رژیا پرهام – تورنتو معمولاً دخترک چهارساله خبر خوبی دارد که بابت آن صبحها را با شادی شروع میکند. خبر امروز کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبح بهخیر با لحن ذوقزدهای ادامه داد: Guess what, Razhia! We all are humans! (فکرش رو بکن، رژیا! ما همه انسان هستیم!) نمیدانستم باید چه بگویم. با لبخند گفتم: «بله، هستیم.» پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که: «من و همسرم سعی میکنیم هر روز رفتار خوبی…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
چهلسالگی، شعری از سعید جاوید
سعید جاوید – آمریکا این شهر، این خیابان، این محله، این کوچهٔ قدیمی، چهل سال است، در بهت ناباور خویش، با یک انتظار کهنهٔ تاریخی، با دهان باز، به آسمان خیره مانده است. این خیابان، این خیابان کرخت و کشدار، ولنگ و ولنگار، این خرفت پیر، چهل سال است، با نام تازهٔ خود خو نمیکند. این کوچههای پیچاپیچ، با خانههای پیر بیحوصله، دیوارهای شکمداده، جوهای کهنه، با لجنهای چهل سال پیش ازین، و مردانی که، چهل…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای ایزابل
مژده مواجی – آلمان ایزابل و من بعضی از درسها را در دانشگاه با هم میخواندیم. ایزابل قدبلند و باریک بود. همیشه سر تا پا سیاهپوش بود که خیلی با ترکیب پوست سفید و موهای سرخش بههم می آمد و کُنتراست خوبی داشت. حتی چکمهٔ ساقبلند بنددارش هم سیاه بود. موهای سرخ روی پیشانیاش را ژل میزد تا قوس داشته باشد و راست و بلند بایستد؛ ظاهری داشت مثل پانکها. از مترو پیاده شدم و بهطرف…
بیشتر بخوانیدسهم گمشده شعری از فوزیه رجبی
فوزیه رجبی – ونکوور من بهدنبال سهم گمشدهٔ تو در بازار زندگی میگردم سهم خندههای نشکفتهای که از لبانت به تاراج رفت سهم نسیم نوازشهایی که بر گونهات نگذشت سهم بوسههایی که بر گیسوانت ننشست سهم دستهایی که هیچگاه به گرمی فشرده نشد سهم دیدگانی که برق امید را لحظهای میزبان نبودند و همیشه آلودهٔ حسرتی جانکاه بودند و من بهدنبال شادیهای گمشدهٔ تو به فردا خواهم رسید.
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – نیویورک، دوستت دارم (داستان رها)
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران از جلوی در خانه سوارش کردم. تا سوار شد با هیجان گفت: « وااای چقدر عالی. اصلاً فکر نمیکردم رانندۀ زن بیاید. فکر کردم زنها فقط در آژانس مخصوص بانوان کار میکنند.» خندیدم و جواب دادم: «زنها این روزها همهجا کار میکنند.» خندید و گفت: «همین است. خوشم میآید. ما کم نمیآوریم. اصلاً این زنانه مردانه کردنِ همهچیز بیمعناست….
بیشتر بخوانیدمعمار سرنوشت خویش در غربت
تهیهشده در گروه نمایش فیلم پلان – ونکوور سی و یکمین نشست ماهیانهٔ نمایشهای مستند پلان روزهای جمعه ۱۵ و چهارشنبه ۲۰ فوریه بهترتیب در دانشگاه سایمون فریزر و کتابخانهٔ وست ونکوور با نمایش مستند «زنبورک در گام مینور» ساختهٔ مریم سپهری برگزار شد. «زنبورک در گام مینور» به زندگی دکتر حمید نفیسی میپردازد که سالهاست در شیکاگو زندگی میکند و در دانشکدهٔ ارتباطات دانشگاه نورث وسترن مشغول به تحقیق، تألیف و تدریس است. او…
بیشتر بخوانیدنمایشگاه عکس از ۱۰ هزار کشتیای که از اوایل دههٔ ۸۰ به بندر ونکوور تردد کردهاند
نمایشگاه جدیدی در گالری پالیگان برپا شده است که در آن عکسهای ۱۰٬۰۰۰ کشتیای که از اوایل دههٔ ۱۹۸۰ به بندر ونکوور وارد و از آن خارج شدهاند، در آرشیوی بهمعنای واقعی بیهمتا، توسط راد لوگان، عکاس محلی و شیفتهٔ دریانوردی، بهنمایش گذاشته شده است. کشتیرانی برای لوگان در اوایل دههٔ ۱۹۸۰ به علاقهای شدید و فزاینده بدل شد و او با گرفتن نخستین دوربینش در ۱۹۹۴ به ثبت عشق و علاقهاش پرداخت؛ کاری که…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یک اتفاق ساده
مژده مواجی – آلمان روز جمعهٔ سرد و یخبندان زمستانی در تهران بود. در یک خانهٔ قدیمی دوطبقه. خانهای کوچک که همهچیزش نقلی و جمعوجور بود. حیاطی کوچک که درخت بزرگی در تمامِ آن سایه میانداخت. خانهای بدون حمام. طبقهٔ پائین صاحبخانه زندگی میکرد. خالهٔ بزرگ منیره. خانمی مهربان و خوشمشرب که پوست لطیف و سفید صورتش همیشه میدرخشید. در طبقهٔ بالا زندگی ساده و موقت دانشجویی منیره و من برقرار بود. در کنار مادرم. خورشید…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آموزش لبخند زدن
رژیا پرهام – تورنتو دختر کوچولوی جدید مهد کودک من که همه را با مشخصات ظاهریشان صدا میزد، ولی کمکم لطفش شامل ما و دیگران شده و دارد اسامی را بهرسمیت میشناسد، مشخصهٔ مهم و جالب دیگری هم دارد، آن هم اینکه ساعتهای زیادی از زندگیاش به نظارت و بررسی چهرههای دیگران میگذرد. این روزها چند دقیقه یکبار این سؤال از من پرسیده میشود: «رژیا، ناراحتی؟» یا «رژیا، عصبانی هستی؟» و بعد از شنیدنِ پاسخ منفی…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – همهچیز از آن روز بازداشت شروع شد (داستان حمید و نگار)
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران اول مرد سوار میشود و بعد زن. زن در را محکم به هم میکوبد. تا میخواهم اعتراض کنم، مرد عذرخواهی میکند. اما این کافی نیست. ماشین را خاموش میکنم. بهطرف آنها برمیگردم. مرد جوانتر از زن است. زن سرش را بهسمت دیگری گرفته و به من نگاه نمیکند. میخواهم بگویم پیاده شوید، من شما را جایی نمیبرم، اما یک…
بیشتر بخوانید