دو شعر از مجموعهٔ جدید در حال انتشار «چهل معشوق گیسوبلند»

دو شعر از مجموعهٔ جدید در حال انتشار «چهل معشوق گیسوبلند»

دکتر مریم اسحاقی – ایران هر ماه تو را در خود به قتل می‌رسانم ماهی چند روز افسرده می‌شوم و هیچ کس دلیل خونریزی‌ام را نمی‌فهمد من قاتل زنجیری توام دوست‌داشتن‌ات عادت زنانهٔ من است. تبعیدت می‌کنم به ناخن انگشت شست پایم به جزیرهٔ هنگام و با لکنت می‌رقصم. دیگر وقتِ قایم‌باشک‌بازی است خاطرات رنگارنگ را پنهان کن از خانه دور بریز انگشتانی که بوسیدی. چمدان را به من مرا به سال نو تحویل بده!…

بیشتر بخوانید

مرد باحافظه – داستان کوتاهی از پتر بیکسل

مرد باحافظه – داستان کوتاهی از پتر بیکسل

برگردان: علی‌اصغر راشدان مردی را می‌شناختم که جدول برنامهٔ حرکت تمام قطارها را از حفظ می‌دانست. تنها جایی که سرخوشش می‌کرد، ایستگاه‌های راه‌آهن بود. روی این حساب تمام وقتش را در ایستگاه راه‌آهن می‌گذراند. تماشا می‌کرد چطور قطارها می‌آیند و چگونه می‌روند. واگن‌ها، نیروی لوکوموتیوها و چرخ‌های عظیم شگفت‌زده‌اش می‌کردند. جابه‌جایی اتصالات و مدیریت ایستگاه به حیرتش می‌انداختند. هر قطاری را می‌شناخت، می‌دانست از کجا می‌آید، کجا می‌رود، کی و از کجا می‌رسد و کدام…

بیشتر بخوانید

ممیزی؛ داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

ممیزی؛ داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

مرجان ریاحی – ایران نه آقای دکتر. نه. شما حرف نزنید. لازم نیست چیزی بپرسید. همهٔ آن چیزهایی که لازم دارید، خودم خواهم گفت. من جزئیات را خوب می‌شناسم. این شغل من است. باید به جزئیات دقت کرد. وقتی همه‌چیز کامل باشد، شما نیازی نخواهید داشت چیزی بپرسید. اصلاً برای چه باید بپرسید! ممیزی داستان کوتاهی از مرجان ریاحی اسم و فامیل من که در برگهٔ مشخصات نوشته شده و جلوی روی شماست، بقیهٔ گفتنی‌ها…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب

مژده مواجی – آلمان آسمان یکدست آبى‌ست و خورشید گرمایش را با شوریدگى پخش مى‌کند. نوک درختانِ سربه‌فلک‌کشیده گرماى خورشید را با شیفتگى وعشق به آغوش مى‌کشند، اما دامنهٔ کوه با انبوه درختانش بى‌نصیب از گرماى خورشید مى‌ماند. صعود آغاز مى‌شود. از دامنهٔ کوه، در میان انبوه درختانى که آن‌چنان تنگِ هم‌اند که چشم را یاراى دیدن آسمان نیست و ریشه‌های درختان از فرط تنگى و فشردگىِ جا سر از زمین بیرون آورده‌اند. صعود آغاز…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وقت برای گریستن

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وقت برای گریستن

مژده مواجی – آلمان برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنج‌ساله‌ام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی می‌کرده و بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزانده‌اند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است. کمد لباس را  زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن…

بیشتر بخوانید

برای کودکان شیمیایی ادلب شعری از بی‌تا ملکوتی

برای کودکان شیمیایی ادلب شعری از بی‌تا ملکوتی

بی‌تا ملکوتی – جمهوری چک در فاصلهٔ دو چشمت مسیح پایین آمد از هر چه صلیب و بازگشت به رحم مریم بَسّم نبود سینهٔ خشک دخترکان سردشت و دهان پرتاول مردان حلبچه وقتی مادرشان بودم چهارده‌ساله در فاصلهٔ دو چشمت کش آمدم از خلط تا خان شیخون از استخوان تا ادلب از نفس تا تنگی تا تنگ تا تُنگ خالی و ماهی سرخ سرگردان میان دو گلوله نگاهش کن! مریم است چهارده‌ماهه با طعم شیرین…

بیشتر بخوانید

زمینی… – دلنوشته‌ای برای زمین و زمینیان

زمینی… – دلنوشته‌ای برای زمین و زمینیان

تالین ساهاکیان – آلمان   اهل زمین‌ام گردان در منظومهٔ شمسی نقطه‌ای کوچک در کهکشان راه شیری… از جنس خاک‌ام از آسمان‌ها چیزی نمی‌دانم من مشتاقانه به جاذبهٔ زمین پابندم هنوز برایم پر از شگفتی است شقایقی که در بهار از هیچ می‌روید پرستویی که این‌همه راه را بازمی‌گردد درختی که سبزشدن را فراموش نمی‌کند دینم مهربانی است، آئینم تلاش برای کم‌آزاری پیامبرم عقل است قاضی‌ام وجدان کتاب اخلاقم پر است از آیه‌های زنده و…

بیشتر بخوانید

قصهٔ زمین

قصهٔ زمین

داود مرزآرا – ونکوور در زمان‌های خیلی خیلی دور، آن‌وقت‌ها که ما نبودیم، خورشید و ماه با هم ازدواج کردند و ستارگان از آنان به‌وجود آمدند. این دو در صلح و صفا بودند تا خورشید زن تازه‌ای گرفت، از آن‌وقت بود که ماه خشمگین شد و از شوهرش دوری گزید. زمین تنها بـود، کسی هم بـه خواستگاری‌اش نمی‌آمد و داشت کم‌کم به پیردختری تبدیل می‌شد. او تصمیم گرفت تا هر طور شده خورشید را به…

بیشتر بخوانید

آفرینش – شعری از تالین ساهاکیان

آفرینش – شعری از تالین ساهاکیان

تالین ساهاکیان – آلمان می‌توان روز را خلاصه کرد در یک لیست خرید طولانی… می‌توان شب‌ها به اخبار گوش داد و در بحث کش‌دارِ روز بعد شرکت کرد و تظاهر کرد بی‌خرج و بی‌دردسر به نگرانی و دلسوزی… می‌توان از کنار سگی تصادفی بی‌تفاوت عبور کرد و گفت «وقت ندارم»… می‌توان شتابان به پناهجویی گفت «آدرس را نمی‌شناسم»… می‌توان رو از بی‌خانمانی در خیابان یخ‌زده گرداند و چشم دوخت به ویترینی پرزرق‌وبرق… می‌توان داوطلبانه کور…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – مو

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – مو

مژده مواجی – آلمان مو، مو، مو! بحثی تمام‌نشدنی. روز جمعه بود، روز حمام! مادرم سرم را شامپو زد، پخش کرد، مالید وشست. نوبت شانه‌کشیدن با شانهٔ دانه‌درشت چوبی رسید. بدترین قسمت حمام! مثل همیشه با گریه‌وزاری. مادرم سعی می‌کرد آرامم کند: «موهایی که به‌ندرت شانه می‌شوند، در هم گره می‌خورند و بعد از مدتی شانه‌کردنشان اصلاً آسان نیست.» و من بعد از هر حمام احساس می‌کردم مو‌هایم کم شده است و بیشتر گریه می‌کردم….

بیشتر بخوانید
1 50 51 52 53 54 64