امید فردا – داستان کوتاهی از شامل کناری

شامل کناری – ونکوور

مادرم دیروز تلفن زد و گفت: «خانم انتخابی اومده بود به عیادتم. قراره همین جمعه با لوفتانزا به ونکوور بیاد. می‌دونست تو کانادایی. با هم کلی صحبت کردیم؛ از اون برف سنگین و سه سالی که او معلم تو و فرهاد و بهزاد بود. عکست رو بهش نشون دادم و گفتم که من بیشترِ انشاء‌های تو رو هنوز نگه داشته‌م و هر از گاه می‌خونم. علی‌رضا جان، از من دلگیر نشو، به خواهش او یکی از اون انشاء‌هایی رو که در کلاس پنجم نوشته بودی، ولی توی کلاسش نخونده بودی، براش خوندم. او گفت: حالا هیچ اطلاعی ندارم دست خطش چطوره. اما کلاس پنجم که بود، خیلی خرچنگ قورباغه می‌نوشت.

نوشته بودی: خانم معلم! امسال کلاس پنجم ابتدایی دبستان امید فردا هستم و سومین سالی‌ست که شما معلم من هستید. جای من کنار پنجره‌ای است که رو به حیاط و دریا باز می‌شود. وقتی هوا گرم می‌شود، به دستور شما پنجره را باز می‌کنم و باد خنکی از سمت دریا می‌وزد و وقتی باران می‌بارد، سرمای مطبوعی به صورتم می‌خورد و از تماشای دزدکی باران پشت پنجره خوشم می‌آید.»

صحبت مادرم را قطع می‌کنم و می‌گویم: «مامان، بعضی وقتا دوست داشتم که به بهانهٔ دستشویی و با اجازهٔ خودش چترش رو بردارم و دور از چشم اون، مدیر، ناظم و فراش برم پشت پله‌های بلند دفتر مدرسه زیر چتر قرمزش بشینم و برای چند لحظه هم که شده، در سکوت حیاط مدرسه از بوی خاک نم‌خورده پس از بارون کیف کنم.»

مادرم گفت: «آره یادمه همیشه از بوی خاک نم‌کشیده مست می‌شدی.» و به خواندن ادامه داد: «در آخرین روز مدرسه نزدیکی‌های ظهر بود که آقای مدیر قدکوتاه با کت و شلوارهمیشه سرمه‌ای‌رنگ وارد کلاس شد و به شما که پیراهن سبزرنگی پوشیده بودید و خیلی هم به شما می‌آمد، گفتند: بهتره بچه‌ها را امروز زودتر مرخص کنیم. گفته‌اند برف سنگینی خواهد آمد. ناگهان هورای بچه‌های کلاس به هوا رفت و خفه شو و ساکت شو شما و آقای مدیر در آن شلوغی و هیاهو به گوش هیچ‌کس نرسید. فقط شنیدم که شما با فریاد تأکید کردید: تکالیف عیدتان فراموش نشود! و فرهاد بعد از رفتن شما روی تخته سیاه نوشت: آخ جون! فتیله، مدرسه دو هفته تعطیله!»

علی جان، تا اینجای انشاء رو که خوندم، خانم انتخابی از جاش بلند شد و به طرف پنجرهٔ رو به دریا رفت و با بغض گفت: خانم بخشی، می‌دونم فرهاد معتاد شد و هفتهٔ پیش خودش را در دریا غرق کرد.»

مادرم ادامه داد: «همهٔ بچه‌های مدرسه در حیاط صف کشیدند. آقای مدیر سخنرانی کوتاهی کرد و در ضمن گفت: آقا جواد فراش امروز ساندویچ‌ها رو حراج کرده. تعداد بسیار کمی‌ از بچه‌ها رفتند دم در اتاق او برای خریدن ساندویچ‌ها. آقا جواد حدوداً سی‌ساله و مجرد با سبیل پرپشت و شلوار شق و رق قهوه‌ای و سیگاربه‌لب که همیشه ژست معلم‌ها را به خود می‌گرفت با ابروهای در هم کشیده یک‌باره فریاد کشید: امروز ساندویچ نسیه هم می‌دم. من و فرهاد و بهزاد و خیلی از بچه‌های دیگر فوراً به صف ایستادیم و آقا جواد اسامی‌مان را در ورقه‌ای با عنوان «نسیه‌ها» یادداشت کرد و اول از همه پنج تا ساندویچ تخم‌مرغ گذاشت توی پاکت و داد به فرهاد و رو به ما گفت: یادتون نره. بعد از تعطیلات عید باید پولش رو بدید.

تازه داشتم از ساندویچ خوردن، برف بازی بیرون از مدرسه، قرچ قرچ راه رفتن روی برف تازه و پانخورده کیف می‌کردم که متوجه شدم آن پاکت هنوز در دست فرهاد است. پرسیدم: فرهاد این پاکت مال کیه؟ او پاسخ داد: برای داداشام و خواهرم گرفتم. همان لحظه به خودم گفتم: ای دل غافل! همهٔ ساندویچ‌ها را خوردی و حتی یکی را هم برای خواهرت زهرا نگه نداشتی.»

