تحلیلی بر شخصیتهای نمایشنامهٔ باغِوحش شیشهای اثر تنسی ویلیامز نویسنده: مریم رئیسدانا – آمریکا برگردان: آتوسا زرینکوب – همیلتون باغِوحش شیشهای نوشتهٔ تنسی ویلیامز (۱۹۸۳-۱۹۱۱)، درامی مدرن است در هفت پرده با پنج شخصیت. شخصیتهای اصلی این نمایشنامه عبارتاند از تام وینگفیلد (پسرخانواده، شخصیت اصلی، راوی داستان)، آماندا وینگفیلد (مادر خانواده)، لورا وینگفیلد (دختر معلول خانواده)، جیم (دوست تام) و دستِ آخر پدر خانواده که البته حضور فیزیکی ندارد، اما عکسش بر دیوار خانه است….
بیشتر بخوانیدادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – نخوردنیها
رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم میگوید: Razhia, I wish all the animals were bear or crocodile then they couldn’t be eaten by humans. (رژیا، کاش همهٔ حیوانات خرس یا تمساح بودند، اونوقت دیگه آدمها نمیتونستن اونها رو بخورن.)
بیشتر بخوانیدرئالیسم جادویی یا ادبیات ساحلنشینِ جنوب ایران
در کارگاه داستاننویسی استاد محمد محمدعلی با منیرو روانیپور هومن کبیری پرویزی – نورث ونکوور سهشنبه شب هفتهٔ گذشته، ۴ دسامبر ۲۰۱۸، کارگاه داستاننویسی استاد محمدعلی همچون همیشه بهجای برگزاری جلسات عادی خود، پذیرای میهمان فرهیختهٔ شهرمان بود؛ میهمان ما اینبار منیرو روانیپور بود که طی سفری چندروزه، علاوه بر دیدار در کارگاه داستاننویسی، دو دیدار عمومی دیگر با وی به همت کولیهای مقیم ونکوور تدارک دیده شده بود. در بخش اول این جلسه، ابتدا…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دکمههای آزاردهنده
رژیا پرهام – تورنتو اگر دیدید یک فسقلی چهارساله مشغول است و با جدیت تمام همهٔ دکمههای لباس عروسک محبوب مهدکودکتان را از لباسش جدا میکند، بههیچوجه به جنبهٔ خرابکاریاش فکر نکنید و سؤال غیرضروری هم نپرسید، چون ممکن است جوابش با خونسردی تمام این جمله باشه: «دکمههاش اذیتش میکردند!» پاسخی کاملاً منطقی که نتیجهٔ تجارب شخصی دخترک محسوب میشود. (از نظر دخترک دکمهها آزاردهندهاند و او بههیچوجه لباس دکمهدار نمیپوشد.)
بیشتر بخوانیدمعرفی مجموعه شعر «زمزمههای دل» اثر م. اسحاق ثنا
سیما غفارزاده – ونکوور چندی پیش دوست گرامی، آقای اسحاق ثنا، جدیدترین کتابش یعنی مجموعه شعر«زمزمههای دل» را لطف نموده و برایم ارسال کرده بود. متأسفانه بهدلیل تراکم مطالب انتخابات و رفراندوم، فرصت معرفی این کتاب فراهم نشده بود. اسحاق ثنا، شاعر و ادیب افغان و ساکن ونکوور است. این کتاب، هشتمین مجموعه شعرش است. مجموعه اشعار پیشین وی به ترتیب «نالههای شب»، «دردها و سوزها»، «در انتظار سحر»، «برگهای سبز»، «برگهای احساس»، «یاد وطن»…
بیشتر بخوانیدپرینوش صنیعی: انسانها تشنهٔ دانستن در مورد شرایط زندگی یکدیگرند
گفتوگو با پرینوش صنیعی، نویسنده و محقق، به بهانهٔ حضورش در ونکوور سیما غفارزاده – ونکوور اوایل ماه اکتبر، پرینوش صنیعی، محقق، روانشناس و رماننویس شناختهشدهٔ ایرانی، سفری چندروزه به ونکوور داشت و با هماهنگی گروه کتابخوانی کتابخانهٔ نورث ونکوور برنامهٔ دیداری تدارک دیده شده بود که گزارش کوتاهی از این نشست در شمارهٔ ۶۶ رسانهٔ همیاری منتشر شد. با توجه به حجم کار بسیار سنگین نشریه بهدلیل انتخابات شهرداریها در ماه اکتبر و رفراندوم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مواظبت از راه دور
رژیا پرهام – تورنتو دخترک پرسید: «امروز مادرت مواظب توئه و میخواد خوشحال باشی؟» پرسیدم: «چطور؟» خیلی شمرده جواب داد: «آخه روی بلوزت عکس یه قلب هست.» با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد که: «مادرم گفته هر وقت نمیتونیم کنار هم باشیم، کافیه من یه لباس با طرح قلب بپوشم و هر وقت دلم گرفت یا ناراحت بودم، قلب رو لمس کنم، بعد همهچی خوب میشه…» خواهرِ بزرگترِ دخترک گوشهای نشسته بود و گوش میداد. وقتی…
بیشتر بخوانیدبازگشت – شعری از مرجان ریاحی
مرجان ریاحی – ایران من باز نخواهم گشت وقتی از فراخنای مرگ بگذرم دیگر باز نخواهم گشت نه چون مرغی بر شاخسار و نه چون نسیمی در دشت و نه چون سایهای به وقت غروب دیگر به زندگی خیره نخواهم شد جهانی که در آنسوی من دستش به خون آغشته است آرزوی دوباره دیدنش هرگز وسوسهام نخواهد کرد حتی اگر زیر تختهسنگهایش بذر چند بیت شعرریخته باشم و در کنار بادبزن خنک تابستانهایش چند قصهٔ…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – تجربهای سخت
رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارساله به محض آنکه چشمش به مادرش خورد، شروع کرد به تعریف داستانی که از صبح بارها برای من تکرار کرده بود. اینکه دلش میخواسته با دوستش قصر بسازند و فکر کرده که دوستش میآید و با او بازی میکند. ولی دوستش او را نادیده گرفته، او هم عصبانی شده، داد زده و دیگر دلش نخواسته است با او بازی کند. مادرش کمی فکر کرد و گفت: «حدس میزنم تو و…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – رؤیاهای روزانه
رژیا پرهام – تورنتو دخترک از لحظه ای که رسید، اعلام کرد که اسم امروز او «انیکا» است. بدون هیچ اعتراض یا تصحیحی، انیکا صدایش زدند! غیر از من که چند بار حواسم نبود و اسم خودش را گفتم. دوست پنج سالهاش همانطور که از کنارم میگذشت، گفت: «رژیا، بهتره یادت باشه؛ توی رؤیاش اسم امروزِ اون انیکاست! اگه اسم خودش رو بیشتر دوست داری، میتونی فردا با اون اسم صداش کنی!» نگاهش کردم و گفتم: «بله…
بیشتر بخوانید