کاش «خانهٔ برناردا آلبا» را می‌دیدی

اشکان صادقی – ایران

اولین بار که اسم لورکا به گوشم خورد، سال هفتاد و شش بود که دکتر علی رفیعی «عروسی خون» را در تالار وحدت به‌روی صحنه برد. ترانه‌ها با صدای حسن نجف و پنجهٔ فرزاد دانشمند اجرا می‌شدند و کار با بازی‌های درخشان رؤیا تیموریان، حسن معجونی، نسرین جمالی، گوهر خیراندیش، سیامک صفری و… مزین شده بود. شاید شش بار آن کار را دیدم و چنان تأثیری گرفتم که هر بار در انتهای نمایش به‌هنگام مرگ پسر و مونولوگ معروف مادر که دیگر از پنجره به بیرون نگاه نمی‌کرد تا ببیند پسرش از سر کوچه می‌آید یا نه، عین ابر بهار خیره به چهرهٔ نویسنده که عکسش روی بروشور چاپ شده بود، می‌گریستم و با چشمانی اشک‌بار بیرون می‌آمدم. اجرایی سرشار از نظم و حرکت و طراحی صحنهٔ بی‌نظیر و بازی‌های درخشان و دیالوگ‌های شعرگونهٔ سمبولیک.

از آن به بعد، تحقیقات من راجع به زندگی شاعر، تحلیل و بررسی متون، و بازی در برخی آثارش شروع شد. می‌شود گفت در بازه‌ای ده‌ساله سه بار «یرما» را اجرا کردم؛ دو بار در مقام بازیگر و بار سوم در مقام بازیگر و کارگردانِ یک کنسرت نمایش از یرما به انضمام اجرای زندهٔ ترانه‌های سوزناک یاسمین لوی را به‌روی صحنه بردم. متن یرما فی‌الواقع متنی است که در هر بار اجرا جزو احساسی‌ترین کارهایی بوده است که انجام داده‌ام و مخاطبم را نیز با آن درگیر کرده بودم.

یرما، نام زنی است که نابارورست و معنای اسمش زمین بایر است. این نمایش و درون‌مایه‌های زیرلایهٔ متنش، عجیب مرا یاد غرابت و روابط مردمان دارالمجانین کنونیِ تهران می‌اندازد؛ مردمانی عجیب و پیچیده با پالونی مدرن اما افکاری سنتی.

جالب است که شاعر خود را در پس پشت ویکتور پنهان می‌کند، کاراکتری که مشت نمونهٔ خروار هنرمندانی است که به‌واسطهٔ جهل مردمان و شرایط اقتصادی و سیاسی جامعهٔ خود مجبور به کوچ کردن‌اند و حتی قدرت ندارند اعتراض خود را نشان دهند. تنها یرما است که در مقابل شوهرش، خوآن، و خواهر شوهرهای عفریته‌اش برنمی‌تابد، برمی‌آشوبد و طغیان می‌کند.

زندگی شاعر هم نظیر ویکتور که عشق مگویش را به یرما نمی‌تواند جار بزند، در زمان دانشجویی با سالوادور دالی، نقاش فرانسوی، پیوند می‌خورد، دقیقاً در برههٔ زمانی‌ای که قبح همجنسگرایی حتی در روشنفکران هم دیده می‌شده، مخصوصاً در بطن دیگر دوست مشترکشان لوئیز بونوئل، احساسات اولیهٔ بین این دو به‌طور پنهانی شکل می‌گیرد، اما دیری نمی‌پاید که احساساتشان چنان لجام‌گسیخته و گل‌درشت می‌شود که بونوئل دالی را به فرانسه می‌برد و همان‌جا در پی ساخت فیلم «سگ آندلسی» با اشاره‌ای مستقیم، لورکا را به سخره می‌گیرد.

شاعر که در اوج شهرت تنها و بی‌عشق با قلبی آکنده از غمی ازلی راهی نیویورک می‌شود، نه تنها آنجا را نمی‌تواند کعبهٔ آمال آرزوهایش کند، بلکه دلش با آسمانخراش‌های نیویورک زخمی‌تر می‌شود، ترانه‌های تلخی را در همان بازهٔ زمانی می‌نویسد که در بین آن‌ها می‌شود به این شعر اشاره کرد:

آه هارلم، کدام درد سنگین‌تر از کوه اندوه توست جاری در خون سرخت، گم‌گشته در ظلمات بی‌کسی و فراموشی؟

کاش «خانهٔ برناردا آلبا» را می‌دیدی

شاعر پس از آن با آنکه می‌داند اسپانیا درگیر جنگ‌های داخلی است و فالانژهای حکومتی به فرماندهی ژنرال فرانکو ترک‌تازی می‌کند، برمی‌گردد. در ماه آوریل، حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت می‌کند و این سبب می‌شود تا شاعر، که تئاتر را بی‌وقفه به‌روی مردم می‌گشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به‌نام کارگردانِ یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که آن را بازیگران آماتور پایه‌‌گذاری می‌کردند، به شهرها و روستاهای اسپانیا می‌رود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا (l’ope de vega)، کالدرون (Calderon) و… را به اجرا درمی‌آورد.