علی‌رضا جان، به اینجا که رسیدم، نمی‌دونم چرا خانم اتنخابی سرش رو تکون داد و پوزخندی زد!

همین‌که به خانه رسیدم، مادرم گفت: علی، نفت نداریم. هر چه زودتر برو و دو تا پیت نفت از احمد آقا نفتچی بگیر.

هنگام بازگشت به خانه، باد گلوله‌های درشت برف را به صورتم می‌زد و کف دست‌هایم از دسته‌های آهنی پیت‌های نفت بیست لیتری مثل لبو سرخ شده بودند و نوک انگشتانم سوزش داشتند، درست عین آن روزی که شما ترکهٔ انار را می‌بردید بالا و محکم می‌زدید تو کف دستم و من دادم می‌رفت هوا و انگشت‌هایم را جمع می‌کردم و شما همین‌طور می‌زدید و من اشک می‌ریختم و لحظه به لحظه سوزش دست‌هایم بیشتر می‌شد و توی دلم در حالی‌که به شما فحش می‌دادم و ضربه‌های ترکه را می‌شمردم که کی تمام می‌شوند، به گناهم فکر می‌کردم و ده تا ترکه‌ به‌خاطر یک دقیقه تأخیر در ورود به کلاس.

وقتی رسیدم خانه، برف همچنان یک‌ریز و درشت می‌بارید. مادرم داشت خانه‌تکانی می‌کرد. دفتر و کتابم را آوردم و شروع به نوشتن تکالیف عیدی‌ام کردم. چند خطی ننوشته بودم که به خود گفتم: هنوز دو هفته دیگر فرصت دارم.

این اولین عیدی بود که در محلهٔ ما این همه برف باریده بود، طوری که مردم مجبور شدند برای رسیدن به مغازه‌ها و خانه‌ها از دالان‌هایی معروف به تونل‌های برفی عبور کنند. من و فرهاد مدام دعا می‌کردیم بیشتر برف ببارد. گویی امسال خدا با خودش عهد کرده بود به آرزوهای کوچک ما گوش دهد، چون که روزها هوا خیلی سرد بود و شب‌ها برف می‌بارید.

خانم معلم! همان روز اول عید با پول‌های عیدی که خاله، عمه و دایی‌ام به من داده بودند، یک عالمه تخم‌مرغ‌های رنگی، تیله‌های ریز و درشت رنگارنگ، شکلات‌های جورواجور مینو، تخمهٔ ژاپنی و سنجدهای تازه از بقال سرکوچه‌مان مش نظر خریدم و روز دوم عید، من و فرهاد رفتیم مغازه آقا کریم و هر کدام یک ماشین کوچک پلاستیکی پیکان خریدیم. دل‌شاد و ذوق‌زده مشغول ماشین‌بازی در کوچه بودیم که بهزاد با شورولت سبزرنگش از سمت راست فرهاد ویراژ تندی داد و جلو ما ترمز کرد و تفنگ ساچمه‌ای را که همان روز عمهٔ کارمند بانکش از تهران برایش به‌عنوان عیدی خریده بود، به‌سوی ما نشانه گرفت و گفت: بچه‌ها بریم شکار گنجشک! ما هم فوراً قبول کردیم و رفتیم. بالاخره تیرکمان دستی کجا و تفنگ ساچمه‌ای کجا! آن روز سه تا گنجشک زدیم و بعد از کندن پرهایشان روی چراغ خوراک‌پزی سرخ و برشته‌شان کردیم. هنوز مزه‌اش در دهانم است.

از یک‌سو روزها هنگام بازی‌های پر سر و صدا حواسمان به آقا جواد خبرچین بود که جلوی چشم او آفتابی نشویم، گویی که یک‌بار هنگام انجام خدمت سربازی در پادگان عجب شیر، از برادر بزرگ یکی از بچه‌های کلاس ما رودست خورده بود و به‌همین خاطر نظر خوشی نسبت به ما نداشت و از همه بدتر شب‌ها بود که انجام تکالیف عید مثل کابوس به سراغمان می‌آمد، خسته و کوفته، حال و حوصله نوشتن تکالیفمان را نداشتیم.

خانم معلم! امسال به‌خاطر بارش برف، برفی که پدر و مادرم از برف‌روبی و چکهٔ سقف‌های حلبی به امان آمده بودند، گردش سیزده‌بدر را فراموش کردند و من نشستم که تکالیفم را انجام دهم.

امسال، سومین سالی خواهد بود که ما دفتر مشقمان را ورق خواهیم زد و شما با مداد ضربدر خواهید زد و اگر شک کنید خودمان ننوشته‌ایم و اندک حوصله‌ای داشته باشید، صفحات اول و آخر را بادقت از نظر خواهید گذراند و با مدادی قرمز زیر غلط‌ها خط خواهید کشید.

