در جست‌و‌جوی بهشت – تنها صداست که می‌ماند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

می‌گوید: «ضبطت را خاموش کن. خودم یک دهن برایت بخوانم کیف کنی. من خوانندهٔ حرفه‌ای‌ام که از بخت بد اینجا به دنیا آمده‌ام. دوست داری چه برایت بخوانم؟ مرد و زن ندارد. من هم پاپ می‌خوانم، هم سنتی. بخواهی، برایت چهچهه هم می‌زنم. حالا آهنگ انتخاب کن.»

و غش‌غش می‌خندد. ضبط را خاموش می‌کنم و می‌گویم آهنگ دوپنجرهٔ گوگوش را برایم بخواند. شروع به خواندن که می‌کند، مبهوت می‌شوم. واقعاً صدای زیبایی دارد. صاف و یک‌دست. کاملاً درست می‌خواند. تحسینش می‌کنم. بعد برایم خانم‌گلِ ابی را می‌خواند. یاور همیشه‌مؤمنِ داریوش. چه حنجره‌ای دارد. مو به مو مثل خودشان. حتی ذره‌ای خارج نمی‌خواند.

می‌گوید: «کیف کردی؟ این‌هایی که صدایشان را از توی ضبط می‌شنوی، هزار و یک ادا و اصول روی صدایشان می‌گذارند با دستگاه‌های کامپیوتری. خواننده وقتی زنده بخواند، می‌فهمی چندمرده حلاج است.»

می‌پرسم: «استاد آوازید؟»

جواب می‌دهد: «یک روز هم کلاس نرفته‌ام. نُت و این چیزها را هم نمی‌دانم. اما گوش قوی دارم. صدای خوب در فامیل ما ارثی است. پدرم هم صدای خوبی داشت. مادرم هم. از بچگی آواز می‌خواندم. آن‌قدر خوب می‌خواندم که توی جمع فامیل همه به من می‌گفتند برایمان بخوان. اما وقتی بزرگ‌تر شدم، پدرم گفت دیگر حق نداری جایی بخوانی، حتی در مهمانی‌های خانوادگی. به مادرم گفت هوا برش می‌دارد که خواننده شود، آبرویمان می‌رود. یک روز رفته بودم خانۀ دوستم که همسایه‌مان بود. برایش آواز خواندم. پدرم از کوچه رد می‌شد و پنجرهٔ اتاق رو به بیرون بود. صدایم را شنیده بود. وقتی رفتم خانه، کتکی نوش جان کردم که تمام تنم کبود شد. دلم می‌خواست مدام بخوانم. وقتی می‌خواندم حس می‌کردم زنده‌ام و دلیلی برای زندگی داشتم. وقت‌هایی که پدرم سرکار بود، می‌رفتم حمام و زیر دوش آواز می‌خواندم. مادرم ده بار می‌زد روی در که خفقان بگیر. پدرت بیاید بیچاره می‌شویم. از سایۀ پدرم هم می‌ترسید. شوهرم مرد خوبی بود. برایش می‌خواندم. همیشه می‌گفت تو حقت این بود که بروی آن‌طرف و خواننده شوی. دو سال پیش فوت کرد. دخترم انگلستان زندگی می‌کند. دعوت‌نامه فرستاده که بروم. گفت می‌توانم آنجا نمونه صدایم را بفرستم برای چند شرکتی که کارشان همین است؛ کشف استعداد. به دخترم گفتم دیگر از من گذشته، پنجاه و سه سالم است. چاق‌ام. نمی‌توانم لباس‌هایی بپوشم که مردم خوششان بیاید. گفت مادر مهم صدایت است. مگر اَدل چاق نیست؟ سن هم مهم نیست. و برایم داستان خواننده‌ای را تعریف کرد که آمریکایی بود و تازه توی پنجاه سالگی کشف شده بود. فکر اینکه خواننده شوم به من احساس زندگی می‌دهد. همهٔ عمرم آرزویش را داشته‌ام. اینجا هم شوهرم تشویقم کرد. یک‌بار رفتم جایی و تست صدا دادم. قبول شدم. گفتند چه صدای صافی داری، چه حنجره‌ای، قدرش را بدان. اما فقط باید برای زن‌ها بخوانی. گفتم ای داد، چه فایده‌ای دارد؟ این‌طور که فقط برای زن‌ها بخوانم، خب توی خانهٔ خودم می‌خوانم. حالا هم امیدی ندارم. دخترم خیلی در تکاپو است. می‌گوید مامان باید رؤیایت را عملی کنی. یعنی می‌شود؟»

