در جست‌و‌جوی بهشت – فردا که نیامده‌ست فریاد مکن

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

دوباره روزهای خانه‌نشینی شروع شده است. وضعیت سیاه است. به‌جز مشاغل واجب و درجه‌یک، همه‌جا تعطیل است. اخبار پشت اخبار از آمار روبه‌رشد مبتلایان و فوت‌شدگان می‌شنویم. سرپرست آرامگاه‌ها اعلام می‌کند که بهشت زهرا دیگر جا ندارد. موجی از ترس همه را در برگرفته است. آن‌هایی که فکر می‌کنند می‌شود از آن گریخت، دارند فرار می‌کنند. چه کسی می‌داند چه کسی بیشتر ترسیده است؟ آن کسی که می‌خواهد شهر و کشور را به‌سرعت ترک کند یا آنی که خودش را در خانه حبس کرده است؟ فرقی نمی‌کند. هیچ‌کس در امان نیست. تهران مثل شهر ارواح شده است. شهر با وحشت عمومی دست‌و‌پنجه نرم می‌کند. وحشتی که آدم را به‌یاد «طاعون» آلبر کامو و «کوری» ژوزه ساراماگو می‌اندازد. مغازه‌ها بسته است و مردم مگر به‌ضرورت بیرون نمی‌روند، اما آسمان شهر آبی است و دماوند را خیلی خوب می‌توانی ببینی و برج میلاد پشت دودها پنهان نیست. تهران این روزها شهر آبی است، نه خاکستری. شهر آبی با روزهایی سیاه. در تهرانی که خلوت‌تر از همیشه است، آدم‌ها پشت ماسک‌هایشان پنهان شده‌اند و از دشمن نامرئی که ممکن است در دیگری پنهان باشد، فرار می‌کنند.

دفتر مهاجرتی هم فعلاً برای دو هفته بسته است و من دلتنگ مسافران بهشت‌ام. با خودم می‌گویم چه داستانی را این‌بار برایتان تعریف کنم. این‌بار که در خانه نشسته‌ام و هوای تهران گرم‌ است و لبریز از ملال. صدای آمبولانسی که مدام از خیابان می‌گذرد تا مغز استخوانم را پر کرده است. پدرم جلوی تلویزیون نشسته و مدام اخبار گوش می‌دهد. از این شبکه خبری به آن شبکه. نمی‌خواهد حتی یک خبر را از دست بدهد. فصل توت‌فرنگی است و برایم یک سبد توت‌فرنگی خریده است. بهار و تابستان به‌خاطر میوه‌هایش برای من خودِ بهشت است. توت‌فرنگی‌ها را می‌شویم. یک ظرف برای پدر می‌برم که دارد اخبار زلزلهٔ جنوب را دنبال می‌کند. بوشهر و گناوه و شیراز زلزله آمده است. پدر توت‌فرنگی در دهان می‌گذارد و می‌گوید: «خوب شستی‌اش؟ کی نوبت زلزلهٔ تهران برسد، خدا می‌داند.»

جمله‌اش مرا یاد مسافری می‌اندازد که مدت‌ها پیش سوارش کردم و بندبند تنش از رخ‌دادنِ زلزله در تهران می‌لرزید. آن روزها هنوز کرونا نیامده بود و به خوابمان هم نمی‌دیدیم چنین روزهایی در انتظارمان است. اگر کسی می‌گفت که قرار است چه چیزی را تجربه کنیم، یا می‌خندیدیم و شوخی می‌گرفتیم یا از ترس قالب تهی می‌کردیم. مرد جوان، مهندس عمران بود. به‌خاطر زلزلهٔ تهران می‌خواست برود. می‌گفت هیچ‌جای ایران از زلزله در امان نیست، چون روی گُسل است. آن‌قدر تحقیق کرده بود تا به این نتیجه رسیده بود که نروژ و سوئد کم‌خطرترین کشورهای جهان از نظر زلزله هستند و او نروژ را برای مهاجرت از طریق تحصیلی انتخاب کرده بود. البته کشورهای دیگری هم بودند، اما احتمال وقوع زلزله در این دو کشور بسیار پایین بود و اگر رخ می‌داد، از چهار ریشتر تجاوز نمی‌کرد. روی موبایلش اپلیکیشن لرزه‌نگار نصب کرده بود تا از هر لرزشی که در ایران رخ می‌دهد خبر داشته باشد. من خنده‌ام گرفته بود و او در پاسخ به من گفت:

