در جست‌و‌جوی بهشت – تاوانِ نه گفتن

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

ماهرخ دخترخالهٔ مادرم است. بعد از چهل و دو سال آمده است ایران. سال پنجاه و هشت، همان زمانی که حجاب را اجباری کردند، از ایران رفت آمریکا. به‌سختی رفت. با مادرم خیلی صمیمی بودند و مدام در تماس. مادرم که مُرد، نتوانست بیاید. اما مدام با من و پدر در تماس بود. به من گفت دلم می‌خواهد بیایم، اما نمی‌توانم. پابه‌پای من پشت تلفن اشک ریخت، ولی نیامد. هر بار تلفنی حرف می‌زدیم، می‌گفت انگار طلسم شده‌ام. نمی‌توانم هیچ قدمی برای آمدن به ایران بردارم.

قبل انقلاب پرستار زایشگاه شیر و خورشید بود. مادرم برایم تعریف می‌کرد که ماهرخ در بیست و شش سالگی رئیس پرستارها بود. با وجود جوان‌بودن سرپرستی درجه‌یک بود. زنی باهوش، سخت‌کوش و کارآمد که می‌توانست همه چیز را به بهترین نحو پیش ببرد. خیلی به پروپای بقیه نمی‌پیچید. بیشتر وقتش را با نوزادها و مادرها می‌گذارند و به‌نحو احسن کارش را انجام می‌داد. زنی سخت‌گیر، دقیق و مسئولیت‌پذیر بود که علی‌رغم جوان‌بودن با نوزادها رفتار مادرانه‌ای داشت. 

ماهرخ مثل اسمش به‌زیبایی شهره بود. از آن دسته زن‌هایی که زیبایی، هوش و پشتکار را با هم دارند. چشمان سیاه و براقش، شیطنتِ شاد و زنده‌ای داشت. وقتی می‌خندید، چالِ قشنگی کنار لب‌های نازکش را چین می‌انداخت و ردیف منظم دندان‌های مرواریدی‌اش را بیشتر به‌چشم می‌آورد. همه او را تحسین می‌کردند و گاهی ته دلشان این حجم از زیبایی و کمال حسادتشان را تحریک می‌کرد. 

با وجودی که مدام با او در تماس بودم و همیشه در زندگی‌مان حضور داشت، حتی از راه دور، اما هیچ‌وقت ماهرخ را از نزدیک ندیده بودم و حالا آمدنش برایم خیلی هیجان‌انگیز بود. با پدر به دیدن‌اش رفتیم. از همان برخورد اول وقتی بغلم کرد، حس کردم مادر است که مرا در آغوش فشرده. می‌گفت با مادرم مثل خواهر بوده‌اند. برایم از آن روزها گفت:

«خیلی عجیب است که آمدن‌ام با آن روزها مصادف شده است. بهمن سال ۱۳۵۷. سال ۱۳۵۷ فقط سرنوشت ایران زیرورو نشد. زندگی من هم زیرورو شد. از بهمن ۵۷ نه دیگر ایران، ایران شد و نه من ماهرخ! ایران سراپا آشوب بود و تهران هم مثل بقیهٔ شهرها شلوغ. بعضی شب‌ها خاموشی می‌دادند و از غروب که حکومت نظامی شروع می‌شد و بیرون‌رفتن غیرممکن بود. اواخر شهریور پنجاه و هفت شلوغی‌ها به اوجش رسید؛ روزهای آشوب و بلاتکلیفی مردم. دولت آشتی ملیِ شریف امامی به وقایع میدان ژاله در جمعهٔ سیاه، منجر شده بود. مدارس، دانشگاه‌ها و بازارهای اصلیِ شهرهای بزرگ ازجمله تهران یک روز در میان تعطیل بودند. گویی انقلابی‌ها به‌جز رفتن شاه و رسمیت‌یافتن خمینی چیز دیگری نمی‌خواستند.

