در جست‌و‌جوی بهشت – رؤیای آمریکایی

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

هرساله در اواسط مهرماه، تب شرکت در لاتاری بالا می‌گیرد و بسیاری از ایرانیان شانس خود را برای مهاجرت به آمریکا امتحان می‌کنند. چرا که لاتاری آمریکا یکی از ارزان‌ترین راه‌های مهاجرت به آمریکا محسوب می‌شود. این روزها هم تب‌وتابش میان مردم افتاده است. چند روزی است که روی در و دیوار خیابان‌ها و اکثر کافی‌نت‌ها تبلیغ ثبت‌نام لاتاری را می‌بینیم و اگر ورود و خروج مراجعان به کافی‌نت‌ها را در نظر بگیریم، متوجه می‌شویم که درخواست‌ها برای ثبت‌نام کم نیست. مهر و آبان هر سال، زمانِ آزمودن بخت است؛ از افرادی که هر سال با امیدواری ثبت‌نام می‌کنند تا افرادی که برای اولین بار می‌خواهند شانس‌شان را امتحان کنند. همهٔ آن‌ها رؤیای رفتن به سرزمین فرصت‌ها را دارند. آمریکا! کارمند کافی‌نتِ مجاورِ آژانس می‌گفت: «امسال ثبت‌نام لاتاری به اوج خود رسیده و شاید به‌جرئت بتوان گفت بیشترین تقاضا برای ثبت‌نام در لاتاری را امسال داشته‌ایم.»

راننده‌های آژانس هم یکی‌یکی دارند می‌روند ثبت‌نام می‌کنند و مرا هم تشویق می‌کنند که این کار را انجام دهم. می‌گویند شانس است دیگر. اگر زد و قبول شدیم که عالی. نشدیم هم چیزی از دست نداده‌ایم. جالب اینجاست که به‌محض ثبت‌نام شروع به رؤیابافی کرده و خودشان را در آمریکا تصور می‌کنند. نوبت رساندنِ زن و شوهر جوانی که آمده بودند کافی‌نت مجاور ثبت‌نام کنند، به من افتاد. زن سگرمه‌هایش توی هم بود. مرد هم کلافه به‌نظر می‌رسید. وقتی داشتند سوار می‌شدند، زیر لب به زن گفت:

«نمی‌توانستیم خودمان توی خانه ثبت‌نام کنیم؟ حتماً باید این‌همه هزینه می‌کردیم و وقتمان برای رفت و آمد هدر می‌رفت؟ تو که انگلیسی‌ات فول است. ماهی خدا تومان هم که پول اینترنت پرسرعت می‌دهم. پس کافی‌نت آمدن‌مان چه بود؟»

زن در ماشین را بست و مثل یک کوه آتشفشان منفجر شد:

«مگر حالا چقدر خرج کرده‌ای؟ کلاً با گرفتن عکس و پول کافی‌نت و هزینهٔ آژانس چهارصد هزار تومان شد. چقدر خسیسی تو! اگر فکر کردی که من همان دختر مظلوم و آرام چند سال پیش‌ام؟ اشتباه کردی. هرچقدر در این سال‌ها آزارم دادی و با حرف‌هایت توی سرم کوبیدی، کافی است. از این به‌بعد من حرف می‌زنم و تو گوش می‌کنی یا باید با من و برنامه‌هایم کنار بیایی یا مهریه‌ام را تمام و کمال می‌گیرم و بدون تو مهاجرت می‌کنم. اگر امسال برنده نشویم، راه دیگری برای رفتن به آمریکا پیدا می‌کنم. تو یک ترسوی محافظه‌کاری و من دلم نمی‌خواهد تمام عمرم را با حسرت بگذرانم. اصلاً تمام این سال‌ها انرژی منفی تو باعث شده که لاتاری قبول نشویم. بس‌که وقتی می‌رویم برای ثبت‌نام آه و ناله سر می‌دهی و انرژی منفی می‌دهی. خودت که برنده نمی‌شوی هیچ، انرژی منفی‌ات مرا هم می‌تِرِکاند. من همیشه عاشق آمریکا بوده‌ام. روزی نیست که رؤیای رفتن نداشته باشم، اما در این چهارسال، ثبت‌نامم بی‌فایده بوده است. شاید امسال، شاید سال بعد، شاید سال بعدترش! انرژی منفی تو اگر نبود، شاید همان سال اول برنده شده بودم. مثل خیلی‌ها که همان بار اول برنده می‌شوند.»