«بله. من هم مثل شما این قضیه را جدی نمی‌گرفتم و اصلاً بهش فکر نمی‌کردم. تا اینکه آن زلزله که مرکزش مشکین‌دشت کرج بود آمد و تهران را هم لرزاند. یادتان است؟ مردم چند روز در خیابان‌ها خوابیدند. وسط سرمای دی ماه. بعد از آن زلزله، با خودم گفتم این‌همه می‌گویند زلزلهٔ تهران، بگذار در موردش بخوانم ببینم چه خبر است. هر چه نباشد من مهندس عمران‌ام و کارم با ساخت‌وساز است. خانم محترم، هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر فهمیدم ما با چه فاجعه‌ای طرف‌ایم. هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد. حتی همین لحظه‌ای که من دارم با شما حرف می‌زنم. معلوم نیست عمر من قد بدهد به نروژ برسم. اما به خدا توکل کرده‌ام که زلزله قبل از رفتن من رخ ندهد. زلزله حتماً می‌آید، ممکن است دو دقیقهٔ دیگر زمین بلرزد و ممکن است تا بیست سال دیگر ساکت بماند. نه اینکه فکر کنید خودخواه‌‌ام. اما مردم همه می‌دانند. چرا تهران مانده‌اند. هر کس بتواند باید از ایران برود و هر کس نمی‌تواند، لااقل از تهران برود. البته همان‌طور که گفتم، کلاً ایران روی گُسل است. مگر زلزله شوخی‌بردار است؟ بگذارید نتیجهٔ تحقیقاتم را خلاصه بگویم. هیچ‌کجای تهران در امان نیست. شمال شهر چون شیب دارد از جنوب شهر بدتر است. همان لحظهٔ اول دو میلیون می‌میرند. موش‌ها روی سطح زمین می‌آیند و رسماً آدم می‌خورند.»

یادم است اینجا که رسید با صدای بلند خندیدم. چنان فضای آخرالزمانی‌ای داشت توصیف می‌کرد که انگار داشتم سکانس پایان دنیا را می‌دیدم. خندهٔ من حسابی دلخورش کرد و گفت که ما ایرانی‌ها همه‌چیز را شوخی می‌گیریم.

«ایران آب نیست و تهدید بی‌آبی جدی است، این‌جا زلزله هست و سیل هست و سرپناه و فریادرسی نیست. اگر آمریکا طوفان می‌آید، به داد مردم می‌رسند. اینجا خودمان هستیم و خودمان. حالا بخندید. من که جانم را برمی‌دارم و فرار می‌کنم. از وقتی راجع به زلزلهٔ تهران تحقیق کرده‌ام، هر شب کابوس می‌بینم. یک شب تا صبح خواب راحت ندارم. یک ساک از وسایل مورد نیاز پیچیده‌ام. قرص خواب هم نمی‌خورم. یک‌هو دیدی شب زلزله آمد و من زیر آوار ماندم. وقتی به‌دیواری تکیه می‌دهم، تمرکز می‌کنم که لرزش از بدن من است یا دیوار! اگر زلزله بیاید، حتی اگر خانه‌ها سالم بمانند هم، امدادرسانی غیرممکن خواهد بود و اگر زیر آوار نمی‌ریم، از بی‌غذایی و بی‌آبی و حملهٔ موش‌های آدمخوار می‌میریم.