محله‌ای که من در آن زندگی می‌کردم، از محله‌های اعیانی بود و در آن روزهای آشوب هم معمولاً ساکت بود، مگر اینکه تظاهرکنندگان راهشان را به آن سمت کج می‌کردند تا پشت در خانهٔ ما شعار دهند. انقلابی‌ها می‌گفتند آنجا محلهٔ طاغوتی‌هاست. چند نفر ساواکی هم توی همان محله زندگی می‌کردند. مردم دیگر شاه را نمی‌خواستند. جا به جای شهر اعلامیه پخش می‌شد. عکس‌های خمینی همه‌جا به‌چشم می‌خورد. هر روز تعداد تظاهرکنندگان بیشتر می‌شد. جمعیت خشمگین با مشت‌های گره‌کرده بیرون می‌ریختند. فریاد استقلال و آزادی سر می‌دادند. اغلب مردم فکر می‌کردند این آتش خاموش‌شدنی نیست. فکر می‌کردند روزهای دیگری برای ایران در راه است. طرفداران شاه یکی‌یکی ایران را ترک می‌کردند. مردم با اشتیاق و بی‌هیچ ترسی مقابل گلوله می‌ایستادند. خبر نداشتند که با انقلابشان قرار است بزرگ‌ترین خودکشی دسته‌جمعی یک ملت رقم بخورد. برای رسیدن به آزادی و برابری قیام کردند و نمی‌دانستند چه روزهایی را در پیش دارند. من هرگز فکر نمی‌کردم آن فریادها و هیاهوها به جایی برسد. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد. اما همه‌چیز عوض شد و من ناگزیر شدم ایران را ترک کنم. البته هرگز از این ماجرا پشیمان نیستم. بعد از پیروزی انقلاب مرا از زایشگاه اخراج کردند. گفتند طاغوتی هستم. نمی‌دانی با چه وضعیتی رفتم آمریکا. البته ماجرا فقط این نبود.»

مادر برایم گفته بود که چند ماهی قبل از ۲۲ بهمن ۵۷ رئیس زایشگاه عوض شد. رئیس جدید باعث شد که ماهرخ اخراج شود. هر چه ماهرخ خواسته بود ثابت کند که بی‌گناه است، کسی به حرفش گوش نداده بود و به جرم مسائل ضدِاخلاقی اخراجش کرده بودند. از یادآوری آن روزها دلش می‌گیرد. آه می‌کشد و می‌گوید:

«چند ماهی قبل از پیروزی انقلاب بود که رئیس جدید زایشگاه آمد. روز اول تا مرا دید، چشم‌هایش برق زد. همه را توی سالن کنفرانس زایشگاه جمع کرد و سخنرانی مفصلی راجع به لزوم همکاری بین پرسنل و رئیس بیمارستان کرد. چند بار هم تأکید کرد که رئیس پرستاری که من بودم با او باید همکاری تنگاتنگی داشته باشند. از همان روز اولی که آمد با نگاه‌های آزاردهنده‌اش چشم از من بر نمی‌داشت. هر چه بی‌اعتنایی می‌کردم، گستاخ‌تر می‌شد. به بهانه‌های واهی مرا صدا می‌زد و به اندامم نگاه می‌کرد. میان‌سال بود و متأهل. یک عوضی به‌تمام‌معنا بود. از دستش آرامش نداشتم. هر روز وقیح‌تر از روز قبل می‌شد و علناً طوری رفتار می‌کرد که همه فهمیده بودند. رفتارهایش باعث شده بود پچ‌پچ‌هایی پشت سرم راه بیفتد. دربانِ بیمارستان وقتی من را می‌دید با پررویی لبخند معناداری می‌زد و لحنش مثل قبل محترمانه نبود. همین باعث می‌شد مدام به همه اخم کنم. پرستارها نگاهم می‌کردند و توی گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و این واقعاً اعصابم را به‌هم می‌ریخت. او مثل گلوله‌ای پرشتاب و بی‌هدف توی زایشگاه می‌چرخید. به همه‌جا سرک می‌کشید. تا می‌توانست هیزی می‌کرد و در مورد هرچیزی نظر می‌داد. هر روز بیشتر به او کم‌محلی می‌کردم و این جَری‌ترش می‌کرد. نفسش که به صورتم می‌خورد، حالم بد می‌شد. فکر نمی‌کردم از حد یک هیزی فراتر برود. اما بعدها با رفتارش خلاف این را ثابت کرد و باعث شد محل کاری که عاشقش بودم، برایم تبدیل به جهنم شود. حتی باعث شد افسردگی بگیرم. جالب اینجا بود که من چون خیلی شیک‌پوش بودم و به خودم می‌رسیدم، همه طوری به من نگاه می‌کردند که انگار مقصر رفتار او من هستم.