هر دو جوان بودند. مرد ظاهر ساده‌ای داشت، اما خوش‌قیافه بود. ظاهر زن بر خلاف مرد، خیلی شیک بود، ولی در یک نگاه، مرد سَرتَر از او به‌نظر می‌رسید.

مرد گفت:

«آخی! تو مظلوم و آرام بوده‌ای؟ والا در این چهار سال هر وقت من حرف زدم، مثل اژدهای هفت‌سر خواستی مرا قورت بدهی. تا چیزی می‌گویم هم، سریع حواله‌ام می‌دهی به اجرای مهریه. مهریه هم خوب سلاحی شده برای شما زن‌ها! نمی‌دانم کدام احمقی از زندگی در خارج برای تو رؤیا بافته است. فکر می‌کنی فرش قرمز برایت پهن کرده‌اند و تا بروی درآمد آن‌چنانی خواهی داشت. هر سال موقع ثبت‌نام لاتاری پدر مرا در می‌آوری. بعد هم که برنده نمی‌شویم، باید تا مدتی اشک و آه و ناله‌های تو را تحمل کنم. فکر می‌کنی بیمارستان‌های آمریکا مثل ایران است و پرستاربودن در آنجا مثل اینجاست که شیفت شبتان راحت می‌گیرید می‌خوابید و مریض بدبخت باید پانصد بار صدایتان بزند تا با هزار اخم‌وتَخم بروید بالای سرش! آنجا باید درست و حسابی کار کنی خانم! باید ۱۲ ساعت روی پا بایستی و فقط وقتی رفتی توالت، می‌توانی بنشینی. والا که عمراً دوام بیاوری.»

زن جواب داد:

«خانم راننده می‌بینی؟ از هر فرصتی برای تحقیر ما زن‌ها استفاده می‌کنند که بگویند ما نمی‌توانیم و خودشان می‌توانند. کار مرا هم زیر سؤال می‌بَرَد. به چه اجازه‌ای در مورد کارکردن من نظر می‌دهی. من یک پرستار نمونه‌ام و تمام بیمارستان این را می‌دانند. نه اینکه خودت خیر سرت یک کارمند عالی‌رتبه، با وجدان کاری مثال‌زدنی هستی. فقط پشت سیستم داری ورق‌بازی می‌کنی و هرازگاهی هم چند تا برگه را نخوانده امضا می‌کنی. می‌دانی آمریکا برویم از این خبرها نیست. حالا باز من که انگلیسی مسلط هستم و می‌توانم آنجا هم کارم را ادامه دهم و پرستار شوم. تو نگران خودتی که آنجا باید بروی توی رستوران گارسون شوی یا صندوق‌دار. دیگر از نشستن پشت میز و ورق‌بازی خبری نیست. انگلیسی‌ات هم که در حد دبستانی‌ها!»

مرد گفت:

«حالا کی گفت که من با تو می‌آیم؟ من اگر برنده بشوم هم نمی‌روم. تو به‌دنبال تجمل‌گرایی هستی. برای همین هم هی آمریکا‌آمریکا می‌کنی. چند سال است موقع ثبت‌نام لاتاری دهن مرا سرویس می‌کنی. پدر مرا با این لاکچری‌لاکچری‌گفتن درآوردی. اسم زندگی لاکچری که به گوشم می‌خورد، حالت تهوع می‌گیرم. از نظر تو زندگی ایده‌آل عکس‌هایی است که دوستان و اقوام خارج‌رفته‌ات در اینستاگرام از زندگی لاکچری‌شان در سواحل آنجا می‌گذارند. زن زندگی برای خارج‌رفتن شوهرش را به دادگاه نمی‌کشاند و تهدید به طلاق و گرفتن مهریه نمی‌کند. همان‌طوری که گفتم، تو دنبال بهانه‌ای هستی برای زندگی‌نکردن.»

