز بارانی پاییزی‌ دلچسبی بود و به‌اتفاق یکی از دوستانی که آنجا دانشجو بود، با هم فیلم را دیدیم و بعد از دیدن فیلم مثل خواب‌زده‌ها در محوطهٔ دانشگاه راه رفتیم و کلی عکس گرفتیم. فیلم روایت موازی زندگی یک مرد (آگوست) و یک زن (ولانتین) است که نزدیک هم در محله‌ای در ژنو زندگی می‌کنند و همدیگر را نمی‌شناسند. آگوست در حال آماده‌شدن برای آزمون نهایی و قاضی‌شدن است و ولانتین، رقصندهٔ باله و مدل. هرکدام درگیر روابط عاشقانهٔ شکست‌خورده‌ای هستند و به‌نظر می‌رسد بهترین انتخاب برای یکدیگر باشند، اما دست سرنوشت نخواسته است که در مسیر هم قرار گیرند. یک شب ولانتین در راه برگشت به خانه، با سگی تصادف می‌کند و بعد با صاحب آن سگ که قاضی بازنشستهٔ تنها و تلخی است و روزهای خود را به شنود مکالمات تلفنی همسایه‌ها می‌گذراند،‌ آشنا می‌شود. ولانتین مثل فرشته‌ای معصوم،‌ بااحساس و زیباست و ایمانی قطعی به عشق و انسانیت دارد. وقتی اولین بار برای برگرداندن سگ زخمی قاضی به خانهٔ او می‌رود، در مسیرش نسیمی در می‌گیرد و برگ‌های روی زمین را به رقص وامی‌دارد. او، آن عشق معجزه‌آسایی است که قاضی تلخ‌اندیش تمام جوانی منتظرش بوده است؛ آن کسی است که او هرگز ملاقات نکرده است. ولانتین نمونهٔ کاملی است از یک ولنتاین! همه امید دارند که چنین ولنتاینی داشته باشند. از آن‌سو، آگوست، درست در میانهٔ آمادگی برای امتحانش در می‌یابد که دوست‌دخترش به او خیانت می‌کند. آگوست، بازنمایی جوانی قاضی پیر تلخ‌اندیش است و به‌نظر می‌رسد قرار است درست جا پای او بگذارد. اما این پایان ماجرا نیست. در اثر تصادفی عجیب هر دو شخصیت مرد و زن اصلی داستان سوار کشتی می‌شوند که به مسافرت بروند و کشتی دچار سانحه می‌شود و این دو نفر به‌همراه چهار شخصیت اصلی دو فیلم دیگر سه‌گانه، تنها کسانی‌اند که نجات پیدا می‌کنند. در آخرین سکانس از فیلم، ما شرح این حادثه و نجات‌یافتگان را در خانهٔ قاضی بازنشسته از تلویزیون می‌بینیم که ولانتین و آگوست را در کنار هم نشان می‌دهد و چهرهٔ قاضی که رضایتی شرح‌ندادنی در چهره‌اش است.

دیدار دوباره، دو دهه بعد (۱) - ولانتین و ژولی

بعد از دیدن قرمز، کم‌کم تمام فیلم‌های مهم دیگر کیشلوفسکی مثل آبی، سفید، زندگی دوگانهٔ ورونیکا و مجموعهٔ تلویزیونی ده‌‌قسمتی‌اش، ده فرمان، را که با الهام از ده فرمان عهد عتیق برای تلویزیون دولتی لهستان ساخته شده است، دیدم. تب کیشلوفسکی در آن سال‌های میانهٔ دههٔ هفتاد شمسی بسیار بالا گرفته بود، مخصوصاً که کارگردان خیلی زود، دو سال بعد از ساخت آخرین فیلمش، قرمز، بر اثر حملهٔ قلبی و در اتاق عمل قلب باز درگذشت و حالا این‌ فیلم‌ها آخرین یادگارهایش بودند. فیلمنامه‌های فیلم‌ها چاپ شد و مجله‌ها ویژه‌نامه‌های زیادی را به آثار او اختصاص دادند. در بین دوستداران فیلم‌هایش فیلمی که بیش از همه مورد توجه و تحسین قرار گرفته بود، آبی بود؛ اولین فیلم سه‌گانه با بازی ژولیت بینوش در نقش ژولی. فیلم با صحنهٔ تصادف منجر به مرگ شوهر و دختر ژولی شروع می‌شد و در ادامه با او در مسیری که از انکار مرگ تا سوگواری و پذیرش طی می‌کرد، همراه می‌شد و در این مسیر برای ما و ژولی رازهایی را از زندگی همسر مشهور و آهنگ‌ساز او که در زمان مرگ در حال کار روی یک سمفونی در ستایش اروپای متحد بود، برملا می‌کرد. ژولیِ سوگوار و تلخ‌اندیش که هم‌زمان بسیار مقتدر و در عین حال شکننده است، جذابیت عجیبی دارد؛ مثل فولاد پرمقاومتی است که شکل‌پذیری کمی دارد و ناگهان می‌شکند. ژولی گاهی تندخو و بی‌رحم است، از آن زن‌هایی نیست که بتوان لقب فرشته‌سان را در موردشان به‌کار برد. او مثل ولانتین نیست. 