در زمستان همین سال، «عروسی خون» را در جمع دوستانش می‌خواند و به سال ۱۹۳۳ آن را به‌روی صحنه می‌برد. اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی‌مانندی روبه‌ور می‌شود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین می‌برد و در بوئنوس آیرس به‌نمایش درمی‌آورد، این کامیابی برای لورکا تکرار می‌شود.

در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هستهٔ «دنا رزیتا» شکل می‌گیرد. ۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما» را به‌پایان می‌رساند. «یرما» نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون) تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرفشان سرچشمه می‌گیرد و درخشان‌ترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) در همین سال است که رقم می‌خورد. «مرثیه‌ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» (Mejias Lianto por Ignacio Sanchez)؛ سوگنامه‌ای که برای همیشه در زمرهٔ متون ادبی و بی‌مانند و بی‌جانشین جهان باقی می‌ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوباز که مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی در آغوش می‌کشد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فرو پوشند / تا به مرگی که در اوست، خو کند / برو، ایگناسیو / به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور / بخُسب / پرواز کن / بیارام / دریا نیز می‌میرد

در بین اشخاصی که در ایران نقش به‌سزایی در شناساندن لورکا به هنرمندان و فرهیختگان داشت، می‌توان از احمد شاملو نام برد. وی اشعار لورکا را با بیان و دیدگاه ویژهٔ خویش که مختص قلم شیوای اوست در کتابی با عنوان «همچون کوچه‌ای بی‌انتها» آورده است.

در مقدمهٔ ابتداییِ اشعار لورکا در کتاب «همچون کوچه‌ای بی‌انتها»، شاملو متنی را ترجمه کرده که گویا منتسب به ساعات پایانی زندگی لورکا و نحوهٔ کشته شدن اوست. زمانی که گویا برای شعر «ترانهٔ گارد سویل» محکوم شده است و ژنرال والدس او را بدون دادگاه محکوم و در دشتی بزرگ به گلوله می‌بندد. اما، به‌تازگی شخصی مدعی داستان دیگری است. «میگوئل کابالرو پرز»، تاریخ‌دان اسپانیایی، با جست‌وجوی سه‌سالهٔ آرشیو نیروهای ارتش و پلیس، و بررسی ۱۳ ساعت آخر عمر «گارسیا لورکا»، شش مأمور پلیس و افراد داوطلبی را که «لورکا» را به گلوله بستند، شناسایی کرده است. وی همچنین مدعی است که محل دفن نویسندهٔ «خانهٔ برناردا آلبا» و چند زندانی دیگر را نیز پیدا کرده است.

کاش «خانهٔ برناردا آلبا» را می‌دیدی

«کابالرو» در کتاب «۱۳ ساعت آخر گارسیا لورکا» به بیان کشفیات خود طی این جست‌وجوی سه‌ساله پرداخته است. وی علت کشته‌ شدن «لورکا» را رقابت دیرینهٔ سیاسی و تجاری میان چند خانوادهٔ ثروتمند گرانادا، از جمله خانوادهٔ «لورکا»، می‌داند.

به نوشتهٔ روزنامهٔ گاردین،‌ وی محل دفن این نمایشنامه‌نویس جوان را چاهی در نزدیکی مزرعه‌ای بین دو روستای ویزنار و آلفاکار می‌داند.

لورکا در یکی از شعرهایش مرگ خود را پیشگویی کرده بود:

عقابان کوچک گور من کجا خواهد بود

در دنبالهٔ دامن من، چنین گفت ماه

در گلوگاه من، چنین گفت خورشید

و من که زمین را بر گُردهٔ خویش داشتم و پیش می‌رفتم

دو عقاب دیدم، همه از سنگ که یکی دیگری بود و هر دو هیچ نبودند

فدریکو گارسیا لورکا، هیچگاه اجرای آخرین اثر نمایشی خود را به‌روی صحنه ندید. «خانهٔ برناردا آلبا» که به گفتهٔ بسیاری از منتقدان، شاهکار نمایشی او محسوب می‌شود، نمایشنامه‌ای متأثر از فضای خفقان‌آور اسپانیای آن دوران، اثری جهان‌شمول که نقطهٔ پایانی درخشان بر آثار نمایشی لورکا به‌حساب می‌آید. و ای کاش که نویسنده اجرای آن را به‌روی صحنه می‌دید و مرگی تلخ و زودهنگام طومار زندگی‌اش را در هم نمی‌پیچید.

به‌هرحال شاعر در نوزدهم اوت ۱۹۳۶ برای همیشه عاشقانش را تنها می‌گذارد، اما هرساله در کل جهان نوشته‌هایش اجرا و اشعارش بازخوانی می‌شوند. او سال‌هاست که نه تنها با اشعارش در خاک اسپانیا حل شده است، بلکه با متون نمایشی‌اش که هرساله در نقاط مختلف جهان اجرا می‌شود، در ذهن همه جاری‌ست.

ارسال دیدگاه