هر دو شمشیر را از رو بسته بودند. اصلاً برایشان مهم نبود که شخص سومی هم وجود دارد. برای تحقیرکردن همدیگر مسابقه گذاشته بودند و هر کدام سعی می‌کرد با جملات نیش‌دارتری دیگری را بیازارد. با خودم فکر کردم رؤیای آمریکایی چه بر سر آد‌مها که نمی‌آورد. اگر کریستف کلمب می‌دانست که با کشفش چه آتشی بر جان دنیا می‌اندازد، شاید منصرف می‌شد. مهاجرت به آمریکا برای کسانی که سال‌هاست سودای زندگی‌کردن در این کشور را در سر دارند اما شرایط لازم برای رفتن از راه‌های دیگر را ندارند، شبیه رؤیایی دست‌نیافتنی است. این دسته از آدم‌ها «قرعه‌کشی گرین کارت آمریکا» را به‌مثابه موقعیت طلایی زندگی خود می‌بینند که برنده‌شدن در آن می‌تواند همهٔ رؤیاهای ازدست‌رفته را دوباره به آن‌ها برگرداند! در این روزها از این دست آدم‌ها کم ندیده‌ام. اما ندیده بودم دو نفر هم این‌طور به جان هم بیفتند و همدیگر را سکهٔ یک پول کنند.

 آمریکا! ای سرزمین فرصت‌ها! سرزمین آزادی و آبادی؛ رؤیای تو چه قیامت‌ها که به‌پا نمی‌کند.

صدای مرد مرا به خودم می‌آورد:

«والا من باید بروم از دست تو شکایت کنم. من قربانی خشونت خانگی‌ام. بس‌که شبانه‌روز مرا تحقیر می‌کنی و توی سرم می‌زنی. تو آدم آزارگری هستی. آدم آزارگر کسی است که از موقعیت برتری که دارد، استفاده می‌کند که خواسته‌ها و علایقش را به طرف مقابل تحمیل کند. درست مثل تو که فکر می‌کنی برتر از منی و می‌خواهی رفتن را به من تحمیل کنی. جلوی خانم راننده هر چه از دهانت درآمد به من گفتی. تو که این‌همه عشق آمریکا بودی، برای چه با من ازدواج کردی؟ خب می‌رفتی با یک نفر ازدواج می‌کردی که ساکن آمریکا باشد.»

زن جواب داد:

«خُل شدم. اشتباه کردم. عاشقی یک لحظه است و پشیمانی‌اش یک عمر. وقتی دوست بودیم، همچین خودت را مترقی جا زدی که فکر نمی‌کردم این‌قدر عقب‌مانده باشی. همه از خدایشان است که بروند. تو هزار و یک بهانه برای نرفتن می‌آوری.»

مرد تقریباً فریاد کشید:

«هر چه چیزی نمی‌گویم، بس نمی‌کنی. مترقی‌بودن به آمریکا رفتن است؟ من عقب‌مانده‌ام یا تو که اگر یک سوسک ماده هم از کنار من رد شود، خودت را جِروواجِر می‌دهی. با این طرز تفکر پوسیده‌ات می‌خواهی بروی آمریکا یا شاید حساسیتت فقط برای زن‌های ایرانی است و آمریکایی‌ها استثنا هستند؟ چرا وقتی داشتیم قرارومدار ازدواج می‎‌گذاشتیم حرفی از خارج‌رفتن نبود؟ فقط حرف از عشق بود و ساختن یک زندگی آرام در کنار هم. اما دو ماه نگذشته مثل مگس شروع کردی در گوش من وزوز که از ایران متنفری.»

زن حرفش را برید:

«مگس خودت و هفت جد و آبادت هستید. خیلی وقیح و بی‌ادبی. خودت را نشان بده. بگذار همه بدانند پشت این ظاهر مظلوم چه آدم موزماری پنهان شده. یک کارمند رده‌بالای وزارت نیرو که به زنش می‌گوید مگس! من حساس الکی نیستم. تو تا سوسک ماده می‌بینی، نیشت تا بناگوش باز می‌شود. اصلاً من چرا دارم با تو بحث می‌کنم. طلاق و دادگاه و قاضی برای همین وقت‌هاست.»

مرد گفت:

«بچهٔ بابایم نیستم اگر همین فردا نرویم دادگاه. مرا از چه می‌ترسانی؟ آن‌قدر دادگاه‌دادگاه کرده‌ای که قبحش ریخته.»

داشتم کلافه می‌شدم. خوشبختانه مسیرشان نزدیک بود. در آن مدت باقی‌مانده هر چه توانستند تحقیر و توهین و تهدید نثار هم کردند. البته نباید ناحق گفت که بیشتر از سمت زن بود تا مرد. درواقع انگار مرد راست می‌گفت و زن نسبت به او خشونت کلامی داشت. چند دقیقه بعد پیاده شدند در حالی‌که معلوم بود دارند لیچار بار هم می‌کنند. آیا این بلایی بود که رؤیای آمریکایی به سرشان آورده بود؟ 

ارسال دیدگاه