دیدار دوباره، دو دهه بعد (۱) - ولانتین و ژولی

برای من، قرمز همیشه چیز دیگری بود. فیلم را همان سال‌ها بارها و بارها دیده بودم و هر بار بیشتر از قبل دوستش داشتم تا چند ماه قبل که به‌لطف نمایش هر سه فیلم سه‌گانه در نتفلیکس، آن‌ها را دوباره دیدم و احساس کردم که این‌بار آبی را بیشتر دوست دارم. چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا قرمز دیگر مثل بیست و اندی سال پیش جادوکننده نبود.

در دوران نوجوانی من، اشتیاق جنسی چیزی ممنوع به‌حساب می‌آمد و رابطهٔ جنسی بعید و دورازدسترس. این دورازدسترس‌بودن هاله‌ای از تعالی و تقدس به شور جنسی داده بود که البته چون اصولاً صحبت در مورد سکس تابو تلقی می‌شد و هنوز هم می‌شود، این شور تنانه را عشقی متعالی فرض می‌کردیم تا به آن تعالی‌ای ببخشیم که در خور دورازدسترس‌بودنش باشد. افسون قرمز این بود که به‌نوعی با این برداشت هم‌خوانی داشت. ولانتین مثل عکسش که در ابعاد بزرگ در خیابان نصب شده بود،‌ الهام‌بخش و هشداردهنده و در عین حال دورازدسترس بود. در آن دوران دوست داشتم فکر کنم این عشق متعالی زیبا بالاخره روزی به‌نحو معجزه‌آسایی سروکله‌اش پیدا خواهد شد، مثل پایان فیلم قرمز،‌ حتی اگر شده به قیمت غرق‌شدن یک کشتی! اما حالا در این دیدار دوباره، محال‌بودن این پایان، بیشتر خود را نشان می‌دهد. این پایان از لحاظ سینمایی پایان درخشانی برای سه گانهٔ کیشلوفسکی است، اما صادقانه نیست. در عوض صداقت عریان فیلم آبی، شوکه‌کننده است. وقتی ژولی،‌ بعد از مرگ همسر و دخترش می‌فهمد که در تمام این مدت شوهر آهنگ‌سازش که بخش زیادی از موفقیت حرفه‌ایش را مدیون اوست، به او خیانت می‌کرده است، با دوست نزدیک شوهرش قرار می‌گذارد و شب را با او می‌گذراند. بدتر از آن وقتی است که صبح بعد از قهوه‌آوردن برای مرد، هرگونه تعالی و تقدس عشق را به‌کل انکار می‌کند و می‌گوید: «ازت ممنونم بابت کاری که در حقم کردی. اما دیدی من مثل هر زن دیگه‌ای هستم، عرق می‌کنم، سرفه می‌کنم، دندون خراب دارم. دیگه دلت برام تنگ نمی‌شه. حالا دیگه این رو می‌فهمی. وقتی رفتی، در رو ببند.»

حالا صداقت و تلخی ژولی خیلی دلچسب‌تر و جذاب‌تر از معصومیت فرشته‌گون ولانتین است. هر چند ژولی هم اشتباه می‌کرد، ما هم مثل اولیور دلمان برایش تنگ می‌شود.

۱۴ فوریهٔ ۲۰۲۲

ارسال دیدگاه