سیما غفارزاده – ونکوور جمعهٔ دو هفته قبل، سوم ماه مه، رونمایی کتاب جدید وحید ذاکری، «خیزران خاموش»، با حضور جمع کثیری از علاقهمندان به ادبیات به میزبانی کتابفروشی پانبه در داونتاون ونکوور برگزار شد. این برنامه با صحبتهای استاد محمد محمدعلی آغاز شد. سخنان ایشان با عنوان «یکی چند دغدغهٔ نویسندهٔ مهاجر از دیدگاه راقم سطور» به این شرح بود: طرازی اندیشه، یافتن اعتدال، مبادلهٔ اطلاعات حضوری با عالمان هنر و سیاست و علم…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
شمسیداموس و گوی بلورینش – دلبری نپتون و مشتری با زمین
طالعبینی دوهفته! سلام و صد سلام به همۀ فرزندانم و طرفداران عزیزم. راستش در دو هفتهای که گذشت، سر شمسیداموس خیلی شلوغ بود. خیلی از اشخاص مهم آمدند که توی گوی بلورینم ببینم با این اوضاع قاراشمیش دنیا قرار است چه گِلی به سرشان بزنند. من هم برای اینکه تبلیغ مملکت خودمان بشود، گفتم بهترین گِلی که میتوانید به سرتان بزنید، گِل سرشور ایرانی است. عرض شود که در این دوهفته نپتون و مشتری کمی…
بیشتر بخوانیدخانم معلمیکه منم – اردونامه
فرزانه بابایی – ایران داریم میرویم اردو و از خوشحالی توی پوستشان نمیگنجند. من هم از شادیشان حالی دارم که فقط خودم میدانم و بس… مثلاً به صف شدهاند که از کلاس بیرون بیایند، اما اگر شما صفی دیدید، من هم دیدهام! ده بار گفتهام در یک ستون! ولی مگر میشود دست علی صدرا را که از خوشی آویزان گردن کیان شده، درآورد و گفت قانون چیز دیگری میگوید! القصه، با همان مثلاً صف رفتهایم دم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پس از انتظاری سخت…
رژیا پرهام – تورنتو فرودگاه ادمونتون مثل همیشه خلوت بود. دخترک چهار پنج سالهای با موهای فر و طلایی توجهم را جلب کرد؛ همراه خانم نسبتاً مسنی که به فاصلهٔ دو صندلی از من نشسته بود و منتظر آمدن مسافری که از خارج از کانادا میآمد. اولین سؤال دخترک، یعنی «مامی کی میرسه؟»، مشخص کرد که انتظار سختی کشیده و این سؤال بارها و بارها تکرار شده است. هر بار که در اتوماتیک برای خروج مسافری…
بیشتر بخوانیدهمسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان
مژده مواجی – آلمان همسایههای ما، خانم هاینهمن و آقای شولتز همسن بودند. هفتاد و چند سالی داشتند. آنها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایهٔ هم را با تیر میزدند. خانم هاینهمن و همسرش در طبقهٔ اول زندگی میکردند. خانم هاینهمن لباسهایش آنچنان اتوکشیده بود که چینوچروک جرئت نمیکرد در آن جا خوش کند. تحمل دیدن هیچ گردوخاک یا خطی را بر روی دیوارهای راهپله نداشت و همیشه کنترل میکرد که مرد نظافتچی کارش را…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – آخرین نفر چراغ را خاموش کند
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران سی و چند ساله بهنظر میرسد. از آن آدمهایی که حس خوبی به آدم میدهند یا به اصطلاح انرژیشان مثبت است. میگوید: «میدانید من یکبار رفتهام، پنج سال آنجا سرگردان بودم. برگشتم. حالا میخواهم دوباره بروم!» جواب میدهم: «خب چرا برگشتید؟ حالا چرا میخواهید دوباره بروید؟» میگوید: «راه درستی را انتخاب نکردم. داستانم مفصل است. دوست داری بشنوی؟» جواب میدهم:…
بیشتر بخوانیدنمای نزدیک از عشق یا شکست؟
تهیهشده توسط گروه نمایش فیلم پلان – ونکوور سهگانهٔ عشق، ساختهٔ ایمان بهروزی، شامل دو مستند کوتاهِ «فیلمی برای تو»، «عشق واقعی» و مستند نیمهبلند «عشق در نمای نزدیک» است که روز جمعه ۲۶ آوریل در دانشگاه سایمون فریزر به نمایش در آمد. ایمان بهروزی متولد ۱۳۶۳ در شیراز و فارغالتحصیل کارگردانی سینما از دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد سینما از دانشگاه تهران است. او هماکنون دانشجوی دکترای رشتهٔ فرهنگ رسانه در دانشگاه کلن آلمان…
بیشتر بخوانیدشمسیداموس و گوی بلورینش – نشان عوض کردنِ سیارات
طالعبینی دوهفته! سلام و صدسلام به همۀ فرزندان گلم. میدانم که بیصبرانه منتظرید بروم سراغ گوی بلورینم. مادر جان، این دوهفته خیلی مهم است، چون ونوس نشان عوض میکند، جونو نشان عوض میکند، خورشید نشان عوض میکند. وقتی سیارات نشان عوض میکنند، یعنی چرخهای را تکمیل میکنند. خود ماه کامل هم انرژی تکمیل شدن دارد و ما آمادۀ تکمیل شدن دورهای از زندگی برای ورود به انرژی تازهتر هستیم. خیلی تخصصی شد، مادر. ساده بگویم…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – گلهای رنگپریدهٔ الف
فرزانه بابایی – ایران یاد چشمهایش افتادم که با استیصال نگاهم میکرد، یاد دفتر تاخوردهای که از بغلدستیاش، پنهان میکرد! یاد آن بیقراری که با هر جملهٔ دیکته، از ناتوانی او به قلب من رخنه میکرد. الف را میگویم که همهٔ تلاشم برای یادگیریاش، بینتیجه مانده بود و برای آموزشش هر راهی میرفتم بنبست بود. یکروز موقع دیکته، همهٔ اتفاقهایی که گفتم چنان پریشانم کرد که حس کردم تاب مقاومت در برابر التماس نگاهش را ندارم….
بیشتر بخوانیدهمسایگان (۱) – اعتماد
مژده مواجی – آلمان بهار بود که به آپارتمان جدید اسبابکشی کردیم. به طبقهٔ سوم آن. ساختمانی که در دههٔ شصت میلادی ساخته شده بود. ساختمانی بدون آسانسور. آپارتمانمان با طبقهٔ همکف ۶۸ پله فاصله داشت. ساختمانی با هشت آپارتمان و در پشت آن حیاط بزرگ چمنکاریشده. اکثر افرادی که در ساختمان زندگی میکردند، مسن بودند. با ورود ما به ساختمان، میانگین سنی ساکنان ساختمان بهطرز قابل توجهی تغییر کرد. جوانترینها بچههای ما بودند که به…
بیشتر بخوانید