نمی‌دانم می‌شود یا نه. اما دلم می‌خواهد بشود. جواب می‌دهم: «چرا نشود؟ می‌روید. خواننده می‌شوید. معروف می‌شوید. من هم پز می‌دهم و می‌گویم یک روز سوارتان کردم، ولی هیچ‌کس باور نمی‌کند.»

ریسه می‌رود: «وااای، الهی فدایت شوم. خیلی دلم می‌خواهد بشود. حالا شد، شد. نشد هم، نشد. تیری در تاریکی است.»

دلم می‌خواهد به او بگویم که چقدر مرا یاد زنی می‌اندازد که می‌شناختم. زنی که خیلی دوستش داشتم. زنی که راه می‌رفت و با خودش سوسن می‌خواند:
دوستت دارم می دونی، که این کارِ دله…

بافتنی می‌بافت و با خودش مهستی می‌خواند:

خونه پُر از رنج سکوته، وای دلم تنگه…

غذا را هم می‌زد و با خودش گوگوش می‌خواند:
هم‌خونهٔ من ای خدا، از من دیگه خسته شده…

همه می‌گفتند صدایش محشر است. عاشق این بودم که بنشیند و برایم از آن روزها تعریف کند، پشت چرخ خیاطی ژانومۀ قدیمی‌اش می‌نشست و می‌خواند:

جز خدا و غیر تو، کی می‌دونه دردم چیه…

می‌گفتم: «عجب صدایی داری، عمه.» آهی می‌کشید و جواب می‌داد: «آن وقت‌ها که توی دبیرستان «مهستی» خیابان وحیدیه درس می‌خواندم، موقع جشن‌های مدرسه می‌آوردَنَم روی سن تا بخوانم. ترانه‌های سوسن و مهستی را عین خودشان می‌خواندم. معلم فیزیکی داشتیم که عاشق سوسن بود و همیشه آخر کلاس به من می‌گفت برایش سوسن بخوانم و به‌خاطر همین توی امتحان دو نمره به من اضافی می‌داد. دفتری دارم پر از ترانه که از آن سال‌ها برایم مانده است. همانی که مادرت یادگاری بَرَش داشته و هر کاری می‌کنم پَسش نمی‌دهد. آن را شوهرم نتوانست بسوزاند. اول انقلاب همهٔ مجله‌های جوانانم را سوزاند. همان دورهٔ پاک‌سازی که می‌ریختند توی خانۀ ارتشی‌ها. گفت زن، خطر دارد و همه را سوزاند. عاشق مجلهٔ جوانان بودم و همهٔ شماره‌هایش را داشتم. 

یک روز پدرت از جلوی مدرسه‌مان رد می‌شد. صدای مرا شنیده بود که دارد از توی بلندگو پخش می‌شود. نمی‌دانم چه عیدی بود که مرا برده بودند سر صف تا آواز بخوانم. ظهر که آمدم خانه، سیلی محکمی زد توی گوشم و گفت که بار آخرت باشد از این قرتی‌بازی‌ها درمی‌آوری. خیلی دلم می‌خواست خواننده بشوم، ولی در عوض خیاط شدم.»