او یک لمپن به‌تمام‌معنا بود. لمپنی که لباس پزشکی بر تن کرده بود.

یک روز وقتی وارد بیمارستان شدم، چند نفر از پرسنل به‌طرز عجیبی به من لبخند زدند. وقتی وارد اتاقم شدم دلیل آن لبخندهای کنایه‌آمیز را فهمیدم. روی میزم یک دسته گل بزرگ بسیار گران‌قیمت بود. هنوز لباسم را عوض نکرده بودم که آیفون اتاقم زنگ خورد. آن روزها توی هر اتاق یک آیفون بود که به‌وسیلهٔ آن، پرستار و پزشک‌ها بتوانند با هم حرف بزنند. رئیس از آن طرف خط پرسید که گل‌ها را دوست دارم؟ توی دلم گفتم دردسرم کم بود، این مردک هم اضافه شد. نمی‌دانستم باید با او چکار کنم. از طرفی رئیس بیمارستان بود و از طرفی نمی‌خواستم به او باج بدهم. ترجیح دادم شرایط را عادی جلوه دهم. گفتم چه همکار خوبی است که برای همکارش گل فرستاده. با خندهٔ ابلهانه‌ای جواب داد که اولاً رئیسم است و نه همکارم، در ثانی خودم می‌دانم به من به چشم همکار نگاه نمی‌کند و دلیل فرستادن آن گل‌ها چیز دیگری است و خیلی رُک گفت که می‌خواهم با تو رابطه داشته باشم. توی خیابان‌ها آشوب بود، اما آشوب خیابان‌ها هیچ بود در برابر آشوبی که در دلم به‌پا بود. توی بیمارستان از دست این مرد احساس امنیت نداشتم. منی که همیشه سرخاب و سفیدابم به راه بود و یک جورهایی شیک‌ترین پرستار بیمارستان بودم، از وقتی او قدم نحسش را به بیمارستان گذاشت، کمتر به ظاهرم می‌رسیدم. وقتی به او گفتم که جوابم نه است، پرسید مطمئنی؟ جواب دادم معلوم است که مطمئن‌ام. دو روز بعد حکم اخراجم را دستم دادند. به‌جرم رفتار ضداخلاقی و ضداسلامی. همان‌وقت فهمیدم که دیگر اینجا جای ماندن نیست. آن روزها پایت را چپ یا راست می‌گذاشتی، برچسب ضدانقلابی‌بودن بهت می‌زدند. برچسب طاغوتی‌بودن. کارهایم را انجام دادم و رفتم آمریکا. آنجا زندگی تازه‌ای برای خودم ساختم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چه کار درستی کردم. اگر می‌ماندم معلوم نبود چند بار دیگر قرار بود آن بلا سرم بیاید و به‌خاطر نه‌ گفتن به من برچسب بزنند و سرخورده شوم. توی این سال‌ها هرگز نتوانستم بیایم ایران. بارها سعی کردم، اما نتوانستم. دلم پر می‌زد. عکس و فیلم‌های ایران را که می‌دیدم، اشک می‌ریختم. اما انگار طلسم شده بودم. حالا که در آستانهٔ هفتادسالگی‌ام و سایهٔ مرگ را خیلی نزدیک حس می‌کنم تصمیم گرفتم این طلسم را بشکنم و ایرانم را بعد از ۴۲ سال ببینم. چقدر همه‌جا عوض شده است. راستش را بخواهی هنوز از مواجهه با تهران کمی وحشت دارم. بیشتر توی خانه می‌مانم. تا پایم را می‌گذارم بیرون، یاد آن روزها می‌افتم.»

به او می‌گویم یکی از همین روزها می‌روم دنبالش. می‌برمش و حسابی توی تهران می‌چرخانمش. او که کنارم است، حس می‌کنم مادرم کنارم است. ماهرخ رفت و مادرم ماند. ماهرخ می‌گوید تصمیمش برای رفتن از ایران بهترین تصمیم زندگی‌اش بوده است. چون توانست به آرامش برسد. ماهرخ بهشتش را جُست و به‌قول خودش خیلی زود فهمید اینجا جایی است که برای نه‌ گفتن‌هایت باید تاوان سنگینی بپردازی.

ارسال دیدگاه