مژده مواجی – آلمان کلاه ایمنی دوچرخه همانقدر برایم دستوپاگیر است، که چتر. آن هم در کشوری پر از دوچرخه با هوای بارانیاش. بیش از نیمی از عمرم را دوچرخه داشتهام و باعلاقه رکاب زدهام، بدون کلاه ایمنی. اما حادثهای باید حالم را جا میآورد تا آنکه دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه نشوم. حادثهای که دیروز اتفاق افتاد. روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم، مگر آنکه مجبور باشم. همهٔ مراکز خرید شلوغاند و برای پرداخت…
بیشتر بخوانیدادبیات
دو شعر تازه از کافیه جلیلیان
کافیه جلیلیان – تورنتو شعر حروفچین با واژههای خسته و نیمهجانِ شعرم مهربانتر از این باش اینها ستارههای زخمی شبهای ابری مناند ****************** غرور در تو غروری بود، سرکش در من نیازی، تا طلوع عشق افسوس بر من، بیتو نمردم اما دریغا در خود شکستم
بیشتر بخوانیدپسرک بینوا – داستان کوتاهی از دینو بوتزاتی
از مجموعه داستانهای کوتاه کولومبره برگردان: غزال صحرائی خانم کلارا طبق عادت همیشگی پسرکوچولوی پنجسالهاش را به پارک کنار رودخانه آورد. ساعت حوالی سه بعدازظهر بود. هوای فصل نه خوب بود و نه بد. خورشید قایمموشکبازی میکرد و گهگاه نسیمی از سمت رودخانه میوزید. نمیشد گفت که پسربچه زیبائی بود، برعکس، بیشتر سرووضعی رقتبار داشت، لاغر و رنجور با چهرهای رنگپریده که به سبزی میزد؛ آنقدر که همبازیهایش برای دستانداختن او، کاهو صدایش میکردند….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کیفیت عالی!
مژده مواجی – آلمان گوش شیطان کر، هوای آلمان بالاخره گرم شد. یعنی در واقع تابستانی شد. با دوستی آلمانی قرار گذاشتیم که برویم پیادهروی در کوهستانهای جنگلی «هارتز» که فاصلهٔ کمی تا هانوفر دارد. کولهپشتیمان را برداشتیم و سوار قطار شدیم. توی قطار دوستم خندید و گفت: «چیزهایی که با خودم آوردهام، خیلی سبک آلمانی دارد.» محتویات کولهپشتی او، به شیوهٔ محتاطانهٔ آلمانی: کیف پول، نقشهٔ راه، موبایل، کرم ضدآفتاب، آب، دو تا سیب،…
بیشتر بخوانیدمعرفی کتاب: «زندگی من یک جوک است»
سیما غفارزاده – ونکوور مجموعه داستان «زندگی من یک جوک است و داستانهای دیگر» شامل ۱۰ داستان کوتاه از نویسندگان کانادایی، آمریکایی، انگلیسی، ایرلندی و روس به ترجمهٔ داود مرزآرا، نویسندهٔ ساکن شهرمان ونکوور، اوایل ماه مه امسال در همین شهر بهچاپ رسید. این کتاب عنوانش را از یکی از داستانهای کوتاه این مجموعه یعنی «زندگی من یک جوک است» نوشتهٔ شیلا هتی (Sheila Heti) گرفته است. شیلا هتی، نویسندهٔ کانادایی در ۴۰ سالگی صاحب…
بیشتر بخوانیددو شعر از مجموعهٔ جدید در حال انتشار «چهل معشوق گیسوبلند»
دکتر مریم اسحاقی – ایران هر ماه تو را در خود به قتل میرسانم ماهی چند روز افسرده میشوم و هیچ کس دلیل خونریزیام را نمیفهمد من قاتل زنجیری توام دوستداشتنات عادت زنانهٔ من است. تبعیدت میکنم به ناخن انگشت شست پایم به جزیرهٔ هنگام و با لکنت میرقصم. دیگر وقتِ قایمباشکبازی است خاطرات رنگارنگ را پنهان کن از خانه دور بریز انگشتانی که بوسیدی. چمدان را به من مرا به سال نو تحویل بده!…
بیشتر بخوانیدمرد باحافظه – داستان کوتاهی از پتر بیکسل
برگردان: علیاصغر راشدان مردی را میشناختم که جدول برنامهٔ حرکت تمام قطارها را از حفظ میدانست. تنها جایی که سرخوشش میکرد، ایستگاههای راهآهن بود. روی این حساب تمام وقتش را در ایستگاه راهآهن میگذراند. تماشا میکرد چطور قطارها میآیند و چگونه میروند. واگنها، نیروی لوکوموتیوها و چرخهای عظیم شگفتزدهاش میکردند. جابهجایی اتصالات و مدیریت ایستگاه به حیرتش میانداختند. هر قطاری را میشناخت، میدانست از کجا میآید، کجا میرود، کی و از کجا میرسد و کدام…
بیشتر بخوانیدممیزی؛ داستان کوتاهی از مرجان ریاحی
مرجان ریاحی – ایران نه آقای دکتر. نه. شما حرف نزنید. لازم نیست چیزی بپرسید. همهٔ آن چیزهایی که لازم دارید، خودم خواهم گفت. من جزئیات را خوب میشناسم. این شغل من است. باید به جزئیات دقت کرد. وقتی همهچیز کامل باشد، شما نیازی نخواهید داشت چیزی بپرسید. اصلاً برای چه باید بپرسید! ممیزی داستان کوتاهی از مرجان ریاحی اسم و فامیل من که در برگهٔ مشخصات نوشته شده و جلوی روی شماست، بقیهٔ گفتنیها…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب
مژده مواجی – آلمان آسمان یکدست آبىست و خورشید گرمایش را با شوریدگى پخش مىکند. نوک درختانِ سربهفلککشیده گرماى خورشید را با شیفتگى وعشق به آغوش مىکشند، اما دامنهٔ کوه با انبوه درختانش بىنصیب از گرماى خورشید مىماند. صعود آغاز مىشود. از دامنهٔ کوه، در میان انبوه درختانى که آنچنان تنگِ هماند که چشم را یاراى دیدن آسمان نیست و ریشههای درختان از فرط تنگى و فشردگىِ جا سر از زمین بیرون آوردهاند. صعود آغاز…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – وقت برای گریستن
مژده مواجی – آلمان برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنجسالهام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی میکرده و بعد از سالها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزاندهاند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است. کمد لباس را زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن…
بیشتر بخوانید