چند کانال هم پیدا کرده‌ام که اتفاقاً زلزلهٔ خیلی از شهرها را درست پیش‌بینی کرده‌اند و خودشان هم از استادان علم زلزله‌شناسی‌اند. بهتر از این است که دست روی دست بگذاریم، هیچ‌کس که به ما پاسخ درستی نمی‌دهد! قبل از رفتن‌ام، پدر و مادرم را هم یک شهرستان کم‌خطر اسکان می‌دهم. به هر که می‌گویم به‌خاطر زلزله می‌خواهم بروم، به من می‌خندد. فکر می‌کنند دیوانه شده‌ام. وقتی می‌فهمند که کار از کار گذشته. به شما هم هشدار می‌دهم. شاید به خودتان بگویید مرد گُنده از زلزله می‌ترسد و به‌خاطر همین می‌خواهد برود آن سر دنیا. نزدیک قطب. اما راستش من خجالتی ندارم که بگویم می‌ترسم. حسابی هم می‌ترسم. ما باید بپذیریم که از ترس خود شرمنده نباشیم. ترسیدن را حق انسانی خود بدانیم و فکر نکنیم شجاعت به این معنی است که حادثه‌ای مانند زلزله برای ما بی‌اهمیت باشد. برای من آن‌قدر مهم است که دارم همه‌چیز را اینجا می‌گذارم و می‌روم.»

دو سال از آن ماجرا گذشته است. از یادآوری آن خاطره و دلیل رفتن‌اش خنده بر لبم می‌نشیند. آن‌طور که با هیجان از خطرات زلزله حرف می‌زد و می‌خواست مرا متقاعد کند که تهران را ترک کنم. به او گفتم آخر مگر می‌شود همه بروند. بالاخره چاره‌ای می‌توان اندیشید. جواب داده بود من که می‌روم و خودم را نجات می‌دهم. البته اگر تا رفتن‌ام زلزله نیاید. نمی‌دانم رفته است یا نه؟ زلزله نیامد، اما کرونا آمد. آیا فکرش را می‌کرد قرار است درگیر ویروسی شویم که هیچ‌جای دنیا نمی‌توانیم از دستش پنهان شویم. می‌خواهیم فرار کنیم. برویم. اما آن چیزی که از آن در گریزیم بیش از آنچه فکر کنیم به ما نزدیک است. به اشکال مختلف خودش را نشان می‌دهد. زلزله، سیل، کرونا و… 

به پدرم نگاه می‌کنم که توت‌فرنگی‌ها را می‌خورد. یک بشقاب کوچک برای خودم پُر می‌کنم و به اتاقم می‌روم. بیرون از آن اتاق دنیا دارد زیرورو می‌شود، اما من آنجا در کنج خلوت خودم یکی از آرام‌ترین لحظاتم را می‌گذرانم. چنان‌که حس می‌کنم بهشتم آنجاست و هیچ‌جا به جست‌وجویش نمی‌روم. زندگی منتظرم است. ساکت می‌نشینم تا بتواند با من حرف بزند. همین‌طور چهارزانو روبه‌رویم نشسته، چانه‌اش را به دست‌هایش تکیه داده و نگاهم می‌کند، و نگاهتان می‌کند. زندگی را می‌گویم. تو زنده‌ای، من زنده‌ام، ما زنده‌ایم، هنوز هم دمای بدن ما ٣٧ درجه است.

هنوز هم قلب ما می‌تپد. استحاله و تغییر، نوعی فرایند است. در خلال زندگی با هزاران پستی‌وبلندی مواجه‌ایم. زندگی سفری اکتشافی است. لحظاتی از آن در قله‌ها سپری می‌شود و لحظاتی در قعر دره‌های ناامیدی. اما در این لحظه من امیدوارم و آرام. سرخ‌ترین توت‌فرنگی را در دهانم می‌گذارم و این شعر خیام را در ذهنم می‌خوانم:

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

ارسال دیدگاه