او برای من نماد آرزوهای بربادرفته بود. زنی که در حسرتی مدام می‌سوخت. چقدر آدم دیده‌ام که وطنشان آرزویشان را بر باد داده است. همیشه به من می‌گفت عمه، برو. نشستی هی سرت توی کتاب و درس است که آخرش اینجا چه بشوی؟ باور کن، سر جای خودت نمی‌ایستی. اینجا جایی است که مدام باید حسرت‌به‌دل بمانی. با خودم فکر می‌کنم اگر بود و امروز را می‌دید، می‌گفت دیدی، به حرفم رسیدی؟ برای یک دختر تحصیل‌کرده کاری نبود جز رانندگی؟

صدای زن مرا از خیال عمه بیرون می‌آورد: «گاهی فکر می‌کنم چقدر می‌توانست مسیر زندگی‌ام متفاوت باشد اگر توی این کشور به دنیا نیامده بودم. توی این سن، تازه باید بلند شوم بروم دنبال رؤیاهایم. در حالی‌که الان باید خوانندهٔ معروفی می‌بودم. گاهی فکر می‌کنم دارم خودم را مضحکهٔ دست این و آن می‌کنم. کاش در جوانی رفته بودم. شوهرم اهل رفتن نبود. بدجور به این خاک وابسته بود. شاید اگر در جوانی رفته بودم، همه‌چیز می‌توانست عوض شود. با خودم می‌گویم می‌روم دخترم و نوه‌ام را می‌بینم و بعد از مدتی برمی‌گردم. همه می‌گویند دیوانه‌ای اگر برگردی. مردم خودشان را می‌کشند راهی پیدا کنند برای رفتن. من از دنیا چیزی نمی‌خواستم جز اینکه بتوانم بخوانم. مردم به آهنگ‌هایم گوش دهند. کنسرت بگذارم. برای صف طرفدارانم آلبوم امضا کنم. خواستهٔ زیادی نبود. استعدادش را داشتم. صدایش را داشتم. جای اشتباهی به دنیا آمدم. چند هفته پیش رفته بودم استخر. کارکنانش من را می‌شناسند. هر وقت می‌روم، می‌گویند برایمان بخوان. دختر جوانی هم بود که وقتی دید من دارم می‌خوانم، آمد و با من هم‌صدایی کرد. خیلی صدای خوبی داشت. گفت کلاس آواز می‌رود و آرزو دارد خواننده شود. گفتم اینجا نمان. برو. برو و رؤیایت را عملی کن. مثل من نشو که یک عمر حسرتش را بخوری. تو چیزی داری که من دیگر ندارم؛ جوانی و فرصت. ازش استفاده کن. برو و به آرزویت برس، وگرنه خودت را هرگز نمی‌بخشی.»

می‌دانم که دارم مزخرف می‌گویم. اما باز هم می‌گویم: «باور کنید برای شما هم دیر نشده. شما صدای بی‌نظیری دارید. اصلاً بیایید از همین الان یک امضا به من بدهید.»

غش‌غش می‌خندد: «چقدر تو خوبی، عزیزم. آدم بهتر است با ناامیدی جلو برود. این‌طوری لطمهٔ کمتری می‌خورد. به‌هرحال امیدوارم بتوانم یک تک‌آهنگ بخوانم. چیزی که به گوش همهٔ مردم برسد. دعا کن بشود.»

دلم می‌خواهد ماشین را بزنم کنار. پیاده شوم و بغلش کنم. بگویم که از صمیم قلبم دلم می‌خواهد ببینم روزی را که صدایش به گوش همهٔ مردم می‌رسد. روزی که کنسرت گذاشته است. روزی که صفی طولانی تشکیل شده تا او آلبوم ترانه‌هایش را برای طرفدارانش امضا کند. دلم می‌خواهد، اما نمی‌توانم. بغض عجیبی راه گلویم را بسته و نمی‌گذارد حرف بزنم. به یاد عمه می‌افتم. به آن دختری فکر می‌کنم که کلاس آواز می‌رود و به زنی نگاه می‌کنم که صندلی عقب ماشینم نشسته و دارد بیرون را نگاه می‌کند. نگفته، می‌دانم در خیالش چه می‌گذرد. از لبخند زیبایی که به لب دارد مشخص است. آن لبخند را خوب می‌شناسم. چون می‌دانم امید، آخرین چیزی است که انسان را ترک می‌کند.

ارسال دیدگاه