فرزانه بابایی – ایران
امروز تعطیل شدهام. خبر کوتاه است و بعدش یک آخیش گرم و شیرین به گوش میرسد. امروز تعطیل شدهام. خبر کوتاه است و قبلش هشت ماه سختکوشی بیوقفه از مقابل چشمهایم عبور میکند. امروز تعطیل شدهام و این خبر کوتاه، یعنی من یکسال دیگر به تعداد شاگردانم تکثیر شدهام. رخنه کردهام در عادتهای «د» که همیشه ناراضی و پرتوقع بود، و دیدن پدر و مادرش، شعاع مشکل را چندین برابر میکرد. راه رفتهام روی اعصاب «ا» و خانوادهاش تا بالاخره مجابشان کنم یک بچه ممکن است دیرآموز باشد، حتی اگر در خانوادهٔ اینشتین به دنیا آمده باشد. ذرهذره همهٔ وجودم یک تکه قلب شد، تا با «ه» و هزار و یک مشکلش خودم را وفق دهم و امروز بین آغوش خودش و مادرش غرق گل و بوسه شوم.
امروز تعطیل شدهام با همهٔ اسمهایی که به دایرهٔ آشنایانم اضافه شدهاند. با نگاههایی که جایی در چشمهایم ثبت شدهاند، صداهایی که در گوشهوکنار کلمههایم، خودم میشنوم و با اینهمه نوشتن، باز هم حس میکنم نمیتوانم برای کسی بازگو کنم.
امروز تعطیل شدهام و آخرین جملهای که «ع» توی خیابان، مقابل مدرسه با آن رودرواسی خاصش، از من پرسیده، آدرس خانهام بوده است!
امروز تعطیل شدهام و عشق در اردیبهشتیترین شکل خودش جانم را احاطه کرده است… .