امسال، سومین و آخرین بهاری خواهد بود که من و دیگر هم‌کلاسی‌هایم شما را می‌بینیم، چونکه هر سال چند هفته بعد از ایام عید وقت زایمانتان است. گاهی مدیر سر کلاس می‌آید، گاهی ناظم، گاهی خانم معلمی‌ با کفش پاشنه‌بلند نوک‌تیز و گاهی هم آقا جواد در کلاس را باز می‌کند و می‌گوید: بی سر و صدا وسایلتون رو جمع کنین با صف برید تو حیاط. معلمتون نیومده! و فرهاد بعد از رفتن جواد با گچ قرمز روی تخته سیاه می‌نویسد: فتیله، امروز کلاس تعطیله!

خانم معلم! دو بهار است که شما می‌خواهید بچه‌تان پسر باشد، اما خدا به شما دختر می‌دهد. مادرم می‌گوید که شوهرتان خیلی دوست دارد پسر داشته باشد. خیلی ناراحت می‌شود وقتی شما دختر به دنیا می‌آورید. حتی پیش از به دنیا آمدن بچه، نام فرهاد را برایش انتخاب کرده و به شما گفته است که اگر این دفعه هم دختر به دنیا بیاورید، دیگر به خانه برنگردید.

علی‌رضا جان، خوب شد نبودی ببینی. چپ چپ نگاهم کرد و آروم گفت: خانم بخشی، همون سال از شوهرم جدا شدم. و حالا از شوهر دومم یک بچه هم دارم. راستش را بخواهی از خودم خجالت کشیدم که این حرف‌ها رو اون روز برای تو زده‌م.

نوشته بودی: روز اول، آقای مدیر در مدرسه را باز کرد و وقتی تعجب شاگردها را دید گفت: جواد بدون هیچ خبری از اینجا رفته و ناپدید شده. شما که شکمتان حسابی بالا آمده بود و بلوز سبزرنگی هم پوشیده بودید، به‌محض ورود به کلاس، به تخته سیاه که هنوز آثار خط پاک‌شدهٔ فرهاد بر آن خوانده می‌شد، نگاهی انداختید و بعد شروع به خط خطی کردن دفترهای تکالیف بچه‌ها کردید. خوشبختانه من آن روز جان سالم به در بردم. ولی چند تا از شاگردها را تا جایی که توان داشتید با خط کش تنبیه کردید و بعد که دیگر نمی‌توانستید روی پایتان بایستید، آقای ناظم را صدا زدید. هنگامی‌که او وارد کلاس شد، با اشارهٔ انگشت شما به‌سوی فرهاد رفت و گوش او را گرفت و دور خود چرخاند و با لگد محکمی‌ به بیرون کلاس پرتش کرد و در حیاط مدرسه با ترکهٔ انار خیس‌خورده چنان تنبیهش کرد که معلم‌ها و مدیر انگشت‌به‌دهان مانده و جیکشان در نیامده بود. من هم صورتم را به شیشه چسبانده بودم تا شما متوجه اشک‌هایم نشوید. هر بار که از او پرسیده بودم: فرهاد، مشق‌هات رو نوشتی؟ شانه‌هایش را بالا انداخته و گفته بود: بی‌خیال!»

علی جان، شاید باورت نشه، چشماش پراشک شده بود!

مادرجان، اون اشک تمساح بوده!

* * *

امروز که در فرودگاه او را دیدم، در همان نگاه اول شناختم‌اش. نمی‌دانم از رنگ چشم‌هایش بود یا از بلوز سبزی که پوشیده بود. در حالی‌که جعبهٔ سفید کوچکی را به من می‌داد، به ساعتش نگاه کرد و با لحنی جدی گفت: «باز دیر اومدید؟» بعد یک آن با چشم‌های آبی‌اش به من خیره شد و ادامه داد: «خبر دارم که رشتهٔ خوشکار خیلی دوست داری. هیچ می‌دونستی اون پاکت ساندویچ‌های فرهاد مال من بود و هرگز به دستم نرسید. ضمناً آقا جواد معتاد بود و چه خوب که یهو گم و گور شد.»

با اینکه شوکه شده بودم، طاقت نیاوردم و خواستم بگویم که خانم انتخابی وجداناً تنبیه آنچنانی فرهاد به‌خاطر آن پنج تا ساندویچ بود یا نه، برای پسری که هرگز برای شوهرتان به دنیا نیاورده بودید و تلافی‌اش را مدام سر او خالی می‌کردید… ناگهان پسری را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود، بدو بدو به‌طرف او آمد و به‌دنبالش مردی با موهای جوگندمی‌ صدایش زد: «فرهاد، فرهاد، مواظب باش! بند کفشت باز شده.»

گویی سقف فرودگاه آوار شد بر سرم و لحظه‌ای کوتاه نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. سرش را پایین انداخت و صورتش مثل لبو سرخ شد. نمی‌دانم، شاید او هم به یاد صورت سرخ و اشک‌بار فرهاد افتاد که به‌خاطر باز شدن بند کفش کتانی‌اش وادارش کرده بود طی زنگ تفریح یک ربع زیر آفتاب رو به دیوار دستشویی مدرسه روی یک پا بایستد و… .

ارسال دیدگاه