داود مرزآرا – ونکوور ۱- ما انسانها دوستانمان را سختتر از دشمنانمان میبخشیم. ۲- تکهای از ابر آسمان در حوض خانهمان غرق شده است. ۳- صندلیها دورِ نبودنات نشستهاند، و ثانیهها در انتظارت یکریز در ساعت گم میشوند. ۴- تنها چای و بادام نیستند که تلخ و شیریناند، خوابها هم میتوانند تلخ و شیرین باشند. ۵- با جابهجا شدن زمین روی شاخهای گاو، سال تحویل میشود. ۶- از پشت سر، دور شدنش را بر سطح آسفالت…
بیشتر بخوانیدادبیات
چند شعر از بهار زبردست – ۱۳ ساله از ایران
بهار زبردست متولد مرداد ماه ۱۳۸۳ در شیراز است. از زمانی که نوشتن را آموخت و پا به دنیای کلمات گذاشت، نوشتن داستان و شعر را شروع کرد. چند شعر از او سالها پیش در روزنامهٔ خبر جنوب و نیمنگاه چاپ شده و در سال ۱۳۹۳ در شب شعر دانشگاه علوم پزشکی یزد و در سال ۱۳۹۴ در گردهمایی شاعران جنوب در شهرستان جم نیز شرکت کرده است. بهار در زمینهٔ موسیقی در رشتهٔ ویولن…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – آدمکهای عاشق
مژده مواجی – آلمان در حین قدم زدن با دخترم در مرکز شهر وین، به یک چراغ قرمز عابر پیاده رسیدیم. چراغی که شهرداری وین برای جلب توجه و بالا بردن سطح امنیت گذاشته است؛ چراغی کاملاً متفاوت. دو آدمک زن و مرد قرمز. دو تا عاشق گُرگرفته با ضربان قلب بالا که انتظار میکشیدند. انتظار وصال. ما هم به چراغ خیره شده بودیم که سبز شود و بقیهٔ داستان را دنبال کنیم. عشاق با قلبی…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۱۸)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- ماهیها که لب میزدند، معلوم نبود برای هم بوسه میفرستادند یا حضور گربه را به هم اطلاع میدادند. ۲- بهقدری حوصلهاش سر رفته بود که میخواست خودش را بریزد دور. ۳- وقتی موها را از روی پیشانیاش پس زدم، فهمید که دارم به او فکر میکنم. ۴- گرسنگان میگفتند سخنرانی کارشناس تغذیه «فوقالعاده محشر» بود. ۵- دلم برای آن پروانهای سوخت که وقتی گرد چراغ بالکن چرخ میخورد، برق خانه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – فقط کمی پیر!
رژیا پرهام – تورنتو خیلی اتفاقی توی پارک مادر همسرم را دیدیم که برای قدم زدن بیرون آمده بودند، به بچهها معرفی کردم و از آنها خواستم اگر مایلاند خودشان را معرفی کنند. بعد از معرفی، دخترک چهارسالهٔ مهد کودک پرسید: «hello به زبون فارسی چی میشه؟» گفتم. سلامی کرد، به مادر بهروز زل زد و از من پرسید: «رژیا، مادر بهروز چند سالهست؟» جواب دادم که پرسیدنِ سؤالات خصوصی دربارهٔ آدمها اصلاً مؤدبانه نیست. کمی…
بیشتر بخوانیدسقف بلند تنهایی، گامی بلند برای رمان فارسی در تبعید
تهمورث کیانی – آمریکا رمان «سقف بلند تنهایی» نوشتهٔ حسین رادبوی، نویسندهٔ ایرانی-کانادایی مقیم ونکوورِ کانادا، با اصلاحات تازۀ نویسنده، در نروژ و به همت «نشر آفتاب» در ۲۷۶ صفحه به چاپ سوم رسید. چاپ نخست کتاب در پاییز ۱۳۹۳ (اکتبر ۲۰۱۴) منتشر شده و چاپ دوم آن در پاییز ۲۰۱۶ از سوی انتشارات «مؤلف» در ونکوور کانادا بازنشر شده بود. «سقف بلند تنهایی» در همان چاپ نخست در سطحِ محدودی، با استقبال نسبی ایرانیان…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – خاطرات سفر به هندوستان
رژیا پرهام – تورنتو پسرک پنج ساله است و تنها فرزند پدر و مادری مهربان و مرفه. مادر کانادایی، پدر اهل انگلستان. ساکن جزیرهای زیبا در بریتیش کلمبیا هستند و پسرک هر زمان که ادمونتون باشد، یکی دو روز به مهد کودک میآید و میرود تا دفعهٔ بعدی که مادرش برای رسیدگی حضوری به کارهای شرکتش، به ادمونتون سفر کند. دفعهٔ آخر از سفرش به هندوستان گفت؛ با مادرش، زمانی که پدر در سفر انگلیس بوده….
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۱۷)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- ثمرۀ مذاکرات ثمربخش اسرائیل و فلسطین، کشتار مردم است. ۲- در قدیم هر کس که اسبش زودتر از دیگر اسبها شیهه میکشید، پادشاه میشد. ۳- بدبختی مثل گربهٔ سیاهی است که اگر از یک در بیرونش کنی، از در دیگر وارد میشود. ۴- آقای ایکس آگهی داد که مایل است با خواهران شکستخورده درعشق مکاتبه کند. ۵- پرندهها، پروازشان را بر باد میدهند. ۶- امروز، تصادفاً هیچکس هیچکس را نکشت، تصادفاً…
بیشتر بخوانیداهلیام کن -داستان کوتاهی از آنی سومون
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه آنی سومون (Annie Saumont) (۱۹۲۷ – ۲۰۱۷) نویسنده و مترجم زنِ فرانسوی است. او در خانوادهای متوسط پرورش یافت. مادرش آموزگار بود. از همان دوران کودکی به نوشتن داستان علاقه داشت. آنی سومون در رشتهٔ ادبیات مدرن تحصیل کرد و موفق به کسب مدرک کارشناسی ارشد زبان انگلیسی و اسپانیائی شد. در آغاز با ترجمههای درخشان از نویسندگان بزرگی همچون «جی. دی. سالینجر» (رمان مشهور ناتور دشت) و آثار «جان…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – فقط چیزهای خوشحالکننده!
رژیا پرهام – تورنتو از روز اولی که دخترک رو دیدم خاص، خوب و متفاوت بود و هنوز هم هست. چهار سال و نیمه است و از مهربانترین بچههایی که در زندگیام دیدهام. امروز بهنظر مریض میآمد. بعد از یکی دو ساعت حالش بدتر شد، دائم سرفه میکرد و از دردِ سرفههایش بغض میکرد. تماس گرفتم و قرار شد پدرش دنبالش بیاید و برای استراحت یا مداوا به خانه برود. قبل از آنکه پدرش بیاید، گفت:…
بیشتر بخوانید